نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
هر که خيري ميکند اضعاف آن يابد جزا
ميدهم جان
در
رهش تا جان جان آيد مرا
گفت خدا که اوليا روي من و ره منند
هر چه بخواهي از خدا بر
در
اوليا طلب
خسته جهل را بگوي خيز و بيا بجست جوي
از بر ما شفا بجو از
در
ما دوا طلب
در
محافل شعر ميخوانم گهي با آب و تاب
گاه بهر خويش خوانم بي لب از روي کتاب
آن غزل خوانم که
در
وي معني قرآن بود
گر فرود آيد بکهسار از خجالت گردد آب
نصرت دين حق و
در
درد بودن متفق
ز أهل علم و پيشوايان و فقيهان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهي بکش خواهي ببخش
هر چه با عاشق کني
در
کيش عشق آن خوش نماست
هر چه
در
عالم بود او راست مغز و پوستي
مغز او معلاي او صورت او پوست پوست
در
صدف جان دري نيست بجز دوست دوست
آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست
هر چه
در
عالم بود او راست مغز و پوستي
مغز او معلاي او و صورت او پوست پوست
آنکه بهر او زمين بي خود فلک سرگشته است
کوه ازو نالان و دريا
در
فغان پيداست کيست
مست حق شو تا که باشي هوشيار وقت خود
غير مستش
در
دو عالم هوشياري هست نيست
آنکه را آگه شد از تقصير خود
در
کار حق
جز دل بيمار و چشم اشکباري هست نيست
سعي کن تا سعي تو خالص شود از بهر حق
غير خالص روز محشر
در
شماري هست نيست
نيک و بد هر که هست سوي خودش عايدست
هر چه
در
امروز کرد روز جزا آن گرفت
در
ره عرفان و عشق (فيض) بسي سعي کرد
تا که بتوفيق حق عشق ز عرفان گرفت
از دهان ما شنيد و
در
دل خود جاي داد
آن دل حکمت پذير از روزن ما روشن است
تا بود جان
در
تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و گلخن ما روشن است
هم ز هجرش آتشي
در
جان ما افروخته
هم ز وصلش اين دو چشم روشن ما روشن است
ميشود دل مشتعل از اشتياق دوست (فيض)
اين سخن از شعله دل
در
تن ما روشن است
پاي تا سر همه ام
در
غمت انديشه شدست
زدن تيشه بر اين کوه مرا پيشه شدست
اينقدر دانم که جا کرده است
در
ويرانه ام
مي ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
جويها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزديک من آمد لاجرم
در
خون نشست
اي که
در
راه خدايت چشم غيرت رهبرست
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
يک بيک از شاخها را بر درختان جابجا
در
ثناي حق ز هر برگي زبان ديگر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل
در
فغان
لطف و قهر از باطن هر يک بنوعي مظهر است
لطف و قهرش
در
شقايق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
در
خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سو افکني هر يک ز ديگر بهتر است
در
زمستان ميکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بيني از درون سبز و تر است
بيگمان هر کو تأمل
در
چنين صنعي کند
هم بصر هم سمع يابد گر دلش کور و کر است
اهل دل بينند
در
هر ذره از حق جلوه
هر دم ايشان را برخسارش نگاهي ديگر است
ديده حق بين نه بيند غير حق
در
هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهي ديگر است
مينمايد جلوه او
در
هر چه دارد هستيئي
ليک او را پيش خوبان جلوه گاهي ديگر است
عاشقان را
در
درون جان ز شوقش نالهاست
هر نفس کايشان زنند آن دود آهي ديگر است
نيست کس را غير ظل حق پناهي
در
جهان
گر چه جاهل را گمان کو را پناهي ديگر است
پاي بر سر خود نه دوست را
در
آغوش آر
تا بکعبه وصلش دوري تو يک گامست
در
آن بدم که مگر پي بسر کار برم
که سر کار ز دستم عنان کار گرفت
نمايد آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسي بس سراب
در
پيشست
ز توبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل
بهر کجا که نشستم شراب
در
پيش است
مرا که سينه کبابست و لعل يار شراب
ز خوان حق نعم بي حساب
در
پيش است
اصول دين چکنم با فروع آن چه مرا
ز خط و خال بتان صد کتاب
در
پيش است
بهر بتي که به بينم سبک ز جاي روم
گر آن بروز برم انقلاب
در
پيش است
گذشتي از چه ز تقوي و علم و زهد و ادب
هنوز (فيض) ترا صد حجاب
در
پيش است
کي بيخودان بوي او دارند تاب روي او
در
دست ما آشفتگان از زلفش آونگي بس است
هزار خوف و خطر هست گر چه
در
ره عشق
ولي ز عشق توان يافت عز و جاه و کرامت
چه عشق هست ترا هر چه هست
در
دو جهان
چرا که عشق بود اصل هر دو کون تمامت
خدنگ غمزه پي
در
پي تو روز وصالست
تمام راحت دل شد چه معجز است و کرامت
مستي جام هوا بنگر که غير از جام دوست
در
ميان اين خم نه تو کسي هشيار نيست
خواب غفلت بين که غير از ديده بيناي عشق
در
همه روي زمين يک ديده بيدار نيست
بر مدار اي (فيض) دست اعتصام از پاي عشق
در
جهان جز عشق يار و مونس و غمخوار نيست
صفحه قبل
1
...
3144
3145
3146
3147
3148
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن