نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش
که
در
زمين و زمان بود شور ولوله تو
من خود خريداري نيم کز من توان گفتن ولي
از غيرت سوداي من غوغاست
در
بازار تو
در
حجابست از لب و گوش آن چه مي گويد به من
با دو چشم واله من نرگس شهلاي او
در
صبوحي مي تواند کرد پيش از آفتاب
روز را از شب جدا روي جهان آراي او
جان که مي لرزيد دايم بر سر جسم ضعيف
برق عشق آتش زد اکنون
در
خس و خاشاک او
از خطايي گه گهم بنواز
در
پهلوي خويش
تا به تقريب سخن چشم افکنم بر روي تو
نيست رويت
در
مقابل ليک مي گويد به من
صد سخن هر جنبشي از گوشه ابروي تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم
در
وقت سخن بر چشم مضمون گوي تو
مرا ز دولت صد ساله وصال آن به
که غير يک نفس آواره باشد از
در
او
همچو سوسن به زبان با همه کس
در
سخني
وين خسان را همگي حمل بر آن است که تو
خالي کن اقليم دلم از لشگر ظلم و ستم
گو
در
زمان حسن تو ويرانه ايي آباد شو
اي
در
دل غم پرورم صد درد بي درمان ز تو
يک مژده درمان بده گو دردمندي شاد شو
حرف
در
مجلس نگويم جز به هم زانوي او
تا به چشمي سوي او بينم به چشمي سوي او
دل ز پهلويش برون خواهد فتاد از اضطراب
تن که از ترتيب بزم افتاده
در
پهلوي او
در
جنونم آن چه مي بايست واقع شد کنون
بخت مي بايد که زنجير آرد از گيسوي او
يارب آن مه را که خواهم زد قضا
در
کوي او
آن قدر ذوق تماشا ده که بينم روي او
فتنه ها برپا کند کز پا نشنيد روز حشر
در
ميان خلق محشر چشم عاشق جوي او
زخم ما ممتاز کي گردد اگر تيرش کند
رخنه
در
هر دل به قدر قوت بازوي او
در
دير کرد غسل به مي آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمي کرد بي وضو
تائبم از مي به دور نرگس غماز او
تا نگويم
در
سر مستي به مردم راز او
ز آب دو ديده گل کنم خاک
در
سراي او
تا نشود ز آه من محو نشان پاي او
محتشم رشحه اي از لجه رحمت کافي است
گر
در
آيند به محشر دو جهان نامه سياه
نمي دانم ز خود افتادگان داري خبر يا نه
ز دور اين ناله ما
در
دلت دارد اثر يا نه
چو جان را نيست
در
رفتن توقف هيچ ميگوئي
که بايد بازگشتن بي توقف زين سفر يا نه
صحن ميدان کرده رنگ آن خون که
در
هنگام قتل
گريه هاي محتشم از چشم قاتل ريخته
تا پيش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ
چون غنچه
در
درونم خون پرده بسته
هردم کنم صد کوه غم
در
بيستون عشق تو
من سخن جان ديگرم نسبت به فرهادم مده
چنان سربسته حرفي گفته بودم
در
محرم کشي امشب
که هم ياران پريشانند و هم اغيار آشفته
به اين صورت نديدم وضع مجلس محتشم هرگز
که باشد غير
در
کلفت تو هم دربار آشفته
چه روم بي تو به گشت چمن اي حور که هست
باغ گل
در
نظرم دوزخ تابانيده
گشت معلومم که
در
گوشت چه آهنگي خوش است
چون شنيدم کز غرض گو حال من پرسيده اي
پنبه اي
در
گوش نه تا ننهي از غيرت به داغ
اين که مي گويند بدگويان اگر نشنيده اي
از قتل محتشم همه احرام بسته اند
در
دفع وي ز بس که تو ابرام کرده اي
نيست چيزي
در
مذاق من مقابل با بهشت
غير از آن لذت که ايزد آفريد اندر گناه
در
تصرف عشوه ات از جان ستانان دل ستان
وز تطاول غمزه ات از تاجداران باج خواه
از من و غوطه
در
آتش زدن من ياد آر
دست جرات زده هرگه به عنانش باشي
ندانم چون کنم
در
صحبت او حفظ دين خود
که چشمش مي کند تاراج ايمانم به ايمائي
تيغ تقدير که بد
در
کف صياد اجل
تو گرفتي و به آن غمزه پر فن دادي
در
حرکات پشت زين هست سبک تر از صبا
آن که بپا نشست ازو کوه کشيده ابرشي
از نيم رشحه امروز پا
در
گلم چه سازم
فردا که گردد اين نم از سرگذشته آبي
زباني داده اند از عشوه آن چشم سخنگو را
که
در
گوش خرد صد حرف مي گويد به ايمائي
زمين فرسايي از سجده هاي شکر واجب شد
که سر
در
کلبه من زد کله بر آسمان سائي
به قصد جان نخواندي دادي از نقد وفا بر من
که
در
نرد محبت خوش قماريهاي من بيني
تو تحسين خواهي اي ناصح که منعم کرده اي زان
در
به خوش پندي من درمانده را خشنود پنداري
رسيد و با عتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائي گفتمش
در
زير لب نشنود پنداري
چه باشد گر سنان غمزه را زين تيزتر سازي
دل ريش مرا
در
عشق ازين خونريزتر سازي
اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
همه
در
ره تو ريزم که عزيزتر ز جاني
به زمان حسن يوسف چه خلاص بوده دوران
ز تو که آفت زميني و
در
آخر الزماني
نبودي کوه کن
در
عشق اگر بي غيرتي چون من
رقابت با هوسناکي چو خسرو عار دانستي
تفاوت ها شدي
در
غيرت و بي غيرتي پيدا
اگر آن بي تفاوت يار از اغيار دانستي
صفحه قبل
1
...
3129
3130
3131
3132
3133
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن