نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عبيد زاکاني
در
ز دريا بر
در
جود تو زنهاري شده
گوهر از کان پيش دستت داد خواهان آمده
در
ازل با حضرتت اقبال پيمان بسته است
تا قيامت همچنان
در
عهد و پيمان تو باد
اي
در
سر هر کس از تو سوداي دگر
در
راه تو هر طايفه را راي دگر
عشاقنامه عبيد زاکاني
از آن آتش که او را
در
چراغ است
مرا هم بيشتر ز آن
در
دماغ است
ديوان عطار
شود
در
گلخن دوزخ طلب کاري چو عطارت
اگر
در
روضه بنمايي به ما نور تجلي را
دوش
در
وقت سحر آهي برآوردم ز دل
در
زمين آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
چون
در
اصل کار عالم هيچکس آن برنتافت
آنچنان دم کي توان گفتن که
در
عالم رواست
از تو
در
ما فتاده شور و شري
اين همه شور و شر نه
در
خور ماست
صورتي کان
در
درون آينه از عکس توست
در
درون آينه هر جا که گويي مضمر است
گر تو آن صورت
در
آئينه ببيني عمرها
زو نيابي ذره اي کان
در
محلي انور است
همچو چرخ از شوق تو
در
هر دو کون
هر که
در
خون مي نگردد ناخوش است
در
پرده پندار چو بازي و خيال است
جز عشق تو هر چيز که
در
هر دو جهان است
تا چشم برندوزي از هرچه
در
جهان است
در
چشم دل نيايد چيزي که مغز جان است
عاشق که
در
ره آيد اندر مقام اول
چون سايه اي به خواري افتاده
در
زمين است
راه وصلش چون روم چون نيست منزلگه پديد
حلقه بر
در
چون زنم چون
در
درون ديار نيست
در
زمين و آسمان اين گنج کي يابي تو باز
زانکه آن جز
در
درون مرد معني دار نيست
در
دامن تو دست کسي مي زند اي دوست
کو
در
ره سوداي تو با دامن تر نيست
عطار چون که سايه عزت بر او نماند
چون سايه اي ز خواري خود
در
به
در
گذشت
از پس چندين هزار پرده که
در
پيش بود
روي تو يک شعله زد کون و مکان
در
گرفت
دل
در
فناي وحدت و جان
در
بقاي صرف
من گمشده درين دو ميان از که جويمت
در
جست و جوي تو دلم از پرده اوفتاد
اي
در
درون پرده جان از که جويمت
تو ابرش نکويي مي تازي و مه و مهر
چون سايه
در
رکابت چون ذره
در
هوايت
در
بن دير مغان
در
بر مشتي اوباش
سر فرو برد و سر اندر پي اين کار نهاد
دل کز تو بوي يابد
در
گلستان نپويد
جام کز تو رنگ گيرد خود
در
جهان نگنجد
در
عجب مانده ام تا گل تر را به دريغ
اين چه عمر است که ناآمده
در
مي گذرد
آن راز به طفلي همه عيسي صفتان را
در
مهد چو عيسي به شکر
در
سخن آورد
در
ديده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند
چون هر نفسم آتش
در
خشک و تر اندازد
در
صفت عشق تو شرح و بيان نمي رسد
عشق تو خود عالي است عقل
در
آن نمي رسد
گر
در
صف دين داران دين دار نخواهم شد
از بهر چه با رندان
در
کار نخواهم شد
هر که
در
باديه عشق تو سرگردان شد
همچو من
در
طلبت بي سر و بي سامان شد
پير ما از صومعه بگريخت
در
ميخانه شد
در
صف دردي کشان دردي کش و مردانه شد
هر که
در
عالم دويي مي بيند آن از احولي است
زانکه ايشان
در
دو عالم جز يکي را ننگرند
زلف او صد توبه را
در
يک نفس مي بشکند
چشم او صد صيد را
در
يک زمان مي افکند
در
راه نه به بال و پر خويشتن پرند
در
عشق نه به جان و دل مختصر زيند
مانند گوي
در
خم چوگان حکم او
در
خاک راه مانده و بي پا و سر زيند
در
ره تو رونده را
در
قدم نخستمين
نيست به نيست مي فتد هست به هست مي رود
هرچيز که
در
هر دو جهان بسته آني
آن است تورا
در
دو جهان مونس و معبود
آتش به دير
در
زد و بتخانه
در
شکست
وز سقف دير او به سما بر رسيد دود
سر مردان جهان
در
سر چوگان تو شد
مرد کو
در
ره عشقت که به ميدان آيد
منم و غم تو دايم که کسي که
در
غم تو
به تو
در
گريخت غمگين، ز تو شادمان برآيد
در
آرزوي رويش
در
خاک خفت و خون خور
کان ماه روي رخ را دشوار مي نمايد
در
راه کفر و ايمان مرد آن بود که خود را
دايم چنانکه باشد
در
کار مي نمايد
چون
در
اصل کار راه و رهبر و رهرو يکي است
اختلاف از بهر چه
در
کاروان آيد پديد
عمري
در
آن ميانه چو بودم به نيستي
خوش خوش از آن ميانه مرا
در
ميان کشيد
اي دل اگر عاشقي
در
پي دلدار باش
بر
در
دل روز و شب منتظر يار باش
گر دل و جان تو را
در
بقا آرزوست
دم مزن و
در
فنا همدم عطار باش
از بس که سر زلفش
در
خون دل من شد
در
نافه زلف او دل گشت جگرخوارش
گفته اي
در
بند با من تا به جان
اين چه باشد بيش از آن
در
بسته ام
گفته اي
در
بند با من تا به جان
اين چه باشد بيش از آن
در
بسته ام
خرقه از تن برکشيدم، جام صافي
در
کشيدم
عقل را بر سر کشيدم،
در
صف رندان نشستم
در
تعجب مانده ام از قطره هاي چشم خويش
زانکه
در
هر قطره صد بحر مضمر يافتم
چون برابر کردم اشک خود به دريا
در
شمار
کژ شمردن اشک خود افزون
در
افزون يافتم
گرچه امام دين بدم، تا که به دير
در
شدم
در
بن دير خويش را، رند زمانه يافتم
گم شدم
در
خود نمي دانم کجا پيدا شدم
شبنمي بودم ز دريا غرقه
در
دريا شدم
در
ره عشقش چو دانش بايد و بي دانشي
لاجرم
در
عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون
در
دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن
در
خامشي و صبر چنين بي زبان شدم
چون نيستي اندر عيان،
در
نيستي گشتم نهان
تا هرچه ديدم
در
جهان از جمله بيرون آمدم
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان
در
ميان آتش تن
در
گداز دارم
ببستم خانقه را
در
،
در
ميخانه بگشودم
ز مي من فخر مي گيرم ز مسجد عار مي دارم
وز زلف او اگر سر مويي به من رسد
در
دل نهم چو ديده و
در
جان بپرورم
در
غارت جان و دل
در
زلف و لبت بازي
زيرا که چنين کاري تنها نکني دانم
در
آن خرمن که جان من
در
آنجا خوشه مي چيند
همه عالم و مافيها به نيم ارزن نمي دانم
در
بن هر موي صد بت بيش مي بينم عيان
در
ميان اين همه بت عزم ايمان چون کنم
چندان که
در
آن وادي کردم طلب يک گل
در
عرصه اين وادي جز خار نمي بينم
چون بياباني نهد هر ساعتي
در
پيش من
من چنين شوريده دل سر
در
بيابان مي روم
ما
در
غمت به شادي جان باز ننگريم
در
عشق تو به هر دو جهان باز ننگريم
سود دو کون
در
طلبت گر زيان کنيم
ما
در
طلب به سود و زيان باز ننگريم
هر که را
در
ره اسلام قدم ثابت نيست
به يکي جرعه ميش
در
صف کفار کشيم
در
نگنجد مويي آن دم گر بيايد ماه و چرخ
ماه را بر
در
زنيم و چرخ را دربان کنيم
چرخ رونده قرن ها بي سر و پاي
در
رهت
پشت خميده مي رود
در
غم گوشمال تو
گرچه فريد
در
جهان هست فصيح تر کسي
رد مکنش که
در
سخن هست زبانش لال تو
اي دل اندر عشق، دل
در
يار ده
کار او کن جان و دل
در
کار ده
چندين هزار عاشق بر روي تو درين ره
در
خاک و خون فتاده سر
در
نقاب برده
دوش آمد پير ما
در
صومعه بد تنها
گفت اي ز سر عجبي
در
خويش نظر کرده
در
حلقه چو ديدي خود دردي خور و مستي کن
وانگاه ببين خود را از حلقه به
در
کرده
چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز
در
شد
چندين مراغه
در
خون زان خط و خال کرده
در
بحر عشق دري است از چشم خلق پنهان
ما جمله غرقه گشته وان
در
درآب مانده
اي پاي دل ز عشق تو
در
گل بمانده
از ديده دور گشته و
در
دل بمانده
در
قرن ها فلک ها
در
راه تو شب و روز
از سر به پاي رفته وز پاي سر نموده
هر که با هر حلقه
در
دنيا نيفتاد آشنا
همچو حلقه تا ابد بر
در
بود بيگانه اي
گفتي مرا چو جويي
در
جان خويش يابي
چون جويمت که
در
جان بس بي نشان نشستي
الصلا اي دل اگر
در
عشق او اقرار داري
الحذر گر ذره اي
در
عشق او انکار داري
تا قدم
در
زهد داري احولي
در
غير بيني
غير بيني مي کني اکنون سر اغيار داري
دل همي بيند که
در
هر ذره اي رويي است او را
در
نگر اي کوردل گر ديده ديدار داري
ماه رويا من ندارم
در
دو عالم جز تو کس را
تو چو من
در
هر حوالي عاشق بسيار داري
به دنيا عمر
در
جوجو بسر بردي عجب اين است
که
در
عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاري
پير از سر بي خويشي، مي بستد و بيخود شد
در
حال پديد آمد
در
سينه او ناري
ذره
در
سايه نباشد تا نباشي تو
در
آن دم
هم بماني هم نماني هم تو باشي هم نباشي
چون شمع
در
غم تو مي سوزم و تو فارغ
در
من نگه کن آخر اي جان و زندگاني
در
آرزوي تو عمري به سر دويدم و اکنون
چو
در
سر آمدم آخر مرا به سر چه دواني
مرگ
در
پيش و حساب از پس و دوزخ
در
راه
به چه شادي خرفا خنده بسيار کني
جامه
در
تنگ و دلت تنگ و
در
انديشه آن
تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کني
جانت
در
توحيد دايم معتکف بنشسته است
تو چرا
در
تفرقه هر دم به صد عالم شوي
کي رسم
در
گرد وصل تو که تا مي بنگرم
هر دمم تشنه جگر سر
در
بياباني دهي
وطن تو از که جويم که تو
در
وطن نگنجي
خبر تو از که پرسم که تو
در
خبر نيايي
موسي ز بي قراري خود بر بساط قرب
خود را
در
او فکند به
در
پيش از عصا
در
بحر بي نهايت قرآن چو غوطه خورد
شد غرق بحر و کرد
در
آن بحر سر فدا
تو خفته اي ز ديرگه و عمر
در
گذر
تو غافلي ز کار خود و مرگ
در
قفا
تو طفل اين جهاني و ناديده آن جهان
گهواره تو گور و تو
در
رنج و
در
عنا
يارب به فضل
در
دل عطار کن نظر
خط
در
کش آنچه کرد درين خطه از خطا
صفحه قبل
1
...
313
314
315
316
317
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن