نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
گر مرد عشقي جام گير ترک رسوم خام گير
ور عاقلي خوش آيدت
در
بند نام و ننگ شو
خواهي ز رويش برخوري وز لعل او شکر خوري
موئي شو اي (فيض) از غمش
در
زلف او آونگ شو
بد را به نيک بخشند چون نيکوان مرا نيز
از خاک تيره برگير
در
صدر منزلم نه
قومي شکوه دارند صبري چه کوه دارند
يک ذره صبر از ايشان بستان و
در
دلم نه
اين شد جواب آن نظم از گفتهاي ملا
«اي پاک از آب و از گل پاي
در
اين گلم نه »
گويند
در
جنت بود از بهر زاهد ميوه ها
ما و زنخدان نگار اين سيب ما زان ميوه به
شب و روز
در
ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کني نگوئي تو کئي چرا نشسته
چه ز دست (فيض) آيد بجز از فغان و ناله
چکنم بغير زاري من
در
بلا نشسته
کشي جان را بنزد خود ز تابي کافکني
در
دل
بسان آنکه مي تابد رسن آهسته آهسته
چو عشقت
در
دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
باز اين چه فتنه است که
در
سر گرفته اي
بوم و بر مرا همه آذر گرفته اي
مي آئي و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپاي شعله صفت
در
گرفته اي
در
پي هر آرزو او هم بصد دل ميدود
راه حق را چون نبيند تا نگردد يک دله
مردم فهميده بايد تا ز آتش دم زند
کي رسد
در
ذيل عرفان دست و هم خر کله
جاهلي بيني که هر از بر ندانسته است هيچ
افکند
در
شش جهت از کوس دانش غلغله
(فيض) تن زن با که داري اين خطاب و اين عتاب
نيست
در
محفل مگر گاوان دنيا مشغله
ببخشا بر تن و جانم
در
آن ساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
دلم
در
وادي خونخوار عشقي زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
تو پنداري بجز راه تو راهي نيست سوي حق
دلت
در
پرده پندار از اين پندار افتاده
از آن درمان که ميگويند عاشق را نمي باشد
دلم بو برده
در
دکان هر عطار افتاده
گروهي بي دل و دين مست و بيخود گشته از جامي
گروهي بي سر و پا
در
رهت خمار افتاده
گروهي همچو من گاهي سخن گو گشته از هر جا
گهي با خويشتن
در
حايش و پيکار افتاده
بزن
در
دامن مردي که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نيستي اي (فيض) مرد کار افتاده
اي آنکه
در
ازل همه را يار بوده اي
از دار اثر نبوده تو ديار بوده اي
هر کار هر که کرد تو تقدير کرده اي
پيش از وجود خلق
در
آن کار بوده اي
يک نظر کن
در
جهان آب و گل از روي لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده
اهل گل را روز روز از زور و زر معمور دار
اهل دل را
در
دل شب نالهاي زار ده
در
فراقت مردم اي جان جهان رحمي بکن
يا دلم خوش کن بوعدي يا به وصلم بار ده
مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ريا
هان
در
ميخانه بگشا راستان را بار ده
زاهدان را نيست
در
خور عشقبازي کار ماست
عام را زين باده کم ده خاص را بسيار ده
در
بحر بي کنار کنارم کشيد و گفت
بي ما چگونه بودي و با ما چگونه اي
بايد چو ذکر هو کنم
در
سينه نقش او کنم
تا روي دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
جان غرق شد
در
بحر او دل گم شد اندر هاي و هو
اي (فيض) بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
در
راه تو ميپويم ياري ز تو ميجويم
خالق توئي و باري جز تو که کند ياري
مقراض لا تذکير (فيض) بيخ دو عالم را ببر
چون حاصل اين هر دو کون
در
مخزن الاستي
آيات حسنت مصحف است و خط و خالت سورها
سر تا بپايت جزو جزو
در
حمد حق گوياستي
ني عهد با ما کرده تا قتل همراهي کني
اينک سر و اين تيغ اگر
در
عهد و پيمان راستي
دادي صلاي وصل خود آنرا که افزوديش قدر
وين (فيض) دور افتاده را
در
درد هجران کاستي
جاي هر ذره دلي
در
بن موئي داري
دل ز مردم چه ربائي و بصد پاره کني
گفتم از عشق تو تا جان ندهم دل نکنم
گفت اگر
در
غم ما جان بدهي دل نکني
اي آنکه هرگز
در
دو کون چون تو نبودي دلبري
چشمي نديده مثل تو مه طلعتي سيمين بري
بس
در
چمن گلها دميد بس سرو بستان قد کشيد
بس چشم گردون حسن ديد اما تو چيز ديگري
سوخت جانم ز فراقت صنما رحمي کن
تا بکي
در
دل شب يارب و يارب هله هي
هي بيار پي
در
پي يکدمم ممان بي مي
باده تو روح افزاست ساقيا بيا هي هي
بود تا آرزو
در
دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پيوندي
بعشق حق صلائي زن خرد را پشت پائي زن
بنام و ننگ اين باطل پرستان را چه
در
بندي
فلک غم بر سرم بارد زمين
در
دل الم کارد
درين مادر پدر يارب کجا شد مهر فرزندي
آن از طرب و شادي
در
خنده و آزادي
اين از غم و از غصه رو کرده بديواري
اي بجهان نهان چون جان روشني جهان توئي
از همه ديدها نهان
در
همه جا عيان توئي
آنکه ز جاي ميبرد هر نفس اين دل مرا
ميکشدش بهر طرف
در
پي اين و آن توئي
صفحه قبل
1
...
3153
3154
3155
3156
3157
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن