167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • عجب آبيست در جوي تو فرمان قضا جريان
    که بر پست و بلند و سفلي و علوي روان آمد
  • اي تو را در دور بر ما تحت گردون داوري
    وي تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
  • مي گذشت از جمله اوقاتي ولي پيوسته بود
    وام تاجر در ميان و مال ديوان بر کنار
  • کيسه بي زر سفره بي نان دل ز بي برگي هاي دهر
    نارسيده لطفي از شه در رسد تحصيلدار
  • گر به آن ارزم که در اصلم خريداري کني
    اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
  • حيف باشد چون مني که اوقات خود در مدح تو
    صرف نتواند نمود از فاقه يک جزو از هزار
  • بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
    وز کف دريا خواصت پر کنم جيب و کنار
  • بودش به من گمان خطائي که ذات من
    در ارتکاب آن ز ملک بي گنه تر است
  • فلک در آينه عرض و فرش ديد و نداد
    نشان ز فرش چنين و خبر ز عرش چنان
  • اين هم از اقبال او ديدم که از درياي فکر
    چون فروشد عقل کارد در درياي دگر
  • در آن سفر که به جز اهل خدمت ايشان را
    نبود يک تن از انصار و يک کس از اعوان
  • لباس حج چه در احرام گاه پوشيدند
    به جاي خود و زره بي خبر ز تيغ و سنان
  • اي فلک حشمت که در دکان نظم محتشم
    به ز مدح مشتري گير تو يک پرگاله نيست
  • وان عروسان را که در عقد تو مي آرد به نظم
    هيچ يک را احتياج صنعت دلاله نيست
  • با دگر اشعار کز پي مي رسد اين قطعه هست
    کاغذي باوي که کوتاهيش در دنباله نيست
  • آن قدر در کز ثنايت دردل ذخار اوست
    بر گل صد برگ سوري صد يک آن ژاله نيست
  • او چو در جولان گه صد ساله مدحت پا نهاد
    وين سخن بي اصل مثل شعله جواله نيست
  • وجه انعامش که مرقوم است و مجري در برات
    همچو احسان دگر ياران چرا هر ساله نيست
  • سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد
    بهر چه راي تو در کار دهر فرمان داد
  • ليک از نظم گران سنگ مناسب تر نيست
    آن چه در پاي تو اي کوه وقار اندازد
  • افتخار اهل دولت خواجه احمد آن که بود
    نشئه اقبالش از فيض ازل در آب و گل
  • از دل و جان بود مولاي علي و آل او
    لاجرم چون گشت در جنت به ايشان متصل
  • در قفاي من زبان هر که مي گردد به خبث
    من به تيغ هجو بيرون از قفا خواهم کشيد
  • ديده اغيار خواهم کند و در چشم اميد
    يار را هم داروي خوف و رجا خواهم کشيد
  • وان حيله ساز شوم که تا زاده مادرش
    در مکر و زرق و شيد به شيطان برابر است
  • يارب امشب از علامتها چه مي بيند به خواب
    آن که فردا خواهمش کردن علامت در جهان
  • دست و تيغي شد علم کاندر ته هفتم زمين
    گاو و ماهي در خيال پس خمند از تاب آن
  • بيش از آن کن فکر کار خود کز اسباب صلاح
    از فساد مفسدان چيزي نماند در ميان
  • مي جهد از شست قهر اما به اعراض دگر
    تير پر کش کرده اي کز صبر دارم در ميان
  • مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل
    به جز يکي ز دل اما نمي رسد به زبان
  • به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشي
    کسش نيافته يک روز لاشه در دو مکان
  • مثقبي باريک تر از فکر خود ترتيب داد
    سي و يک سوراخ در يک دانه خشخاش کرد
  • يک شبش در خواب ديدم با رخي کز عکس آن
    بر زمين و آسمان مي تافت انوار بهشت
  • سيد عالي نسب قاضي عمادالدين که شد
    صد خلل در کار شرع از فوت آن عالي جناب
  • چون ز دانش داشت ملک شرع در زير نگين
    شاه ملک شرع شد تاريخش از روي حساب
  • زبده آل نبي سيد قوام الدين که بود
    بي نظير از حسن سيرت در بسيط بحر و بر
  • طبعم چو در غمش الف از ب نمي شناخت
    يک سال اگر کم است دلا عذر او بگو
  • از بي وفائي عمر ناگه چو رخت بر بست
    وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا
  • در قيام اين قيامت دل گماني برد و گفت
    دور گوئي شد بهي زان شاعر شيرين کلام
  • اشعث طماع عهد خود جمال قصه خوان
    آن که چون او طامعي در بحر و بر صورت نيست
  • اين صبح تيره باز دميد از کجا کزو
    کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
  • اين کشته فتاده به هامون حسين توست
    وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
  • حيف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند
    ناله شيخ کبير و گريه طفل صغير
  • آن خداوندي که پيشش سر نهاد و دست بست
    هرکه در روي زمين شد صاحب تاج و نگين
  • در زمين عيسي دمي جام اجل بر لب نهاد
    که آسمان شرمنده شد وز کرده خود لب گزيد
  • حرف ماتم را که باد از صفحه ايام حک
    نقش ديوار و در دولت سراي من کنيد
  • از زبان و چشم ودل فرياد و زاري و فزع
    در خور شان و شکوه کبرياي من کنيد
  • مرکب چوبين تن بي يال ودم را بعد از آن
    بر در آريد و به جاي باد پاي من کنيد
  • هرکجا بينيد زهر خشم در جام غضب
    از من و از خلق خشم آشام من ياد آوريد
  • روز بازار سخا کايند بر در خاص و عام
    از عطاي خاص و لطف عام من ياد آوريد