167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان مسعود سعد سلمان

  • در آن زمان که شود زير گرد لبها خشک
    بدان مکان که شود زير خود سرها تر
  • چه سود ازين سخن چون نگار و شعر چو در
    چو ما به محنت گشتيم هر دو زير و زبر
  • دريغ شخص که از بند شد نحيف و دوتا
    دريغ عمر که در حبس شد هبا و هدر
  • در سخن اين مايه به هم کرد و بس
    اين تن بس سست و دل بس فگار
  • ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
    خروش خيزد پيش و پس و يمين و يسار
  • زمانه خورده زمين را به طبع در يک سال
    جوان و پير کند دور آفتاب دو بار
  • تا تو نافذ حکم و مطلق دست گشتي در عمل
    بيش يک ساعت نديدند از براي کارزار
  • در هوا بگداخت ابر از تاب تيغ تو چو موم
    بر زمين بشکافت کوه از نعل رخش تو چو نار
  • تو در آن بقعت پراکندي به يک نعره سپاه
    تو از آن تربت برآوردي به يک حمله دمار
  • زير ران آن بادپاي رعد بانگ برق جه
    در کف آن تارک شکاف عمر خوار جان شکار
  • جان او در انتظار زخم شمشير تو بود
    هر شب آن پتياره اندر خواب ديدي چند مار
  • تا تو را نزديک او در کار کرد اين چاشني است
    گوهر اقبال تو هرگز نگرداند عيار
  • آن ظفر يابي تو در ميدان که اهل کفر و شرک
    شد ز پيکار تو ناقص دوده و ابتر تبار
  • از جواني تا به پيري در صلاح ملک و دين
    راي پيرت باد با بخت جوانت سازگار
  • سال و مه خورشيد بادا پيش جان تو سپر
    پشت حاسد چون کمان و در دل بدخواه تير
  • خدايگانا در رتبت و سخا آني
    که چرخ با تو زمين است و بحر با تو شمر
  • از آن غمي شده ام من که غم دلم بشکافت
    مگر نخواهد جز در ميانش کرد گذر
  • چو ريگ و ماهي باشم به کوه و در دريا
    چو شير و تنين خسيم به بيشه و کردر
  • ز اشک ديده در آبم چو شاخ نيلوفر
    کبود گشته و لرزان و زرد و کوژ و نزار
  • گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
    حاجت فزون بود به مه اي ماه در سفر
  • نه نوگلي و شکر دانم که چاره نيست
    از آفتاب و باران کس را به راه در
  • در سهم و جنگ داند رفتن همي چو تير
    وز بد چو تيغ کرد نداند همي حذر
  • معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
    او را همي بجويم در خاک همچو زر
  • دو رخت لاله ست توده بوينده مشک
    دو لبت لعل است و در وي رسته سي و دو درر
  • بوي گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد
    ابر دامن کش نثار او را از آن آرد درر
  • چون توان کوشيدن افزون زين که مي کوشد عدوت
    در نبردت ساخته ست از جان و دل تير و سپر
  • عاشقي افتاد در دل خرس را با آن لقا
    رهبري کرد آرزو خفاش را با آن صور
  • همسر شکر شده ست مدح تو بر هر زبان
    همتک بادست و ابر نام تو در هر ديار
  • چو بوم خسبم ز بيم در شکم اين مضيق
    چو زاغ خيزم ز ترس بر سر اين کوهسار
  • به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت
    به کره گردن او را کشيد در چنبر
  • چو نيست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع
    چو نيست روي تو در دست هوش را ز بصر
  • کدام تن که ازو اين فزع نبرد قرار
    کدام دل که در او اين جزع نکرد اثر
  • که ديده بود که کوهي برآيد از بنياد
    که گفته بود که چرخي در افتد از محور
  • ز ملک کامل در ديده هاي عدل تو نور
    ز عدل شامل بر شاخه هاي برگ تو بار
  • از آن دهند مر او را که چار طبع جهان
    بپرورندش تا شد به چنگ دريا در
  • ز بخت خويش بناز و به ملک در بگراز
    به کام خويش بزي و ز عمر خود برخور
  • به جنگ يشک بپوشد به پنجه و به نقود
    ز بانگ يوزش در بيشه شير شرزه نر
  • چو تيغ شاه مجرد شود به گاه وغا
    ز وهم و هيبت او در وغا بلرزد سر
  • که گر ز مهر و ز خشمت بدي نعيم و جهيم
    نشان ندادي کس در جهان يکي کافر
  • به پيشت آمده شاها پذيره ابر و هوا
    نثار کرد به پيشت به جمله در و گهر
  • گه کار تو اين نزهت و اين کشتن کفار
    در دست تو گه خنجر و گه زرين ساغر
  • يکي به رحمت بر جان و بر تنم بخشاي
    که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار
  • روز وداع از در اندر آمد دلبر
    لب ز تف عشق خشک و ديد ز خون تر
  • کنون ز فر تو در باغ ها پديد آمد
    ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
  • به بحر و کوه ز بس خون که راند تيغ تو شد
    عقيق و بسد در يمين و زر عيار
  • در دست تو به حمله علم ها بکند باز
    آن رخش باد سير تو و آن گرز گاوسار
  • در جمله ملک بود تو را دايه زين سبب
    گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
  • شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
    که راز گردون آيد پديد در شب تار
  • همچو خاک اندر درنگ و همچو آب اندر شتاب
    همچو آتش در نهيب و همچو باد اندر نهاد
  • پادشاها هفت کشور در مقام دار و گير
    هم بدين ترکان بگير و هم بدين ترکان سپار