167906 مورد در 0.16 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • ما به عهدت خانه دل از طرب پرداختيم
    در به روي خوش دلي بستيم و باغم ساختيم
  • تا دهد چشمم براي صحت چشمت زکوة
    نور چشم من پر از در کرده ام دامان چشم
  • به انگيز رقيبان محتشم را داد دشنامي
    مرا تا هست جان در تن رقيبان را دعا گويم
  • خاک پاي آن پري کز خون مردم بهتر است
    چون من از نامردمي در چشم خون پالا کنم
  • از بس که در مشق جنون رسوا شدم پيرانه سر
    خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
  • گر روي بنمائي به من اي شمع بنمايم به تو
    در جان سپاري عاشقي چابک تر از پروانه هم
  • چون در کنارم نامدي زان لب کرم کن بوسه
    کز باده وصلت شدم راضي به يک پيمانه هم
  • از سوز دل در آتشم اي سينه پيدا کن رهي
    کين آتش سوزنده را از خامه بيرون افکنم
  • در کوي خويش اگر ز وفا جا دهي مرا
    سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
  • در قدح شد چو مي عشق فلک حيران ماند
    زان دليري که من از رطل گران نوشيدم
  • چنان ترسيده ام از غمزه مردم شکار او
    که هرگاه آن پري در چشمم آمد چشم پوشيدم
  • صحراي شوري کو کزو چون روي در شهر آمدم
    صد وحشي اندر پيش پس آيم ازان صحرا برون
  • قسمي از بيگانگي دارد که مي بارد از آن
    خانه دل را به دست آشنائي در زدن
  • به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من
    گره گرديده حرفي در دل او گوئيا از من
  • جبين پرچين و دل پرکين سبک کام و گران تمکين
    ز پيشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
  • کرده چشم نيم بازت رخنه در بنياد جان
    اين چه چشمست اي شهيد چشم شهلاي تو من
  • چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
    پاي در گل از خيال نخل بالاي تو من
  • دست من گير اي گل رعنا که هستم از فراق
    خار در پا رفته راه تمناي تو من
  • من که خود کم کرده ام دل در رهت دادم مده
    عاشق بيداد را خوش دل به دلجوئي مکن
  • گر درين ديوان گناه ما خطاي عاشقي است
    گو کسي در نامه ما اين خطا شوئي مکن
  • گر نباشد دست قدرت در ميان حسن تو را
    کي توان از سيم ناب اين خط و خال انگيختن
  • خود قصب پوشي و صد سرو مرصع پوش را
    مي توان در بزمت از صف نعال انگيختن
  • رفتي و گشت ديده لبالب ز در اشگ
    باز آي تا به پاي تو ريزم روان روان
  • هرکه در راهي به عزت کشته اي را ديد و گفت
    صيد ناوک خورده آن ترک يغمائي است اين
  • غمزه ات شغل آن قدر دارد که در صيد افکني
    مي تواند کم به بسمل ساختن پرداختن
  • کام جويان را مده در بزم جاي ماه که هست
    نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن
  • مهر ورزان راست وجه آزمون از روي زرد
    نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن
  • از ابر احسان قطره اي در دوزخ هجران چکان
    تا محتشم يابد امان من از عذاب آيم برون
  • در پرده عشق آهنگ زداي فتنه قانون ساز کن
    صحبت گذشت از زمزمه اي دل خروش آغاز کن
  • آمد صداي طبل باز از صيد گاهي در کمين
    شهباز عشقي پر گشوده اي مرغ جان پرواز کن
  • ز بس کز عاشقي پا در کلم ممکن نمي دانم
    که بيرون آيد از گل روز محشر نيز پاي من
  • مرا صيد افکني زد زخم و بند افند در گردن
    به ابروي کمان دار و به گيسوي کمند افکن
  • سر آن شمع فانوس حيا گردم که از شوخي
    به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
  • ز بس کز اتحاد معنوي آميختم با تو
    نمي دانم در آغوش خيالت کاين توئي يا من
  • چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زين
    زمين گويد ثنا گردون دعا روح الامين آمين
  • به تحريک طبيعت در خم چو گان بيدادم
    چنان دارد که چون گويم نه آرامست و نه تسکين
  • مکن خون کوي اي دل بر سر ميدان او مسکن
    که آنجا در پي سر ميرود صد عاشق مسکين
  • اي پارساي کعبه رو عزم سر آن کو مکن
    راه ريا گم ميکني در قبله ما رو مکن
  • من صيدي ام کز سرکشي حکمت شکارت مي کند
    پرتکيه بر تسخير من در قوت بازو مکن
  • دل کرده ساز اي نوش لب در وعده قانوني عجب
    گر داري آهنگ طرب بنواز ما را بيش ازين
  • نخل ترت در پيرهن چون نيشکر شد پرشکن
    محکم مبند اي سيمتن بند قبا را بيش از اين
  • اي دل که مي آمد روان تيرش ز قدرت بر نشان
    ترسم نداري در کمان تير دعا را بيش ازين
  • در خرامش بر قفا چشم افکن اي زنجير مو
    يک جهان مجنون کشان اندر قفاي خويش بين
  • اگر در وادي عشقت دل از ظلمت کشد لشگر
    شکوه لشگر دل را به زور يک نگه بشکن
  • اگر از کام جويان بر در و ديوار او بيني
    سر کيوان به چوب حاجيان بارگه بشکن
  • از نم سيلي فنا شد صورت شيرين ز سنگ
    صورت شيرين او در چشم پرنم هم چنان
  • آن چنان زارم که بر من دشمنان گزيند زار
    دوستي آخر تو کمتر کوش در آزار من
  • دلم که گشته ز بي غيرتي مقيم در آن کو
    از آن مقام برانش که بي رضاي منست اين
  • ز قرب يار ننهادم ز جاي خود قدم بالا
    چها در سر گرفتي غير اگر بودي به جاي من
  • نظر در آينه داري و اضطراب نداري
    تو محو خويشي و من محو تاب و حوصله تو