167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فيض کاشاني

  • بر دل و جان کن گوارا هر چه آيد از حبيب
    درد خوشتر آدمي را درد کي در کار هست
  • کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
    دست در کاري نزد دل تا که کار از دست رفت
  • نقش عالم را بمان در وي نگاريرا بجو
    گر نظر بر نقش افکندي نگار از دست رفت
  • خود چو رفتم از ميان ديدم هم او را در کنار
    نقش خود چون شستم آن زيبا نگار آمد بدست
  • بهر آن جان جهان دادم جهاني جان بجان
    جان چو دادم در رهش جان بيشمار آمد بدست
  • در دلم جا کرد عشقش اختيار از من گرفت
    چون مرا از من برون کرد اختيار آمد بدست
  • يار ما گر ميل صحرا ميکند صحرا خوش است
    ميل دريا گر کند در چشم ما دريا خوش است
  • گر نمايد روي او خود رفتن دلها نکوست
    ور بپوشد رخ ز حسرت شور در سرها خوش است
  • اي که هستي ميفروشي در جهان جاي تو خوش
    بي سر و پايان کوي نيستي را جا خوش است
  • ما نداريم متاعي که بود در خور وصلت
    تو گران قيمتي و هر چه ترا هست گرانست
  • هر دم هزار چاره کني در جفاي ما
    ما را ولي ز دست جفاي تو چاره نيست
  • تو و حماقت و انکار حرف هر ياري
    من و معارف اين کار جمله در کار است
  • دم بدم زني بر هم آن دو زلف خم در خم
    عالمي کني ويران شيوه ترا شوبست
  • بيخ طرب در چنگ ما اندوه و غم دلتنگ ما
    لذات دنيا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست
  • هر درد در عالم بود اي (فيض) ميدارد دوا
    هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست
  • دلرا فداي جان کنم جان در ره جانان کنم
    اين قطره را عمان کنم سرمست از جام الست
  • هر دو کون را ايزد دم بدم در ايجاد است
    خلق راست راز کن مستي که بي جام است
  • ز بهر آنچه ز پس ماندت چه ميسوزي
    زمين و حشر و تف آفتاب در پيش است
  • کسي که سود و زيانش نه در ره عشق است
    زيان اوست بسي سهل و سود اوست عبث
  • چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
    چو چوب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
  • خوش آن زمان که رود جان بدان سراي فراخ
    خوش آن نفس که برآيد در آن هواي فراخ
  • چه روي دوست بنمائي بهشت آنجا چه بنمايد
    چه سوزي در فراق او دلم را حبذا دوزخ
  • عمر خود را صرف کردم در فنون علم و فضل
    تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود
  • بر من اين علم و هنر درهاي رحمت را ببست
    ديده هرگز کس کليد قفل قفل در شود
  • بنده را ارشاد کن شايد رسد در دولتي
    هر کرا مرشد تو باشي ز آسمان برتر شود
  • چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق
    آنچه بود افسار در سر بعد از اين افسر شود
  • در زمين دل بکار اي (فيض) تخم معرفت
    پس ز چشمش آب ده تا ريشه محکمتر شود
  • بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
    ميشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
  • روز ميگويم مگر شب رو دهد شب همچو روز
    در اميد يک نظر ليل و نهارم بگذرد
  • کار ديگر بار ديگر پيش مي بايد گرفت
    تا بکي در رسم و عادت کار و بارم بگذرد
  • دلي که جاي شياطين بود در او نه دلست
    دل آن بود که بود بر درش رقيب عتيد
  • عارف خداي ديد در اصنام و حال کرد
    زاهد ز حق ببست دو چشم و جدال کرد
  • تا جا گرفته عشق تو در سينه يک نفس
    از دل خيال روي تو زايل نمي شود
  • زنده است آنکه در ره تو مي شود شهيد
    مرده است آنکه بهر تو بسمل نمي شود
  • جان در تن آيدم چو پيامي رسد ز دوست
    جاني براي من به پيامي که مي خرد
  • در ره حق همگي هم سفر و همراهند
    زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند
  • هر جرعه کز آن مي بيغش کشيده اند
    جان در عوض بداده و خون نوش کرده اند
  • فروغ آهم از دل دل ز مهرش روشني دارد
    ز در شبچراغ عشق اين کاشانه روشن شد
  • چو روي اين غزل را (فيض) در طور حقيقت کرد
    ز فيض آن دل هر عاقل و ديوانه روشن شد
  • رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
    هر که فرمان بربود ناچار او پستي کند
  • ميروم با پاي دل تا دست در زلفش زنم
    اين دل من بهر من پاپي کند دستي کند
  • در کف (فيض) آيد ار آن مايه هر عقل و هوش
    از نشاط و خرمي ناخورده مي مستي کند
  • گويند زاين و آن تا چند سخن گوئي
    زان رو که در آن باشد زانرو که درين باشد
  • چون تو بياد آئيم خود بروم ز ياد خود
    (فيض) در آن زمان همه معني ياد ميشود
  • در دايره کون بغير از تو نگنجد
    من چون بميان آمد و ما را که خبر کرد
  • سوداي سخن (فيض) چسان بر سرش افتاد
    اين پرده در شرم و حيا را که خبر کرد
  • ترا رفعت اگر بايد ره افتادگي بسپر
    ز بالا قطره مي بندد که در پائين گهر بندد
  • يد الله دست جان گيرد يحب الله دهد جانش
    اگر بعد از قل الله همتي بر ثم در بندد
  • دلي با حق به پيوندد که اخلاصي در آن باشد
    کسي مخلص تواند شد که خود را بر خطر بندد
  • بيا اي (فيض) دست از خويشتن بردار يکباره
    که تا دست خدا بر رويت از اغيار در بندد