نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
آب چون مي بوده روشن گشته شد همچون بلور
در
قدح هاي بلورين مي گسار اي ميگسار
باز ابر آرد ز دريا
در
و لؤلؤ روز و شب
تا کند بر کنگره ايوان سلطاني نثار
اي چون مه چهارده
در
کاهش و کمي
مه را ز کاستن نبود هيچ ننگ و عار
کرد بهرام افتخار از ملک شه بهرام شاه
در
همه معني که برتر ديده از اين افتخار
چونان همي درآيد
در
کار و بار حرب
کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تيغ
ولي به دولت تو بر شود به چرخ بلند
عدو ز هيبت تو
در
شود به کام نهنگ
پي او رفته
در
آنجا که قرار ماهي
سر او بر شده آنجا که بنات و خرچنگ
پشته ها کرد ز بس کشته
در
و پنجه جاي
جوي خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ
زير پاي ولي و
در
دو کف ناصح تو
خاک چون عنبر سارا شود و بيد خدنگ
بدان درست که
در
حبس و بند بنده تو
عقاب بي پر گشته ست و شير بي چنگال
نگاه کن که چگونه زيد کسي
در
حبس
که فرش و جامه او از بلال باشد و شال
هميشه تا بر دانش به حق گشاده بود
در
ثواب و عقاب از ره حرام و حلال
شصت و دو سالگي ز تن من ببرد زور
زان پس که بود
در
همه ميدان مرا مجال
همي وليت بهم کرد زر و گوهر و
در
همي عدوت بخاييد ريگ و سنگ و سفال
چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت
بدان که پانصد ديگر چنين بود
در
حال
چو ثبت کردم نام تو
در
جريده مدح
کشيد کلکم بر نام هر که جز تو بطل
همي ندانم تا چون دهم سخن را نظم
کدام بندم که
در
مدح تو به کار اول
چون مور و پشه ام به ضعيفي چرا کشيد
گردون به سلسله
در
پايم چو شير و پيل
نه سوخته
در
آتش و نه غرقه اندر آب
گويي که هست بر تن او پر جبرئيل
نزديک تو ز خار و گيا کمترم از آنک
در
سال خدمت تو چو خار و گيا کنم
ناصحان پيوسته از فر تو شاد و بي غمند
حاسدان همواره ز اقبال تو
در
تيمار و غم
چون تو
در
عالم نيامد صاحبي با داد و دين
گشته اي از داد و دين اندر همه عالم علم
تا دلت شد بحر معني لفظ تو
در
و گهر
خوار شد پيش دل و دستت همه زر و درم
خسرو خسروشکن
در
مملکت همچون جم است
باز چون آصف تويي روز و شب اندر فضل جم
از يم طبع تو خيزد گوهر عقل و خرد
گوهر عقل و خرد نيکوترست از
در
يم
هر که
در
راه خلاف و خشم تو بنهاد پاي
رفتنش چون مار بر پشت زمين گشت از شکم
ايزد از خلق تو آرد
در
جهان پيدا بهار
زان چونيسان اندر آمد زآن شود گيتي خرم
بنده بر تو گشتم حلقه
در
گوش اي عميد
زانکه برنايد ز من جز آفرينت هيچ دم
از تو
در
هندوستان يافتم من نام جود
قد بختم راست از تو شد کجا بد پر ز خم
اي شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حريم ملک تو چون وحش
در
حرم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در
مجلس تو مست شده حس ذوق و شم
ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در
مدح تو به عجز و به تقصير متهم
کافتاده بود ازين پيش اين چرخ شير زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ
در
غنم
در
بندگيت ازين پس چون کلک چون دوات
بندم ميان به جان و گشايم به مدح فم
لهو و نشاط ساخته
در
بزم تو به طبع
با يکدگر چو زير و بم از لحن زير و بم
ور تو خواهي که کني شه را
در
مدح صفت
به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم
با تو به بد دعا نکنم گر تو بد کني
در
رنج و درد گر کنم اي بت خطا کنم
گويد همي زمانه که از کين و مهر شاه
در
عالم اصل شدت و عين رخا کنم
به جام زرين مي خواه از آنکه زرين شد
ز بخشش تو همه سايلانت را
در
و بام
شکيب و صبرم
در
دل نگر که روز و شبست
يکي فزون نشود تا يکي نگردد کم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد
در
گرم کوره ها هر دم
به دست چپ بدهم آن گهر که
در
يک سال
بهاي صد گهر از دست راست بستانم
اي ترک باد جنگ برون کني يکي ز سر
برخيز و باده
در
ده بر فتح جنگوان
در
لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پيچان چو خيزران
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جاي بود
در
پيش سجده کرد همي گنبد کيان
يک خرده يادم آمد و اين نيک خرده ايست
شايد که
در
سخن کنم اين خرده را بيان
در
آب جست چو ماهي از آنکه دانست او
که تيغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
هر بيت که چون تير به اندام زمن رفت
در
وقت زند بر دل بدخواه تو پيکان
دانم که چو من عاجزم از مدحت تو کس
مدح تو نگويد به سزا
در
همه گيهان
ز حرص جود تو
در
کان همي بخندد زر
ز بيم دست تو بر زر همي بگريد کان
صفحه قبل
1
...
3140
3141
3142
3143
3144
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن