167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • عشق معشوقست و معشوقست عشق اي عاشقان
    کو کسي تا اين سخن در خاطر او جا کند
  • در خنده شيرين او بس زهره بين شادي کنان
    وز عارض و ابروي او بدر و هلالش را نگر
  • حال دلش پرسيد (فيض) گفتا که در زلفم بجو
    آن خسته گر پيدا شود بنشين و حالش را نگر
  • کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوي هم
    چه طفلان ز خون قطره چند سايل ز دل با جگر
  • کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببين
    چه دانه چه بر در نگر تخم و حاصل عجايب نگر
  • دل از جهان بگسسته ام در زلف جانان بسته ام
    از خويشتن هم رسته ام با غير يارم نيست کار
  • من ترک مستي چون کنم روسوي پستي چون کنم
    در عشق سستي چون کنم عشقست عالم را مدار
  • اي واعظ عاقل نما (فيض) از کجا پند از کجا
    بگذر تو از تقصير ما جرم از مجانين در گذار
  • چون عشق بر ما چير شد در حلق ما زنجير شد
    از دست ما تدبير شد ناصح برو شرمي بدار
  • چون عشق در دل ريشه کرد دل عشقبازي پيشه کرد
    کي ميتوان انديشه کرد ناصح برو شرمي بدار
  • نگنجد درد تو در دل که اين ننگ و آن فراوانست
    فراوان ميدهي چون درد کن دل را فراوان تر
  • بهر جائي که بنشستم تو بودي همنشين من
    نظر هر جا که افکندم ترا ديدم در آن منظر
  • درون خانه چون رفتم مقيمت يافتم آنجا
    چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
  • باز مي آيم که تا از خود نمايم رستخيز
    تا شود سر قيامت هم در اينجا آشکار
  • شب همه شب جان بده در طلب مغفرت
    روز چو شد نان بده از طلب کسب و کار
  • آيم اگر بخويش دگر باره جان دهم
    آن خواب را که روزي من شد در آن سحر
  • هر که دستش کوته از معني است در صورت زند
    ليک بايد کرد معني را ز صورت امتياز
  • چند باشم در اميد و بيم وصل و هجر تو
    دل مبر يا جان ببر اي دلنواز جان گداز
  • در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
    رحم کن بر زاريم جز تو ندارم چاره ساز
  • تا بيکديگر نشستند اين گروه عيب جو
    آن ازين بي پرده جويد عيب و اين زان در لباس
  • از هنر آنکس که عاري باشد او را چاره نيست
    غير آن کو عيب بندد بر نکويان در لباس
  • صد هزاران آفرين بر جان بينائي که او
    خلق را بينند همه از عيب عريان در لباس
  • اي که ميجوئي برون از خويشتن دلدار خويش
    در درون جان تست از خويشتن جو يار خويش
  • گر نداري تو بصر وام کن از وي بصر
    تا به بيني در درون جان خود دلدار خويش
  • بي بصيرت کار کردن پشت بر ره کردنست
    رو بصيرت کسب کن پس روي کن در کار خويش
  • ديديم ز حسن احسان ديديم در احسان حسن
    دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
  • هر کسي خواهد که از خود دفع گرداند بلا
    (فيض) ميخواهد که باشد تا که باشد در بلاش
  • در ره تو جان و دل کردم فدا
    مر مرا هم دل تو و مرهم تو باش
  • راه دور و وقت دير و مرکبت زشت و ضعيف
    بال عشقي چو بپر در بند آب و گل مباش
  • چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش
    که تا سفر کند از خويشتن بخود در خويش
  • ز حادثات و نوايب به بر و بحر افتاد
    بلند و پست بسي آمده بره در پيش
  • از دست عشق جان نبرد (فيض) از آنکه نيست
    در خيل اهل عشق از او هيچکس اخص
  • هر که جا داد او رسوم اهل دنيا در دماغ
    از شراب خون دل هر دم کشد چندين اياغ
  • در کمين عمر بنشسته است دزدي هر طرف
    از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
  • در درونم لاله هست و گل ز يمن داغها
    وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سير باغ
  • ز هر چه بينم و رويت در آن نمي بينم
    هزار بار فسوس و هزار بار دريغ
  • يار آنست که او با تو بود در همه حال
    گويد ار غير منم يار دروغ است دروغ
  • بمهر غير نيالوده ام دل و جان را
    هر آنچه در حق من گفته اند هست دروغ
  • نيافت آينه دل صفا ز صيقل ما
    بماند در دل ما زنگ زآب و گل صد حيف
  • ز من شنو سخن راست يار در دل ماست
    بعشق کوش و برون آور اين گهر ز صدف
  • چون نمي يابي کسي گوشي دهد حرف ترا
    بعد از اين اي (فيض) ميگو با در و ديوار حرف
  • جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
    تن زخمي چو کان عشق سرگوي در ميدان عشق
  • عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
    شي لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
  • تا باشدم جان در بدن از عشق ميگويم سخن
    عشق است جان جان من اي من بلا گردان عشق
  • بس به تنگ آمد مرا از هر چه جز عشقست دل
    ميفروشم خويش را يک تنگه در بازار عشق
  • در عشق خود سوزي مرا چون شمع افروزي مرا
    از لطف تو تابنده ام الملک لک و الحمد لک
  • بدنيا تا زيم عشق جمال تو بجان ورزم
    کنم چون روي در جنت بود آنجا مقامي لک
  • وجود (فيض) شد در ذات تو مستهلک و فاني
    فلست منه في شي ء تمامي لک تمامي لک
  • در دلم تا جاي کرد از لطف آن رشگ ملک
    غير او تا ثبت کردم غيرت او کرد حک
  • او بدور تو محيطست و توئي غافل ازو
    در ميان آب و غافل ز آب ميباشد سمک