نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
عشق معشوقست و معشوقست عشق اي عاشقان
کو کسي تا اين سخن
در
خاطر او جا کند
در
خنده شيرين او بس زهره بين شادي کنان
وز عارض و ابروي او بدر و هلالش را نگر
حال دلش پرسيد (فيض) گفتا که
در
زلفم بجو
آن خسته گر پيدا شود بنشين و حالش را نگر
کنون
در
کنارم نشستند طفلان بپهلوي هم
چه طفلان ز خون قطره چند سايل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببين
چه دانه چه بر
در
نگر تخم و حاصل عجايب نگر
دل از جهان بگسسته ام
در
زلف جانان بسته ام
از خويشتن هم رسته ام با غير يارم نيست کار
من ترک مستي چون کنم روسوي پستي چون کنم
در
عشق سستي چون کنم عشقست عالم را مدار
اي واعظ عاقل نما (فيض) از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصير ما جرم از مجانين
در
گذار
چون عشق بر ما چير شد
در
حلق ما زنجير شد
از دست ما تدبير شد ناصح برو شرمي بدار
چون عشق
در
دل ريشه کرد دل عشقبازي پيشه کرد
کي ميتوان انديشه کرد ناصح برو شرمي بدار
نگنجد درد تو
در
دل که اين ننگ و آن فراوانست
فراوان ميدهي چون درد کن دل را فراوان تر
بهر جائي که بنشستم تو بودي همنشين من
نظر هر جا که افکندم ترا ديدم
در
آن منظر
درون خانه چون رفتم مقيمت يافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر
در
باز مي آيم که تا از خود نمايم رستخيز
تا شود سر قيامت هم
در
اينجا آشکار
شب همه شب جان بده
در
طلب مغفرت
روز چو شد نان بده از طلب کسب و کار
آيم اگر بخويش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزي من شد
در
آن سحر
هر که دستش کوته از معني است
در
صورت زند
ليک بايد کرد معني را ز صورت امتياز
چند باشم
در
اميد و بيم وصل و هجر تو
دل مبر يا جان ببر اي دلنواز جان گداز
در
فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاريم جز تو ندارم چاره ساز
تا بيکديگر نشستند اين گروه عيب جو
آن ازين بي پرده جويد عيب و اين زان
در
لباس
از هنر آنکس که عاري باشد او را چاره نيست
غير آن کو عيب بندد بر نکويان
در
لباس
صد هزاران آفرين بر جان بينائي که او
خلق را بينند همه از عيب عريان
در
لباس
اي که ميجوئي برون از خويشتن دلدار خويش
در
درون جان تست از خويشتن جو يار خويش
گر نداري تو بصر وام کن از وي بصر
تا به بيني
در
درون جان خود دلدار خويش
بي بصيرت کار کردن پشت بر ره کردنست
رو بصيرت کسب کن پس روي کن
در
کار خويش
ديديم ز حسن احسان ديديم
در
احسان حسن
دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
هر کسي خواهد که از خود دفع گرداند بلا
(فيض) ميخواهد که باشد تا که باشد
در
بلاش
در
ره تو جان و دل کردم فدا
مر مرا هم دل تو و مرهم تو باش
راه دور و وقت دير و مرکبت زشت و ضعيف
بال عشقي چو بپر
در
بند آب و گل مباش
چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش
که تا سفر کند از خويشتن بخود
در
خويش
ز حادثات و نوايب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسي آمده بره
در
پيش
از دست عشق جان نبرد (فيض) از آنکه نيست
در
خيل اهل عشق از او هيچکس اخص
هر که جا داد او رسوم اهل دنيا
در
دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندين اياغ
در
کمين عمر بنشسته است دزدي هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
در
درونم لاله هست و گل ز يمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سير باغ
ز هر چه بينم و رويت
در
آن نمي بينم
هزار بار فسوس و هزار بار دريغ
يار آنست که او با تو بود
در
همه حال
گويد ار غير منم يار دروغ است دروغ
بمهر غير نيالوده ام دل و جان را
هر آنچه
در
حق من گفته اند هست دروغ
نيافت آينه دل صفا ز صيقل ما
بماند
در
دل ما زنگ زآب و گل صد حيف
ز من شنو سخن راست يار
در
دل ماست
بعشق کوش و برون آور اين گهر ز صدف
چون نمي يابي کسي گوشي دهد حرف ترا
بعد از اين اي (فيض) ميگو با
در
و ديوار حرف
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمي چو کان عشق سرگوي
در
ميدان عشق
عشق است
در
عالم علم عشقست شاه و محتشم
شي لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
تا باشدم جان
در
بدن از عشق ميگويم سخن
عشق است جان جان من اي من بلا گردان عشق
بس به تنگ آمد مرا از هر چه جز عشقست دل
ميفروشم خويش را يک تنگه
در
بازار عشق
در
عشق خود سوزي مرا چون شمع افروزي مرا
از لطف تو تابنده ام الملک لک و الحمد لک
بدنيا تا زيم عشق جمال تو بجان ورزم
کنم چون روي
در
جنت بود آنجا مقامي لک
وجود (فيض) شد
در
ذات تو مستهلک و فاني
فلست منه في شي ء تمامي لک تمامي لک
در
دلم تا جاي کرد از لطف آن رشگ ملک
غير او تا ثبت کردم غيرت او کرد حک
او بدور تو محيطست و توئي غافل ازو
در
ميان آب و غافل ز آب ميباشد سمک
صفحه قبل
1
...
3148
3149
3150
3151
3152
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن