نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
تا چند اوفتيم
در
اين آب و گل چو خر
چون عيسي از زمين بسوي آسمان رويم
سوزيم
در
جحيم خودي (فيض) تا به کي
خود وا کنيم از خود و سوي جنان رويم
جان لم يزل
در
وصل بود يک چند هجرانش ربود
آخر همان گردد که بود اي مونس ديرينه ام
آنکه کارش با دلست و نيست او را دل منم
آنکه را مرکب دلست و پاي دل
در
گل منم
آنکه نقش اوست
در
مرآت کونين آن توئي
آنکه نقش هر دو عالم را بود قابل منم
چيست شکر دهان او ني غم آندهان او
اين ني پر گره بهم
در
شکنم شکر برم
جهد کنم
در
اين سفر تا که ذخيره را بسي
تنگ شکر ز معدنش بر سر يکديگر برم
ميطپد دل شمع رويت را چو مي بينم ز دور
چون شدي نزديک چون پروانه
در
تاب و تبم
چون خيالت دم بدم
در
اضطراب آرد مرا
پس وصالت تا چه خواهد کرد تا روز و شبم
(فيض) عشقست اين شکايت ترک کن تسليم شو
مهر ورزم جان کنم تا هست جان
در
قالبم
چو دل
در
عشق مي بستم ز خود خود را رها کردم
ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم
چه گفتم
در
وفا افزا جفا و جور افزودي
جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم
بزير لب نهان ميگفت چوني
در
غم ما (فيض)
بجانت هر چه کردم شکر کن کانها بجا کردم
مي توانم بر کنم از سينه آه آتشين
نه فلک را
در
نفس يک توده غبرا کنم
از کتاب فضلش ار يک حرف آرم بر زبان
عالمي
در
مهر او آشفته و شيدا کنم
بسته گردد بر رخم درهاي دوزخ يک بيک
در
ثناي او دهان را چون بحرفي وا کنم
چو قربانت شوم
در
دم حياة تازه ام بخشي
از آن گوئي تو خود را دم بدم قربان من ميکن
از پرتو نور رخت تابي فتاده
در
دلم
کز هستيش چون کوه طور بر خويشتن لرزيده من
مهرت بجان (فيض) جا کرده است
در
روز ازل
تا بوده مهر و بوده جان مهرت بجان ورزيده من
يک نگاه از تو و
در
باختن جان از من
يک اشارت ز تو و بردن فرمان از من
در
دم ده و جان بستان اي منبع هر احسان
اي منبع هر احسان دردم ده و جان بستان
در
عشق گشتم بيقرار زنجير من شد زلف يار
چشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقين
در
من نگيرد پند کس سوزم نصيحت را چو خس
پندم جمال يار بس هذا جنون العاشقين
آتش زدم
در
جان و تن وز خود فکندم ما و من
بر هم زدم اين انجمن هذا جنون العاشقين
شورش دريا نه بيني تا نظر بر گل کني
روي
در
صحراي دل کن شورش صحرا ببين
اي که مي خواهي بهشت عدن
در
دنيا به نقد
عاشقي کن خويشتن را جنت المأوا ببين
تلافي کن تلافي کن ز بيعت آنچه ضايع شد
ترقي کن ترقي کن درآ
در
مشهد عرفان
بيفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گل
چه ماندي
در
زمين تن برا بر آسمان جان
تنم از خاک شد پيدا شود
در
خاک هم پنهان
ز جان تن برويد جان بماند شاد جاويدان
چو
در
حبس خودي ماندي برون آ (فيض) زين زندان
که تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان
گويم اگر چسان رود جان ز تن از برم برون
جان بتن آيدم چسان
در
برم آ که همچنين
گر دري
در
دل نهان داري برون آر از صدف
ور نداري حرف نيکي لب فروبند از سخن
حرف بسيار است
در
عالم ولي نيکش کمست
هرکه گويد حرف نيک اي (فيض) ازو بشنو سخن
دست ز فکرت مدار تا که بحيرت رسي
دست طلب بعد از آن
در
کمر ذکر زن
ميبردت فکر و ذکر
در
ره عرفان و انس
تا که بمحنت کشد کار دل و جان و تن
تا کي از اقوال (فيض) دعوي دانش کني
در
ره احوال نيز يک دو سه گامي بزن
دل بنه بر غم ما نيست چو ما دلداري
سر بنه بر
در
ما نيست سري بهتر ازين
بگذر از هر چه بجز ما و درا
در
ره ما
اهل همت نشناسد گذري بهتر ازين
هر که مستولي شود بر جان او عشق کسي
بيخودانه با
در
و ديوار مي گويد سخن
هميشه
در
دل من بود نقش باطل و حق
تو آمدي همه حق شد نماند باطل من
گر تو صد بار براني ز
در
خود دل را
باز سوي تو گرايد دل خو کاره من
من نه آنم که ز سوداي تو دل بردارم
عقل افسون چه دمد بيهده
در
باره من
تا کي از غنچه خاموش تو
در
هم باشيم
اي خوش آن دم که بدشنام کني چاره من
دل من پا نکشد از
در
ميخانه به پند
ناصحا دست بدار از دل مي خوره من
سر بر آستان رو براستان کاي مقربان روز بازخواست
يارئي کنيد
در
شفاعتم نزد حضرت قبله گاه من
به پيدائي نهانست و بود
در
اولي آخر
بجمع بين اضدادش گره وا شد ز کار من
گدازي مي دهد
در
بوته محنت روانم را
بکن گو هر چه خواهد اوست يار غمگسار من
از ملک برتر شوي چون عشق را رهبر شوي
کار اين کار است نه
در
عقل دانشور شدن
عشق دارد کار
در
عالم نه عقل و ني هنر
عشق ورز ار بايدت بهتر شدن مهتر شدن
تيره شد
در
چشمم از دنيا بدر بايد شدن
تنگ شد جا بر دلم جاي دگر بايد شدن
صفحه قبل
1
...
3151
3152
3153
3154
3155
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن