نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
ياري که دل نشين شد با جان چو جان قرين شد
بر هجر ره به بندد بر وصل
در
نبندد
مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خون شد
هر چند که
در
صورت ليلاي دگر دارد
کند
در
لطف اگر غرقم از آن قهار ميزيبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف مي آيد
مرا
در
راه عشق او بسي افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف مي آيد
وآنان که نه اينند و نه آن مثل من و تو
در
کش مکش اين دو نه پشتند نه رويند
با اين همه بدنيي دون بسته اند دل
آيا
در
اين عجوزه چه شوها که ديده اند
هر چه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقي گرفت
آرم آنرا
در
سخن شعر اين تقاضا مي کند
عامي اگر پرسد ز من عامي شوم من
در
سخن
گويم چرائي ناتمام علم اين تقاضا مي کند
آيد چو از راه جدل باشد مرا هم اين عمل
برهان نيارم
در
کلام علم اين تقاضا مي کند
از نور مصباح يقين تا ره نه بينم مستبين
حاشا نهم
در
راه گام علم اين تقاضا مي کند
از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم کرد بس
تا
در
جنان گيرم مقام علم اين تقاضا مي کند
در
کار دينم مرد مرد عقل اين تقاضا مي کند
وز شغل دنيا فرد فرد عقل اين تقاضا مي کند
صد گون مدارا مي کنم تا
در
دلي جا ميکنم
دشمن ز سر وا ميکنم عقل اين تقاضا مي کند
در
کار آن خورشيدوش چشمم چو تير غمزه اش
کاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
در
عشق تا گشتم علم علمم فزايد دم بدم
جاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
نيست دنيا جاي آرام آن که را هوشي بود
بر دلش
در
زندگي لذات دنيا سرد شد
هر کسي را وقت مردن دل شود سرد از هوا
(فيض) را
در
زندگي دل از هواها سرد شد
کام عمر آن يافت کاندر راه طاعت صرف کرد
وقت او خوش کو تنش
در
راه حق فرسوده شد
زاهد از انکار عشق افکند
در
کارم گره
دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد
گفت و گوي اين سخنها سالها
در
پرده بود
چون شدند اغيار از آن گر برملا بشنوده شد
مرد آن باشد که چون او را رهي بنموده شد
در
همان ساعت بپاي همتش پيموده شد
مرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پاي او
جمله
در
راه خدا بهر خدا فرسوده شد
مرد آن باشد که آتش
در
هواي نفس زد
پيش از آن کاندر لحد ار کان چشمش توده شد
مرد آن باشد که کرد او غسل
در
اشک ندم
دست و پايش چون بلوث معصيت آلوده شد
چو گردم تشنه معني دلم ز آن لب سخن گويد
چو آب زندگي جويم
در
آن خط و ذقن گردد
مي و مستي اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر
ز حال دل خبر گيرم
در
آن زلف و شکن گردد
دلي کو
در
جهان گل نباشد وصل را قابل
بياد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد
نباشد گر روا
در
دين که خون عاشقان ريزند
بلا گردان ايمانش بکن گو هر چه ميخواهد
بياد يار
در
خلوت نشستم تا چه پيش آيد
ره اغيار را بر خويش بستم تا چه پيش آيد
چو ديدم پاي سعي خويش
در
ره بسته، بگشادم
بسوي رحمت حق هر دو دستم تا چه پيش آيد
چشيدم
در
ازل يکجرعه از خمخانه عشقش
هنوز از نشأه آن باده مستم تا چه پيش آيد
بصورت کار من شد پيش و
در
معنيش پس ديدم
ازين معني بصورت پس نشستم تا چه پيش آيد
هر که درين سرا بديد نشأه آخرت، بديد
در
ره او ز پيش و پس رايت نور ميرود
بگلزار جهان گردم مگر بوئي از آن يابم
فتم
در
پاي سروي کو قد و بالاي او دارد
بگرد آن دلي گردم که
در
وي جاي او باشد
بقربان سري گردم که آن سوداي او دارد
اگر
در
ديگ سر سودا پزد دل نيست از خامي
سر سوداي او دارد غم حلواي او دارد
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
يار بي مستان مرا
در
عاشقي رسوا کنيد
چون
در
هواي او تن من ذره ذره رفت
جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد
در
دل و جان من توئي گنج نهان من توئي
جان و جهان من توئي بي تو بسر نمي شود
هر چه بينند جمال تو
در
آن مي بينند
صورت و معني هر چيز بسوي تو کشند
هر ثنا هر که کند
در
حق هر کس همه را
به له الملک و له الحمد بسوي تو کشند
بر آستانه جانان اگر دهد بارت
سر و تن و دل و جان خاک
در
تواني کرد
کرد تن و سوار جان اين شده پرده بر آن
در
طلب سوار تاز ياوه مگرد گرد گرد
بر فراز آسمان کي جاي يابد چون مسيحا
جز کسي کو
در
زمين فکر خر و بارش نباشد
دين و دل و عقلم همه شد
در
سر کارت
جان نيز اگر بر سر آن شد شده باشد
هر کو گل رخسار تو يکبار به بيند
گر جامه
در
آن نعره زنان شد شده باشد
بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم
دل نيز
در
اين واقعه خون شد شده باشد
در
شب تاريک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل يکي را جست و جو کي ميکند
دوست
در
دل ميکند منزل، گر از خاشاک غير
روبي، اما هر خسي اين رفت و رو کي ميکند
هر کسي
در
عشق تازد عشق او را سر شود
وانکه عشقش شد بسامان فکر سامان کي کند
صفحه قبل
1
...
3146
3147
3148
3149
3150
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن