نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
به تقريب اين سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
کنم
در
وادي مدح تو حساني و سحباني
اگر صد سال ايد بر کمان کي
در
نشان آيد
به قدر درک ادراک تو سهم و هم انساني
که
در
چشم دل از صد گنج بيش است
به قيمت نه به عظم و قدر و مقدار
در
شفق نيست مه نو که دگر ساقي دور
جام لبريز به کف از مي رخشان دارد
آن که خاک
در
کاخش متغير شده است
بس که رخساره خود سوده به رو چرخ کبود
خلايق ظرف را
در
پي دوند از بهر زر چيدن
چو پاي کلک او گردد به راه جود مستعجل
هزارش بنده بر
در
سر گران از بار تاج زر
همه مدرک همه زيرک همه قابل همه مقبل
تعالي الله از آن دريا که از وي اين
در
يکتا
براي تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
فلک را بر زمين بينند اگر قايم کند ديوان
جهان را
در
جهان يابند اگر سامان دهد محفل
اگر
در
هر نفس صد کاروان معني از بالا
شود نازل به غير از خاطر او نبودش منزل
مرا کايام از قدرت زبان دهر مي خواند
در
انشاي ثناي او به عجز خود شدم قائل
وان دعاها را که بد پاي اجابت
در
وحل
يافت چون فرصت محل گشتند يک يک مستجاب
محتشم
در
پاس اين دولت که بادا لم يزل
دعوتي کز حق گذاري کرده بي ريب ارتکاب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
اي ز شاهان کم نه کشور داريت
در
هيچ باب
پاس او تاوان ز عزرائيل گيرد تا ابد
مردگان
در
دعوي جان گر کنند او را وکيل
شکوه ناکند از تو جمعي کز گريبان سخا
هر که
در
عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخيل
گر اثر را از مؤثر دور خواهي تا به حشر
بيضه ابيض نگيرد رنگ
در
درياي نيل
در
کف ساقي بزمت شد مزيد عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزيل
سرو را بي آن که سازي
در
نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثير و از قليل
چار رکن از صيت استقلال او پر شد که دور
از برايش پنج نوبت مي زند
در
هفت بام
کار او هر روز مي آرد قضا صد ساله پيش
بس که دارد
در
مهم احترامش اهتمام
در
زمان او که ضديت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است يار و گرگ با ميش است رام
آن که لطف و قهر او
در
يک طبيعت آفريد
آب و آتش را به قدرت داد باهم التيام
نيست باران بر زمين از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش
در
عرق ريزي غمام
کم بضاعت تر ز قارون کس نماند
در
زمين
گر يک احسان تو يابد بر خلايق انقسام
مخزن خويش از زر انجم کند
در
دم تهي
گر فلک يکدم کند طبع درم بخش از تو وام
وه چه سر خيل آن که خيل خسروان عصر را
مي تواند داد
در
يک بزم باهم انتظام
معني کز دل بود چون صيد وحشي
در
گريز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
تا سپهر پير را
در
سايه باشد آفتاب
ز اقتصاي وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
نوشتي آصف بن برخيا را دور بعد از وي
به قدرشان بدي گر
در
مناصب اول و ثاني
به گردون داده چندين چشم از آن رو خالق انجم
که
در
نظاره اش يک يک به فعل آرند حيراني
حسد رخش تسلط بر ملوک نظم مي تازد
تو سرور چون کميت کلک را
در
نثر ميراني
فلک بي رخصتت يک کار بي تابانه خواهد کرد
اگر
در
قتل خصمت از تو يابد دير فرماني
تو را مداح جز من نيست اما مي کند غيرت
زجاج سرخ را خون
در
دل از دل ياقوت رماني
عرب تا عجم زد
در
ثنايت برهم آن گه شد
به سحبان العجم مشهور عالم گير کاشاني
تو
در
آفاق ممتازي و ممتاز است مدحت هم
ز ديگر مدح ها اي خسرو ملک سخنداني
جهان دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومي
مقرر بود و اخذش بود هم
در
عين آساني
به من يک دفعه واصل گشت و بود اميد کان مبلغ
مضاعف هم شود چون دولتت
در
دفعه ثاني
طمع چون
در
شتاب افتاد پا بيرون نهاد از ره
به ديوارش نخست از لغزش پا خورد پيشاني
که
در
وضع جهان کرد اختراعي چند گوناگون
به آئيني که مي بيني به عنواني که مي داني
به اين اميد کان افسانه ها چون بشنود سلطان
کند از چاره سازي
در
اهتزازم از خوش الحاني
مرا آب و زميني هست
در
کاشان که مال آن
ز بسياري برونست از قياس و فهم انساني
تو مي روي و گريه اين بي دل اسير
در
سنگ خاره مي کند از دوريت اثر
از که از گوشه نشيني که به بيداري کرد
چشم خود را تبه از بهر تو
در
عين شباب
بادي از جنبش شهبال تو مي بايد و بس
که شود
در
صف هيجا سپه آشوب ذباب
در
يک زمان بسيط زمين پر شود ز سر
چون تيغ خويش را کند آن سرور امتحان
عجب حاليست حال من که
در
آيينه دوران
نمي بينم ز يک تن صورت غم خواري و ياري
جهان
در
قبضه تسخير او بادا که بيش از حد
به آن کشورستان دارد جهان اميد غم خواري
به رقص آمد ز شادي آسمان چون دهر پاکوبان
به نامش
در
زمين زد کوس سرداري و سالاري
چو گردد تيغ نازک پيکر او
در
دغا عريان
شود صد کوه پيکر از لباس زندگي عاري
صفحه قبل
1
...
3133
3134
3135
3136
3137
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن