نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
در
بيشه هاي هند کنون بي خلاف هست
شير از نهيب تيغ تو بي خواب و خور شده
ز
در
درآمد دوش آن نگار من ناگاه
چو پشت من سر زلفين خويش کرده دو تاه
اي بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در
سمج تنگ بيدر و روزن چگونه اي
اي روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده
در
ز غم گشاي
بر بنده رحم کن که همي بنده جان و تن
در
مدح و خدمت تو مسما کند همي
گر گويم و گر نه غم دل
در
دل چون نار
مي بترکد اين دل اگر گويم ياني
اي شاد به تو جان من و جان جهاني
هر روز فزون بادا
در
جان تو جاني
پيدا شود از رادي و از دولت هر روز
در
جاه تو و مال تو سودي و زياني
راي تو و دست تو کند
در
همه احوال
بر دولت تو سودي و بر مال زياني
اين شعر
در
آن پرده خوش آمد که بگويند
اي دوست به صد گونه بگردي به زماني
شب گر نه به همرنگي بودي چو دو زلف تو
کي
در
شب تاريکم يک لحظه قرارستي
از عشق تو گر روزم زينگونه نه تيره ستي
در
هجر تو گر کارم زين نوع نه زارستي
گر
در
خور جشن تو تحفه ستي و هديه ستي
از هفت سپهر انجم پيش تو نثارستي
در
شعر دعا گويمي ار نه به همه وقت
اين چرخ و فلک را به وجودش قسمستي
ديو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو
در
برز کشد يال
تأثير حل و عقدش
در
قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
گويي که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازي که داشت
در
دل از آن آشکاره کرد
من
در
خمار هجر تو نابوده مست وصل
تو مي کني بلب بتر از مي خمار من
مي را عزيز بدار و به چشم خرد ببين
در
بزم شاه عالم عز و مقام مي
اي رشک مهر و ماه تو گر نيک بنگري
در
مهر و ماه طيره کني مهر و ماه را
در
دهر داد دين ز تو آسوده شد که هست
از بهر دين و داد قعود و قيام تو
هر چند من از عشق تو
در
ناله و آهم
هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم
تابنده تر از زهره و از مشتري آن چيست
چيزي که
در
اين عالم بي او نتوان زيست
طبعم چو تن و مدح و
در
طبع چو جانست
اين گفته مسعود بدان وزن و بيانست
پرستاره ست از شکوفه باغ برخيز اي چو حور
باده چون شمس کن
در
جام هاي چون بلور
جام مي خوردست بي حد ز آتش خنديدست لب
از طبيعت
در
بدن خونست قوت را سبب
اي رفيقان
در
بهار از باغ و بستان مگذريد
بر نوا و نغمه قمري و بلبل مي خوريد
خوب نظمي ساز همچون گوهر اي مسعود سعد
رو ثنايي بر به صاحب
در
خور اي مسعود سعد
اي جهان فضل و دانش نيک بنگر
در
جهان
تا جز آن کش بنده مطبوع بد دستور هست
بر ستايش چيره گشته هر زباني مر تو را
از سخا
در
هر هنر باشد نشاني مر تو را
گر فلک گرديم و اندر نظم بر اختر رسيم
کي به يک پايه ز جاه و رتبت تو
در
رسيم
تاختن آورد عيد
در
دم لشکر فتاد
اي خنک آنکو به صوم داد خود از وي بداد
اي شده شهره به تو هر چه
در
آفاق شهر
عالم سر تا به سر يافت ز فر تو بهر
گوهر اردر زير پا آرم کنم سنگ سياه
خاک اگر
در
دست گيرم سازم از وي کيميا
هر شاه کو به فرمان با تو درست نيست
مغزش ز زخم گرز تو
در
هم شکسته باد
وآن دل که بر خلاف تو انديشه اي کند
در
تن به زخم ناوک دلدوز خسته باد
نگر چگونه بود حال من که
در
شب و روز
چرا غم از مهتابست و آتش از خورشيد
از آنکه دست تو بر جاي جرعه گيرد جام
به حرص
در
کشم آن جرعه اي که ماند زير
تا
در
جهان جواني و پيري بود مدام
جفت و قرينت بخت جوان باد و راي پير
و گرت بستد و رشک آمدش عجب نبود
که
در
کمال و بزرگي تو را نبود قياس
دو حال نيک و بد آرد همي ز هفت فلک
به هفت کوکب
در
پنج حس و چار ارکان
چون باد و آب
در
که و دشت اوفتد
تيغ چو آب و آب چون باد من
اي بر تو ثنا کرده تاج زر و تخت زر
پيدا شده
در
گيتي کار نو و بار نو
در
مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبيد و بلور است و آفتاب
در
دل چو خيره خيره کند عشق خار خار
با رنج دير دير کند صبر دار دار
گل گل فتاده بر دو رخ من رده رده
تا تازه تازه
در
جگرم خست خار خار
اي مهر و ماه چند کشم
در
غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من
خرد
در
باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسيده ميوه ها چيند ز شاخ و بار جان اي جان
غم بگذرد از من چو به من برگذري تو
آن لحظه شوم شاد که
در
من نگري تو
بيگانه گشتن از من چون
در
سر تو بود
با جان من به مهر چرا آشنا شدي
صفحه قبل
1
...
3142
3143
3144
3145
3146
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن