167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خلل در لنگر تمکين من طوفان نيندازد
    ز بس از گوهر سنجيده لبريزست دريايم
  • فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم
    که در دل بشکند خاري که بيرون آرد از پايم
  • در احياي سخن مي کرد انفاسم مسيحايي
    اگر درد سخن مي داشت صائب کارفرمايم
  • ندارم همچنان يک جا قرار از بيقراريها
    اگر چه در حقيقت حاضري هر جا ترا جويم
  • همان از طاعت من بوي کيفيت نمي آيد
    اگر سجاده خود در مي گلفام مي شويم
  • از پريشان سفران لنگر تمکين مطلب
    در وطن هيچ جهان ديده نگيرد آرام
  • کوه تمکين نشود سد ره شوخي حسن
    در صدف گوهر سنجيده نگيرد آرام
  • در بهاران دل ديوانه نگيرد آرام
    تا به چون گرم شود دانه نگيرد آرام
  • از پريشان نظري حلقه هر در گردد
    چون نگين هر که به يک خانه نگيرد آرام
  • هر که از حلقه ارباب ريا سالم جست
    هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرام
  • سيل را منزل آرام بجز دريا نيست
    عشق در کعبه و بتخانه نگيرد آرام
  • حسن از آينه تار گريزد صائب
    عشق در خاطر فرزانه نگيرد آرام
  • اي صبا آتش غيرت به زبان آمده است
    به ادب در خم آن زلف چليپا بخرام
  • قيمتي گوهر ساحل صدف دست تهي است
    گر گهر مي طلبي در دل دريا بخرام
  • گرگ در پيرهنم جلوه يوسف دارد
    تا ز زنگار خودي آينه پرداخته ام
  • زهر اگر در قدحم همنفسان ريخته اند
    به سبکدستي تسليم شکر ساخته ام
  • شوخي عشق به بازار دوانده است مرا
    خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام
  • گر در آيينه بينم نشناسم خود را
    بس که روي ادب پاس نظر داشته ام
  • چتر گل باد به مرغان چمن ارزاني
    کآنچه من مي طلبم در ته پر يافته ام
  • مشکلي نيست که همت نکند آسانش
    بارها در دل شب فيض سحر يافته ام
  • چه گهرهاي گرانسنگ که در جيب اميد
    از هواداري نيسان سخن يافته ام
  • به خراش جگر خويش نظر داشته ام
    تيشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام
  • چه کند سيل گرانسنگ به همواري دشت؟
    خاک در ديده دشمن به مدارا زده ام
  • نيست بيکار در ين مرحله يک نشتر خار
    همه را بر محک ديده بينا زده ام
  • دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
    باز بر آتش خود دامن محشر زده ام