167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • آن را که به بالين تو يک شب سر اوست
    سرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست
  • در فرقت آن کس که تن و جان تو اوست
    اين ناله سر بسته بي دل نه نکوست
  • در شعر مرا نيک و بد چرخ يکي است
    گو خواه بگرد بر من و خواه بايست
  • شمشير تو در دست تو برهان تو باد
    رحمت همه بر دل و تن و جان تو باد
  • خون در تن من که اصل نيروست نماند
    وان اصل که طبع و ديده را خوست نماند
  • در زندان تا کرد مرا گردون پير
    آن موي چو شير گشت و آن رخ چو زرير
  • در غور فلک تعبيه اي ساخت چو ابر
    بر هر شخ و که به حمله بر تاخت چو ابر
  • خورشيد رخا وصل تو جويم همه روز
    چون سايه از آن در تک و پويم همه روز
  • گر گل با خار باشد اي سيمين تن
    چون گل بر تست و خار در ديده من
  • آني که ز فالها همه فال تو به
    هر سال تو در عمر ز هر سال تو به
  • وآن شب که چو مه به روي من در نگري
    نور جگر و قوت دل و تاج سري
  • توصيفات مسعود سعد سلمان

  • بسته ست به جعد تو دل من نه عجب زآنک
    دلها همه در بسته اميد و نيازست
  • از بس که دم سرد زدم در غم تو من
    زو آيينه چشم تو زنگار گرفته ست
  • تو را اي چو آهو به چشم و به تگ
    سگانند در تگ چو مرغي به پر
  • حکم تو بر هر دلي روان شده در شهر
    نام تو زين روي شد به حاکم ساير
  • ز بس که در غم هجرت ز ديده ريزم آب
    به ديدگان من اي دوست راه يافت خلل
  • خالي به زير زلفش و چاهيش در ز نخ
    خال اصل فتنه گشته و چه معدن ستم
  • اي روي تو چون تخته سيمين و نبشته
    دو صاد و دو جيم از تبتي مشک در آن سيم
  • اي دو لب تو عقيق و در دو عقيقت
    دو رده درست هر دو صافي و مکنون
  • در نه بر آن دو لب تو عاشق گشته ست
    چون که بپيچيد اندر آن دو لبت خون
  • رواست ار تو مرا مي کشي به تيغ فراق
    از آن که رسم بود در حج اي پسر قربان
  • وگر آن نور که بر دو رخ نوراني توست
    در دلت بودي جاي تو بدي خلد برين
  • مي ده به رطل و جام که در بزم خسروي
    بنشست شاه شاد ملک ارسلان به مي
  • ديوان فيض کاشاني

  • اي (فيض) بس کن زين انين در صنع صانع را ببين
    تا آن زمين کز اين زمين افتد برون اثقالها
  • ز آمد شد اين جسم و جان نگسست يکدم کاروان
    افتاد شوري در جهان زين حل و زين ترحالها
  • تو را رسد که در آئينه رسالت احمد
    جمال خويش نمائي نه جسم را و نه جانرا
  • ترا رسد که در آئينه نعيم و عقوبت
    بلطف و قهر درآئي نه جسم را و نه جانرا
  • اي که در اين خاکدان جان و جهاني مرا
    چون بروم زين سرا باغ و جناني مرا
  • خاک ميرويد گل و نسرين و نرگس در چمن
    خاک ما خاري نرويد خاک بر سر خاک ما
  • تاک رز بخشد مي و تاک تن ما بي ثمر
    دود آهي نيست هم کاتش فتد در تاک ما
  • کرد تعظيم تن ما بهر جان ما ملک
    زانکه بوي حق شنيد از جان ما در خاک ما
  • درآ در عالم معني نظر کن سوي اين صحرا
    که گل گل بشکفاند گل خود روي اين صحرا
  • بيا اي آنکه در زنجير زلفي بسته داري دل
    گشاد دل بجو از وسعت دلجوي اين صحرا
  • بيا اي آنکه وسواس بتي شوريده ات دارد
    دلت را شستشوئي ده در آب جوي اين صحرا
  • قدم در مهر او خم شد عصاي مهر محکم شد
    براي دشمنش تير و کماني کرده ام پيدا
  • ز عکس روي او در هر دلي مهريست تابنده
    بکوي دوست از دلها نشاني کرده ام پيدا
  • چو در الفت فزايد صحبت اخوان برد حق دل
    ميان جمع و ياران دلستاني کرده ام پيدا
  • اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد
    ز يمن عشق جان جاوداني کرده ام پيدا
  • بسوزد در تجلي و نسازد با تسلي دل
    ببخشد گر تسلي جان دهم آن جان تجلي را
  • اگر خواهي رسي در وي گذر کن از هواي دل
    بهل سامان غالي را بمان ايوان عالي را
  • دلت فردوس مي خواهد کمالي را بدست آور
    که باشد با تو در عقبي بهل صاحب کمالي را
  • هر کسي دارد هوس چيزي نخواهم من جز آنکه
    سر نهم در پاي جانان اين هوس باشد مرا
  • شود شود کو سر (فيض) در ره تو رود
    که تا بکام رسد هم شود بکام ترا
  • گر سخن گويم دگر از عشق خواهم گفت و بس
    جز حديث عشق در دفتر نمي آيد مرا
  • از رطب شيرينترست آن نوش لب ليکن حسود
    قامت چون نخل او در بر نمي آيد مرا
  • سر نهم بر در تو جان نهم بر سر تو
    تا شوم از شهدا حسبي الله کفي
  • يار بايد يار را در راه حق رهبر شود
    نه که سازد يار را از دين و از ايمان جدا
  • يار بايد يار را غمخوار باشد در بلا
    زو جدا هرگز نگردد گر شود از جان جدا
  • مال اگر داري برو در راه ياران صرف کن
    ورنه خدمت کن مباش از نيکي و احسان جدا
  • (فيض) ميداند که در الفت چها بنهاده اند
    او چه داند کو بود از سنت و قرآن جدا