نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
دو روزي گو لواي خصم او ميسا به گردون سر
که دارد همچو نخل ريشه کن زود
در
نگونساري
تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت
نشيني شاد و مملوکان خود را
در
شمار آري
که مي زند
در
انکار اين ز دشمن و دوست
به غير من که ز خود کمتري نمي دانم
وانکه پاي شخص آفت شد سبک رو
در
فرار
چون رکاب پادشاهي شد ز پاي او گران
بر سر اين هفت چرخ آرد فرو گردست و تيغ
در
عدد گردد زمين هم چارده چون آسمان
قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرين
سابع و عباس را بود اين تناسب
در
ميان
تا به شاهان جهانگير ايزد از احسان دهد
ملک موروثي و ديگر ملک ها
در
تحت آن
بساط دهر که اجناس کم بهاست
در
آن
گران تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
در
ثناش به خاني چه سان زنم کورا
چو کسري و جم و دارا هزار دربان است
فتد به زلزله گوي زمين اگر بيند
که بر جبين تو چين
در
کف تو چوگان است
سر فلک
در
قصر تو را زمين فرساست
پر ملک سر خوان تو را مگس ران است
ولي به دولت مدح تواش کنون
در
گوش
نويد حاصل صد بحر و معدن و کان است
وه چه آصف آن که
در
حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طي لسان عمر دراز
راي ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بي مشقت بر رخ دشمن
در
عالم فروز
اي صبا
در
گوش شه گو کاي سليمان زمان
بر سليمان ناز کن اما به اين آصف بناز
آستانت را خرد با آسمان سنجيد و يافت
عرش آن را
در
نشيب وفرش اين را برفراز
خصم کج بنياد اگر زد با تو لاف همسري
راستان را
در
ميان باز است چشم امتياز
دشمن آهن دلت از سختي اندر بغض و کين
کام خواهد يافتن آخر ولي
در
کام گاز
تا ره خواهش به دست آز پويد پاي فقر
تا
در
دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
بر او زمين وسيع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شيره جان
در
تنش فشرده تمام
خون دشمن شده
در
شيشه تن صاف و به جاست
که کند خنجر خون خوار تو را مهماني
عيب جو يافته ويران دل از اين غصه که هيچ
نيست
در
ملک تو ناياب به جز ويراني
محتشم آنجا که هست
در
چو صدف بي بها
تحفه ما و تو بس گوهر نظم متين
محمد مؤمن آن فخر سلاطين کز وجود او
زهي
در
چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون
کنند از نظم پر
در
کفه ميزان مدحت را
اگر جن و ملک را چون بشر طبعي بود موزون
وقت کم بختي که مرغ دولتم مي ريخت پر
بهر دفع غم شبي
در
گلشني بردم بسر
بود ويران کلبه اي از لطف گردون رتبه اي
در
بلندي طاق دوران ساختش زير و زبر
آن که
در
دانستن قدر سخن همتاش نيست
کي معطل مي کند او چون توئي را اين قدر
در
تو پوشانند اگر از عيب مردم صد لباس
کي شود پوشيده پيش خاطر او اين هنر
کز ني خوش جنبش کلک تو
در
اوصاف او
مي رود زين شکرستان تا به خوزستان شکر
گر نصيحت مي پذيري خيز و
در
باغ خيال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
آسمان عظم تو سنجيد و شکستي شد پديد
در
يکي از کفه هاي اعظم شمس و قمر
بر درت کانجا مکرر گنج ها را برده باد
نيست
در
چشم گدا چيزي مکررتر ز زر
دارم از کم لطفيت
در
دل شکايت گونه اي
ز اعتماد عفوت اما مي کنم از دل بدر
در
تمام عمر امسال اين شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانه ام زير و زبر
در
چه دوران رشک نزديکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالي دگر
کانکه مي داند که شبها
در
چه کارم بهر تو
باز شامم مي تواند کرد از مهرت سحر
دارم اميد آن که بود ز التفات او
در
يک رهم تردد و بر يک درم قرار
برخي از اوصاف او
در
آصف بن برخياست
زان که از کرسي نشين فرقت تا کرسي نشان
بر سر طور ظفر او راند موسي وار رخش
در
تن دهر سقيم او کرد عيسي وار جان
مي تواند کرد تدبيرش به يکديگر به دل
ثقل و خفت
در
مزاج آهن و طبع دخان
از نهيب نهي او
در
نيمه ره باز ايستد
تير پراني که بيرون رفته باشد از کمان
گر بدندي
در
زمان او به جاي جود و عدل
شهره گشتي بخل و ظلم از حاتم و نوشيروان
بحر بازي بازي از
در
و گوهر گردد تهي
چون کند وقت گوهر بخشي قلم را امتحان
هاي و هوي و لشگر و خيل و سپه
در
کار نيست
عالمي را کان جهان سالار باشد پاسبان
گر بريزند از
در
جوئي به هامون آب بحر
ور به بيزند از گوهر خواهي به دقت خاک کان
اي تمام احسان اگر
در
عهد شاهي اين چنين
کز زر و گوهر خزاين را تهي کرد آن چنان
شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد
که هرکس را زباني بود با من
در
فغان آمد
نماند نامسخر هيچ جا
در
مشرق و مغرب
ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد
پريد از آشيان چرخ نسر طاير از دهشت
پي صيد آن شکار انداز هرگه
در
کمان آمد
صفحه قبل
1
...
3134
3135
3136
3137
3138
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن