نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اشعار منصور حلاج
ساقيا تا بسحر جام دمادم
در
ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شاد باش اي دل غمديده که
در
عين بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
گفتي ز عقل
در
مگذر راه دين سپر
کو عقل و دين که عشق هم اين و همان بسوخت
عشقست که
در
کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نياز است و گهي مايه ناز است
گر کشي تيغ و کشي عشاق را
در
هيچ باب
از سر کوي تو رفتن مذهب عشاق نيست
من دلي دارم که
در
وي جز خيال يار نيست
خلوت خاص است و اين منزلگه اغيار نيست
دل خود کرد حسين از همه اغيار مصفا
که
در
او جز تو کسي را نبود جاي اقامت
در
کوي تو بر بوي تو اي حور پريوش
فارغ شده از روضه و بي حور توان زيست
در
پيش هر که عاشق صادق بود خوشست
جور و جفاي يار چو مهر و وفاي دوست
عيد شد قافله را عزم حرم ساختني ست
وز سر خويش
در
اين راه قدم ساختني ست
گر تو
در
مجلس خاصش ز نديمان نشدي
همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختني ست
کشور دل بي حضور او خراب آباد شد
رو بويراني نهد ملکي که
در
وي شاه نيست
اي جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله
تا
در
بر خود گيرد چون چنگ که بنوازد
عمر من
در
کار علم و عقل ضايع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتي از کار خود
جان ما آئينه حق گشت و از ما شد پديد
آنچنان گنجي که
در
کنج ازل مستور بود
قطره چون
در
و گهر ميشود از جوشش بحر
قطره هاي دل و جان جمله بيکبار دهيد
هزارگونه گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوي از گل من
در
بهار نيست چه سود
آب شد لعل و
در
از رشک حديثم که مرا
نام دندان و لب او بدهن ميآيد
حسين ار وصل دريابي نثار دوست کن جانرا
که جان بهر چنين روزي مرا
در
کار ميآيد
کسي ز خويش چو ره
در
حريم يار نه برد
ز باده مست شوند و ز خويش بگريزند
از دست دل و ديده خود اهل هوايت
گه غرقه و گه سوخته
در
آتش و آبند
آواره عشقت بسي هستند
در
عالم ولي
انصاف ده خود ديده اي هيچ از حسين آواره تر
سينه خلوتخانه يار است خالي کن ز غير
ره مده
در
کعبه بت را زانکه کعبه نيست دير
کند شادي بود خرم دلي کز عشق دارد غم
شود آزاد
در
عالم هر آنکو شد گرفتارش
ديگران را اگر از تير بلا بيمي هست
هست
در
کوي تو قربان شدنم مذهب و کيش
عيد است و موسم گل و هنگام طرف باغ
ليکن مراست
در
دل غمگين چو لاله داغ
آن نور هر دو ديده وان راحت دل و جان
از ديده رفت ليکن
در
دل گزيده منزل
کوي تو کعبه و ديدار تو عيد اکبر
کيش ما اين که
در
آن عيد ترا قربانيم
خيال دوست
در
خلوت چو با جانم بياويزد
مرا ديگر نمي شايد که با هر کس بياميزم
ز گلشنهاي روحاني چنين بلبل که من دارم
قفس چون بشکند او را
در
آن گلزار ميجويم
حسين اين تاج داريها مرا کي
در
نظر آيد
سر سودائي خود را بزير دار مي جويم
مگر بشان تو نازل شده ست آيت حسن
که
در
تو غايت حسن و جمال مي بينم
از بال و پر خويش چو کرديم تبرا
با بال و پر عشق
در
آن راه پريديم
از روي مهرباني اي مه بيا خرامان
تا نقد جان و دل را
در
پاي تو فشانم
گل صد برگ نبويم سمن و لاله نجويم
که
در
اين باغ هواي گل رعناي تو دارم
در
راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پاي عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آيم بدرياي قدم وز فرق سر سازم قدم
در
بحر چون غوطي خورم دامن پر از گوهر کنم
سري که
در
سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در
هر جميلي حسن تو آشفته ميدارد مرا
مي جز يکي نبود اگر من شيشه را ديگر کنيم
اي عشق بر درگاه خود ره ده حسين خسته را
تا شاهي هر دو جهان از خدمت اين
در
کنم
گويند جستجوي تو
در
راه او بيحاصل است
زين به چه باشد حاصلم کو را طلبکاري کنم
چون راه علم و عقل را ديدم که پيچاپيچ بود
اي يار من يکبارگي
در
عاشقي پيچيده ام
جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت
من که
در
سر هوس صحبت جانان دارم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو
در
ساخته و از همه باز آمده ايم
باز کن پرده ز رخ زانکه
در
خانه دل
کرده بر غير تو اي دوست فراز آمده ايم
ما اي صنم هواي تو از سر گرفته ايم
چون شمع ز آتش دل خود
در
گرفته ايم
در
ايام فراق تو ز غيرت دوختم ديده
نپنداري که دور از تو نظر بر غيرت افکندم
خضر ز آب زندگي خوش نزيد چنانکه من
از هوس جمال او زنده
در
آب و آتشم
شش جهة است چون قفس جاي
در
او نمي کنم
طاير لامکانيم من نه اسير اين ششم
گفتي که حسين از همه کس سينه بپرداز
والله که
در
او غير تو اي جان نشناسم
صفحه قبل
1
...
3155
3156
3157
3158
3159
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن