167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش
    که در زمين و زمان بود شور ولوله تو
  • من خود خريداري نيم کز من توان گفتن ولي
    از غيرت سوداي من غوغاست در بازار تو
  • در حجابست از لب و گوش آن چه مي گويد به من
    با دو چشم واله من نرگس شهلاي او
  • در صبوحي مي تواند کرد پيش از آفتاب
    روز را از شب جدا روي جهان آراي او
  • جان که مي لرزيد دايم بر سر جسم ضعيف
    برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
  • از خطايي گه گهم بنواز در پهلوي خويش
    تا به تقريب سخن چشم افکنم بر روي تو
  • نيست رويت در مقابل ليک مي گويد به من
    صد سخن هر جنبشي از گوشه ابروي تو
  • بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
    چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوي تو
  • مرا ز دولت صد ساله وصال آن به
    که غير يک نفس آواره باشد از در او
  • همچو سوسن به زبان با همه کس در سخني
    وين خسان را همگي حمل بر آن است که تو
  • خالي کن اقليم دلم از لشگر ظلم و ستم
    گو در زمان حسن تو ويرانه ايي آباد شو
  • اي در دل غم پرورم صد درد بي درمان ز تو
    يک مژده درمان بده گو دردمندي شاد شو
  • حرف در مجلس نگويم جز به هم زانوي او
    تا به چشمي سوي او بينم به چشمي سوي او
  • دل ز پهلويش برون خواهد فتاد از اضطراب
    تن که از ترتيب بزم افتاده در پهلوي او
  • در جنونم آن چه مي بايست واقع شد کنون
    بخت مي بايد که زنجير آرد از گيسوي او
  • يارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوي او
    آن قدر ذوق تماشا ده که بينم روي او
  • فتنه ها برپا کند کز پا نشنيد روز حشر
    در ميان خلق محشر چشم عاشق جوي او
  • زخم ما ممتاز کي گردد اگر تيرش کند
    رخنه در هر دل به قدر قوت بازوي او
  • در دير کرد غسل به مي آن که زا ورع
    بر اسمان نگاه نمي کرد بي وضو
  • تائبم از مي به دور نرگس غماز او
    تا نگويم در سر مستي به مردم راز او
  • ز آب دو ديده گل کنم خاک در سراي او
    تا نشود ز آه من محو نشان پاي او
  • محتشم رشحه اي از لجه رحمت کافي است
    گر در آيند به محشر دو جهان نامه سياه
  • نمي دانم ز خود افتادگان داري خبر يا نه
    ز دور اين ناله ما در دلت دارد اثر يا نه
  • چو جان را نيست در رفتن توقف هيچ ميگوئي
    که بايد بازگشتن بي توقف زين سفر يا نه
  • صحن ميدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل
    گريه هاي محتشم از چشم قاتل ريخته
  • تا پيش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ
    چون غنچه در درونم خون پرده بسته
  • هردم کنم صد کوه غم در بيستون عشق تو
    من سخن جان ديگرم نسبت به فرهادم مده
  • چنان سربسته حرفي گفته بودم در محرم کشي امشب
    که هم ياران پريشانند و هم اغيار آشفته
  • به اين صورت نديدم وضع مجلس محتشم هرگز
    که باشد غير در کلفت تو هم دربار آشفته
  • چه روم بي تو به گشت چمن اي حور که هست
    باغ گل در نظرم دوزخ تابانيده
  • گشت معلومم که در گوشت چه آهنگي خوش است
    چون شنيدم کز غرض گو حال من پرسيده اي
  • پنبه اي در گوش نه تا ننهي از غيرت به داغ
    اين که مي گويند بدگويان اگر نشنيده اي
  • از قتل محتشم همه احرام بسته اند
    در دفع وي ز بس که تو ابرام کرده اي
  • نيست چيزي در مذاق من مقابل با بهشت
    غير از آن لذت که ايزد آفريد اندر گناه
  • در تصرف عشوه ات از جان ستانان دل ستان
    وز تطاول غمزه ات از تاجداران باج خواه
  • از من و غوطه در آتش زدن من ياد آر
    دست جرات زده هرگه به عنانش باشي
  • ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دين خود
    که چشمش مي کند تاراج ايمانم به ايمائي
  • تيغ تقدير که بد در کف صياد اجل
    تو گرفتي و به آن غمزه پر فن دادي
  • در حرکات پشت زين هست سبک تر از صبا
    آن که بپا نشست ازو کوه کشيده ابرشي
  • از نيم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
    فردا که گردد اين نم از سرگذشته آبي
  • زباني داده اند از عشوه آن چشم سخنگو را
    که در گوش خرد صد حرف مي گويد به ايمائي
  • زمين فرسايي از سجده هاي شکر واجب شد
    که سر در کلبه من زد کله بر آسمان سائي
  • به قصد جان نخواندي دادي از نقد وفا بر من
    که در نرد محبت خوش قماريهاي من بيني
  • تو تحسين خواهي اي ناصح که منعم کرده اي زان در
    به خوش پندي من درمانده را خشنود پنداري
  • رسيد و با عتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
    دعائي گفتمش در زير لب نشنود پنداري
  • چه باشد گر سنان غمزه را زين تيزتر سازي
    دل ريش مرا در عشق ازين خونريزتر سازي
  • اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
    همه در ره تو ريزم که عزيزتر ز جاني
  • به زمان حسن يوسف چه خلاص بوده دوران
    ز تو که آفت زميني و در آخر الزماني
  • نبودي کوه کن در عشق اگر بي غيرتي چون من
    رقابت با هوسناکي چو خسرو عار دانستي
  • تفاوت ها شدي در غيرت و بي غيرتي پيدا
    اگر آن بي تفاوت يار از اغيار دانستي