نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
گرچه
در
باغ تو گل بر سر هم مي ريزد
خار
در
ديده اهل نظر انداخته اي
روي دل با همه کس
در
همه جا داشته اي
در
ته پرده نيرنگ چها داشته اي
نيست
در
رشته شب اختر تابان چندان
که تو دل
در
خم آن زلف دوتا داشته اي
چون نبندند به روي تو
در
فيض، که تو
همه چيز از همه کس
در
همه جا مي طلبي
هست
در
دست قضا بست و گشاد
در
عيش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسي
چند
در
خواب رود عمر تو اي بي پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که
در
گور کني
پيش ازان دم که کند خاک ترا
در
دل خون
مي به دست آر که خون
در
جگر خاک کني
اي فلک
در
گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند
در
کاسه خود دست به مهمان ندهي؟
جان نو
در
عوض جان کهن مي يابد
هر که را
در
دم رفتن تو به سر مي آيي
لاله را نعل بود بر سر آتش
در
کوه
در
ره سيل حوادث تو چه پا برجايي
جهان و هر چه
در
او هست پوچ و بي مغزست
مباد
در
پي او همچو کهربا افتي
هزار ديده تر
در
قفا ز شبنم داشت
گلي که از رخ خود
در
کنار خود کردي
زمين به خشک پلنگ تو تنگ ميدان است
به ماه
در
جدل و با ستاره
در
جنگي
تو چون به باغ روي سرو پاي
در
گل را
ز طوق فاختگان پاي
در
رکاب کني
اگر به روي تو
در
چاک سينه باز کند
ز چاک سينه خود رو به هيچ
در
نکني
گره ز کار تو چون غنچه وا شود به دمي
اگر تو جز
در
دل رو به هيچ
در
نکني
در
واديي که خضر
در
او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته اي
اين آن غزل که فيضي شيرين کلام گفت
در
ديده ام خليده و
در
دل نشسته اي
تمکين لفظ و شوخي معني است
در
تو جمع
در
جلوه اي و پاي به دامن کشيده اي
هر حلقه را ز روي تو نعلي
در
آتش است
در
دور خط به بردن دل بس که مايلي
گل بر
در
قفس زن و
در
چشم دام خاک
رحمي اگر به مرغ گرفتار مي کني
افتاده کار ما را با يار شوخ و شنگي
در
جنگ دير صلحي
در
صلح زود جنگي
هر ذره دارد
در
بغل خورشيدي از رخسار تو
هر قطره دارد
در
گره از چشم تو ميخانه اي
مي شوم گل،
در
گريبان خار مي افتد مرا
غنچه مي گردم، گره
در
کار مي افتد مرا
نمي آيي به بيداري چو
در
آغوش من شبها
رها کن تا بدزدم بوسه اي
در
خواب ازان لبها
به چشم عاقبت بين هر که خود را ديد
در
دنيا
به ميزان قيامت خويش را سنجيد
در
دنيا
از ترحم حسن جولان مي نمايد
در
نقاب
ساقي از بي ظرفي ما مي کند
در
باده آب
بي خبر از غفلت خويش است تا جان
در
تن است
پاي خواب آلود بيدارست تا
در
دامن است
کاکل او دام
در
راه صبا انداخته است
زلف او زنجير را
در
دست و پا انداخته است
ذات حق را چون توان
در
اين جهان ادراک کرد؟
در
مکان چون لامکاني را توان ادراک کرد؟
کجا چشم بد از دود سپندم
در
گزند افتد؟
به بخت من گره
در
کار آتش از سپند افتد
طريق کفر و دين
در
شاهراه دل يکي گردد
دو راه است اين که
در
نزديکي منزل يکي گردد
به ظاهر چين
در
ابرو گرچه آن نازآفرين دارد
به قدر بند ني تنگ شکر
در
آستين دارد
نهان
در
پرده هر موي من آه آتشين دارد
رگ ابر بهاران برق را
در
آستين دارد
گريبان چاک
در
گلشن چو آن طناز مي آيد
ز شاخ گل تذرو رنگ
در
پرواز مي آيد
گر چه
در
ظاهر به زه دارم کمان اختيار
چون رگ سنگ است
در
دستم عنان اختيار
دل چو روشن گشت
در
غمخانه دنيا ممان
خرمن خود را چو کردي پاک
در
صحرا ممان
قامت او چون شود
در
بوستان همدوش سرو
حلقه ها از طوق قمري مي کشد
در
گوش سرو
نيست
در
بزم تو جايم، ورنه
در
هر محفلي
مي جهد از جا سپند و مي نمايد جا مرا
تا خيال عارضش
در
ديده مأوا کرده است
گريه خونها خورده تا
در
چشم من جا کرده است
اشک ما
در
چشم دارد گرد غربت بر جبين
گوهر ما
در
صدف داغ يتيمي ديده است
دلي که نيست
در
او شور عشق، ناقوس است
رگي که نيست
در
او پيچ تاب، زنارست
هستي نماند و
در
سر پوچ آرزو بجاست
مي شد تمام و نکهت او
در
کدو بجاست
از خموشي هر که سر
در
جيب فکرت مي برد
در
سخن از ديگران گوي سعادت مي برد
چون نگردد آب حيوان
در
مذاق خضر تلخ؟
تيغ او
در
ماتم من زلف جوهر باز کرد
شد بهار و غنچه ما همچنان
در
خاک ماند
اين گره گلزار را
در
رشته خاشاک ماند
چرخ
در
گردش بود تا دل به جاي خود بود
شوق
در
راه است تا منزل به جاي خود بود
گل نشکفته من
در
چمن هرگز نمي خوابد
به شبنم
در
ته يک پيرهن هرگز نمي خوابد
مصفا چون شود دل
در
غبار تن نمي گنجد
که چون شد صيقلي آيينه
در
گلخن نمي گنجد
ز راه چشم، غم
در
جان غم فرسود مي پيچد
ز روزن
در
مصيبت خانه ما دود مي پيچد
خيال روي او تا
در
کدامين سينه مي گردد
که آب حسرتي
در
ديده آيينه مي گردد
خطش خورشيد را
در
دامگاه هاله مي آرد
رخ او جام مي را
در
لباس لاله مي آرد
ازان فرهاد دايم جاي
در
کوه و کمر دارد
که از هر لاله نقش پاي گلگون
در
نظر دارد
برآي از خود، جهان را زير دست خويش اگر خواهي
که
در
پرواز، عالم مرغ را
در
زير پر باشد
(
در
دو روزش چو سر زلف بهم مي شکني
حيف دل نيست که
در
دست تو بي باک دهند)
جان قدسي
در
تن خاکي دو روزي بيش نيست
موج دريا ديده
در
ساحل نمي گيرد قرار
ز رخسار تو خونها
در
دل گل مي توان کردن
ز زلفت حلقه ها
در
گوش سنبل مي توان کردن
بيا اي عشق جان پاي
در
گل را به راه افکن
ز آه سردي آتش
در
دلم چون صبحگاه افکن
در
حريم جنت آساي تو اهل ديد را
در
نظر مي آيد از هر شمع جوي انگبين
بوي گل
در
غنچه از خجلت حصاري گشته است
تا نسيم خلق او پيچيده
در
مغز بهار
آن که تيغ کهکشان
در
قبضه فرمان اوست
چون تواند خصم با او تيغ شد
در
کارزار؟
هر شبي صد بار از موج صفا
در
روضه اش
در
غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دار
قصر تو چون سپهر و
در
او آفتاب جام
بزم تو چون بهشت و
در
او کوثر آينه
رفت
در
ابر کفن چون ماه و سر بيرون نکرد
برق جولاني که
در
يک جا نمي بودش قرار
چون سرشک عاشقان
در
هيچ جا لنگر نکرد
بود
در
رفتن چو آه از جان عاشق بي قرار
گرگ
در
ايام عدلت چون سگ اصحاب کهف
از تهيدستي دل خود مي خورد
در
کنج غار
شد قوي دست ضعيفان بس که
در
ايام تو
مي گريزد از نهيب مور
در
سوراخ، مار
نيست
در
عهد تو از ظالم کسي مظلومتر
بس که گرديده است
در
چشم جهان بي اعتبار
چون بساط ريگ
در
دامان صحرا پهن کرد
خاک هر گنجي که
در
دل داشت از گوهر نهان
خانه بر دوشي به غير از جغد
در
عالم نماند
بس که شد معمور
در
دوران عدل او جهان
بس که شد دست ضعيفان
در
زمان او قوي
مه حصاري مي شود
در
هاله از بيم کتان
خانه بر دوشي به غير از جغد
در
عالم نماند
بس که شد معمور
در
ايام عدل او جهان
در
تن فيلان چو رود نيل
در
هر حمله اي
کوچه ها از زخم تيغ غازيان شد آشکار
از حرارت مي گدازد چون شکر
در
شير گرم
گر شود جام بلورين جلوه گر
در
ماهتاب
از عقيق و لعل و ياقوت آنچه
در
گنجينه داشت
در
لباس لاله و گل داد بيرون کوهسار
هست احسان عميمش شامل نزديک و دور
هر که را
در
بر نباشد هست بر
در
آفتاب
در
رجب هر کس موفق شد به طوف مرقدش
بي تردد جاي او
در
مقعد صدق خداست
در
ره دين هر که جان خويش را سازد فدا
در
گلوي تشنه او آب تيغ آب بقاست
نيست عکس باغ
در
حوضش که فردوس برين
در
عرق گرديده است از شرم اين منزل نهان
نيست بي تيغ زبان خورشيد
در
هر جا که هست
اين گل بي خار
در
جيب و کنار اشرف است
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در
کام شير و
در
دهن مار مي روند
سر مي کنند
در
سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت
در
سر اين کار مي روند
نفس
در
سينه باد خزان مي سوخت نوميدي
چراغ گل اگر مي بود
در
زير پر بلبل
گر نباشد
در
ميان روي تو، از يک آه گرم
آب را
در
ديده آيينه خاکستر کنم
ديوان عبيد زاکاني
شوري فتاد از تو
در
آفاق و کس نماند
کو چون عبيد
در
سر اين شور و شر نرفت
ميديد شمع
در
من و ميسوخت تا به روز
زآن آتشي که
در
من شيدا گرفته بود
جان
در
مراد يابي
در
حلقه اي که مائيم
رندان بي نوا را نيل و بقم نباشد
باز
در
ميکده سر حلقه رندان شده ام
باز
در
کوي مغان بي سر و سامان شده ام
نه به مسجد بودم راه و نه
در
ميکده جاي
من سرگشته
در
اين واقعه حيران شده ام
هر نغمه که پيش آرند ما با همه
در
شوريم
هر ساز که بنوازند ما با همه
در
سازيم
آنروز که
در
محشر مردم همه گرد آيند
ما با تو
در
آن غوغا دزديده نظر بازيم
هم از مهابت خشم تو کوه
در
لرزه
هم از خجالت دست تو بحر
در
غر قاب
چو قهر و لطف تو
در
کاينات کرد اثر
در
آن زمان که جهان را خداي بنيان کرد
غريب شهر کسانم که
در
شمار آيم
غريب بي سر و پا را که
در
شمار آرد
چنين هنر که تو داري کراست
در
عالم
چنين پدر که تو داري که
در
جهان دارد
خار
در
پهلو و پا
در
گل و خوش ميخندد
لطف بين کين گل نورسته رعنا دارد
رايتش را دين و دنيا روز و شب
در
اهتمام
دولتش را خلق عالم سال و مه
در
زينهار
وصف او بيرون ز هر معني که آري
در
سخن
جود او افزون ز هر صورت که آيد
در
شمار
روز رزم از بانگ رعد کوس و برق تيغ تيز
کوه را
در
جنبش آرد بحر را
در
اضطرار
تو جان عالمي و علي سهل جان جان
تو
در
پناه خالق و او
در
پناه تو
صفحه قبل
1
...
312
313
314
315
316
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن