167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • به تقريب اين سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
    کنم در وادي مدح تو حساني و سحباني
  • اگر صد سال ايد بر کمان کي در نشان آيد
    به قدر درک ادراک تو سهم و هم انساني
  • که در چشم دل از صد گنج بيش است
    به قيمت نه به عظم و قدر و مقدار
  • در شفق نيست مه نو که دگر ساقي دور
    جام لبريز به کف از مي رخشان دارد
  • آن که خاک در کاخش متغير شده است
    بس که رخساره خود سوده به رو چرخ کبود
  • خلايق ظرف را در پي دوند از بهر زر چيدن
    چو پاي کلک او گردد به راه جود مستعجل
  • هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
    همه مدرک همه زيرک همه قابل همه مقبل
  • تعالي الله از آن دريا که از وي اين در يکتا
    براي تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
  • فلک را بر زمين بينند اگر قايم کند ديوان
    جهان را در جهان يابند اگر سامان دهد محفل
  • اگر در هر نفس صد کاروان معني از بالا
    شود نازل به غير از خاطر او نبودش منزل
  • مرا کايام از قدرت زبان دهر مي خواند
    در انشاي ثناي او به عجز خود شدم قائل
  • وان دعاها را که بد پاي اجابت در وحل
    يافت چون فرصت محل گشتند يک يک مستجاب
  • محتشم در پاس اين دولت که بادا لم يزل
    دعوتي کز حق گذاري کرده بي ريب ارتکاب
  • تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
    اي ز شاهان کم نه کشور داريت در هيچ باب
  • پاس او تاوان ز عزرائيل گيرد تا ابد
    مردگان در دعوي جان گر کنند او را وکيل
  • شکوه ناکند از تو جمعي کز گريبان سخا
    هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخيل
  • گر اثر را از مؤثر دور خواهي تا به حشر
    بيضه ابيض نگيرد رنگ در درياي نيل
  • در کف ساقي بزمت شد مزيد عقل و هوش
    رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزيل
  • سرو را بي آن که سازي در نظم محتشم
    گوشوار گوش دراک از کثير و از قليل
  • چار رکن از صيت استقلال او پر شد که دور
    از برايش پنج نوبت مي زند در هفت بام
  • کار او هر روز مي آرد قضا صد ساله پيش
    بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
  • در زمان او که ضديت شد از اضداد رفع
    صعوه با باز است يار و گرگ با ميش است رام
  • آن که لطف و قهر او در يک طبيعت آفريد
    آب و آتش را به قدرت داد باهم التيام
  • نيست باران بر زمين از آسمان باران که هست
    ز انفعال ابر دستش در عرق ريزي غمام
  • کم بضاعت تر ز قارون کس نماند در زمين
    گر يک احسان تو يابد بر خلايق انقسام
  • مخزن خويش از زر انجم کند در دم تهي
    گر فلک يکدم کند طبع درم بخش از تو وام
  • وه چه سر خيل آن که خيل خسروان عصر را
    مي تواند داد در يک بزم باهم انتظام
  • معني کز دل بود چون صيد وحشي در گريز
    خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
  • تا سپهر پير را در سايه باشد آفتاب
    ز اقتصاي وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
  • نوشتي آصف بن برخيا را دور بعد از وي
    به قدرشان بدي گر در مناصب اول و ثاني
  • به گردون داده چندين چشم از آن رو خالق انجم
    که در نظاره اش يک يک به فعل آرند حيراني
  • حسد رخش تسلط بر ملوک نظم مي تازد
    تو سرور چون کميت کلک را در نثر ميراني
  • فلک بي رخصتت يک کار بي تابانه خواهد کرد
    اگر در قتل خصمت از تو يابد دير فرماني
  • تو را مداح جز من نيست اما مي کند غيرت
    زجاج سرخ را خون در دل از دل ياقوت رماني
  • عرب تا عجم زد در ثنايت برهم آن گه شد
    به سحبان العجم مشهور عالم گير کاشاني
  • تو در آفاق ممتازي و ممتاز است مدحت هم
    ز ديگر مدح ها اي خسرو ملک سخنداني
  • جهان دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومي
    مقرر بود و اخذش بود هم در عين آساني
  • به من يک دفعه واصل گشت و بود اميد کان مبلغ
    مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثاني
  • طمع چون در شتاب افتاد پا بيرون نهاد از ره
    به ديوارش نخست از لغزش پا خورد پيشاني
  • که در وضع جهان کرد اختراعي چند گوناگون
    به آئيني که مي بيني به عنواني که مي داني
  • به اين اميد کان افسانه ها چون بشنود سلطان
    کند از چاره سازي در اهتزازم از خوش الحاني
  • مرا آب و زميني هست در کاشان که مال آن
    ز بسياري برونست از قياس و فهم انساني
  • تو مي روي و گريه اين بي دل اسير
    در سنگ خاره مي کند از دوريت اثر
  • از که از گوشه نشيني که به بيداري کرد
    چشم خود را تبه از بهر تو در عين شباب
  • بادي از جنبش شهبال تو مي بايد و بس
    که شود در صف هيجا سپه آشوب ذباب
  • در يک زمان بسيط زمين پر شود ز سر
    چون تيغ خويش را کند آن سرور امتحان
  • عجب حاليست حال من که در آيينه دوران
    نمي بينم ز يک تن صورت غم خواري و ياري
  • جهان در قبضه تسخير او بادا که بيش از حد
    به آن کشورستان دارد جهان اميد غم خواري
  • به رقص آمد ز شادي آسمان چون دهر پاکوبان
    به نامش در زمين زد کوس سرداري و سالاري
  • چو گردد تيغ نازک پيکر او در دغا عريان
    شود صد کوه پيکر از لباس زندگي عاري