نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
تخم وفات
در
جان کشتم که چون بميرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآيد
وقف تو کرده ام من جان و دل و سر و تن
در
خدمتم سراپا تا جان ز تن برآيد
چون
در
سفر تو باشي صد جان فداي غربت
گر ره زني تو مقصود از راهزن بر آيد
تابوت من زتاک و کفن هم ز برگ تاک
در
ميکده بباده مرا شست و شو کنيد
زان نسيمي
در
چمن شد سرو از رفتار ماند
گل تجلي کرد و بانگ عندليبان تازه شد
نفخه زان
در
نعيمستان جنت اوفتاد
هم بهشت و کوثر و هم حور و غلمان تازه شد
آب حيوان
در
لب لعل تو و ما خشک لب
حسرت آن لب مرا از جان شيرين سير کرد
چو تو
در
بر من آئي اثري ز من نماند
چو جدا شوي ز جانم رمقي بتن نماند
بار جان با عشق جانان بر نمي تابيد دل
جان برون شد از تنم
در
دل غم جانانه ماند
هيچکس آگه نشد از سر اين بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم
در
صدف دردانه ماند
دل بعشق تو دهم تا رمقي
در
دل هست
جان براي تو دهم تا بجهان جان گذرد
اهل وحدت
در
جهان جز يک نمي بيند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را يک ميکند
عيد است و هرکس از غلط غيري گرفته يار خود
مائيم و
در
خود عالمي دار خود و ديار خود
گم کرده خويشيم ما از خلق
در
پيشيم ما
از ما ببر تعليم کار آنگاه شو سر کار خود
ز دود ناله چگويم کز آسمان بگذشت
ز خون ديده که
در
نهر و جو نمي گنجد
بيان چه سان بتوان از جمال او حرفي
چه
در
بيان و زبان وصف او نمي گنجد
از فلک روزي نخواهم نعمت عشقم بس است
در
دل از غم رزقهاي گونه گونم داده اند
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و
در
سينه کارها کرد
من شير مست عشقم
در
بيشه فتاده
کي تر ز خشک يا تر يا هر زبر جدا کرد
شد زنده سر که
در
قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشيد
در
بزم عشق هر که به عيش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشيد
من
در
او ميزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داري صبر زاهد، باش تا فردا شود
گر بميدان دست آري سوي چوگان
در
زمان
صد هزاران گوي سر از هر طرف پيدا شود
جان بخواهي داد (فيض) آخر تو
در
سوداي او
آري آري اهل دل را سر درين سودا شود
اي خوش آن صبحي که چشمم بر جمالت وا شود
يا شب قدري که
در
کوي توام مأوا شود
بيش ازين اي جان نيارم صبر کردن
در
برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
گر کشم
در
ديده خاک پاي مردان رهت
کام و کام منزل اين راه را بينا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه (فيض)
گر همي خواهي که
در
بزم وصالت جا شود
در
عالم حسن تو کي رنج و تعب بيند
گر عالم عقل آيد صد عيش و طرب بيند
مالي اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در
دو سرا دهنده را اجر زکات ميرسد
از ازل تا به ابد
در
دو جهان گرسنه ماند
هر که از مائده عشق طعامي نچشيد
تا بشام ابد از رنج خمار ايمن شد
هر که
در
صبح ازل ساغري از عشق چشيد
هر که
در
بحر غم عشق فرو شد چون (فيض)
نه بکس ني ز کسي زهد فروشد نه خريد
ياد باد آنکه اثر
در
دل شيدا ميکرد
آن نصيحت که مرا واعظ و ملا مي کرد
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل
در
حرم يار بماند
هر که يک جرعه ز خمخانه عشق تو چشيد
ديده اش تا به ابد
در
کف خمار بماند
هر چه مي ديد
در
اين ملک بغارت مي داد
هر چه مي ديد درين باديه يغما مي کرد
آتشي
در
دل و جان زان رخ تابان مي زد
علم فتنه بپا زان قد رعنا مي کرد
دل ديوانه گهي کعبه و گه بتکده بود
گاه ميبست
در
فيض و گهي وا مي کرد
گر نيست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موي توان گشت و
در
آن بند توان بود
آن ستمي که ميکني هر نفسي بجان (فيض)
دشمن اگر کند بکس
در
مه و سال مي کند
در
بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بري داشته باشد
پروردم آن بالا بناز تا کش شبي
در
برکشم
کي اين گمان بردم که او روزي بلاي من شود
کشتم بدل خار غمش کارد گل شادي ببار
در
خاطرم کي ميخليد کو غم فزاي من شود
گفتم تواند بود (فيض)
در
خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پاي من شود
تابي ز مهر
در
دلم آن مه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نميرود
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که
در
دل ما زاري اثر ندارد
ني غلط هم نيست سوزد مغز را
در
استخوان
هم جوان هم پير را از جان شيرين سير کرد
تا دچار من شده است ابرو کماني
در
کمين
بهر قصد جان من مژگان خود را تير کرد
هر چه خواهد ميکند
در
کشور دل شاه عشق
عقل را کو زهره تا حجتي القا کند
صفحه قبل
1
...
3147
3148
3149
3150
3151
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن