167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نه در دست است گيرايي، نه در آغوش گنجايي
    عبث پهلو تهي مي سازد آن سرو از کنار من
  • نشان از بي وجودي نيست در روي زمين از من
    ز گمنامي چه خونها در جگر دارد نگين از من
  • ز عشق آهنين دل در کدامين پرده بگريزم؟
    که گر در سنگ باشم چون شرارم مي کشد بيرون
  • مرا در پرده شرم و حيا ساقي چنان دارد
    که گر در باده افتم، هوشيارم مي کشد بيرون
  • اگر در پرده فانوس، اگر در غنچه مي بينم
    تو از شوخي سري از جيب محمل کرده اي بيرون
  • در و ديوار شود بال و پر وحشت من
    نيست از غفلت اگر در پي تعميرم من
  • فکنده است ترا دربدر دهان سؤال
    ببند يک در و صد در به روي خود وا کن
  • سر رشته شفا و مرض در کف خداست
    از چاره روي دل به در چاره ساز کن
  • در هر دلي که نيست در او کوه درد و غم
    صورت پذير نيست که پيچيد صداي من
  • از دل طلب آن گنج که در عالم گل نيست
    در قاف چو نبود پري از شيشه طلب کن
  • در دامن ساحل چه بود غير خس و خار
    يک چند سفر در دل درياي خطر کن
  • در خاک تيره ديدن نور صفا، کمال است
    هر طفل مي تواند مه را در آب ديدن
  • در عشق پيش بيني سنگ ره وصال است
    شد سيل محو در بحر از پيش پا نديدن
  • هر که دارد ناله اي، صائب در آن کو محرم است
    بلبل خاموش را ره نيست در گلزار او
  • عالم از حسن ازل يک چهره آراسته است
    در بهشت افتاد هر چشمي که شد حيران در او
  • بحر را هر چند در درگاه چوب منع نيست
    هست چندين دست رد از پنجه مرجان در او
  • حسن عالمسوز او هر چند در صد پرده بود
    سرمه شد در ديده من پرده هاي خواب ازو
  • کيست در روي زمين با او تواند دست کوفت؟
    کآسمان با اين زبردستي بود در خاک او
  • سکه تا آورد در زر روي، گردانيد پشت
    اي خوشا جرمي که عذري هست در دنبال او
  • در ميان گوش و گوهر نسبت ديرينه است
    نيست جا گفتار صائب را چرا در گوش تو؟
  • سرو را از طوق قمري حلقه ها در گوش کرد
    در چمن تا جلوه گر شد قامت رعناي تو
  • مي کشد در گوش سرو از طوق قمري حلقه ها
    در گلستاني که گردد جلوه گر بالاي تو
  • مي کند در عطسه اي تسليم جان را همچو صبح
    در دماغ هر سبکروحي که پيچد بوي تو
  • خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
    در بهار و در خزان بر يک قرارم همچو سرو
  • تا به زانو پايم از گرد کدورت در گل است
    گر چه دايم در کنار جويبارم همچو سرو
  • نيست در سر در هوايان قرب نيکان را اثر
    برنمي آيد به آب روشن از گل پاي سرو
  • خانه دل را ز نقش غير چون پرداختي
    خواه در بيت الحرام و خواه در بتخانه شو
  • ريزش پير مغان را خواهشي در کار نيست
    چون سبوي مي به دست بسته در ميخانه شو
  • احتياط از کف مده هر چند در راه حقي
    همچو موسي بي عصا در وادي ايمن مشو
  • بهاري هست در هر سال مرغان گلستان را
    مرا در چار موسم نوبهاري نيست غير از تو
  • راه چون خانه دربسته در او نتوان يافت
    گر چه چون آينه بازست به عالم در تو
  • در آن چمن که نهال تو جلوه گر گردد
    ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
  • چون زلف دست در کمر عيش حلقه کرد
    هر کس که روز کرد شبي در کنار او
  • گاهي به لگد، گاه به پهلو دهي آزار
    در مرگ و حيات است زمين در تعب تو
  • يک چند در خواب گران بردي بسر چون غافلان
    چندي دگر در عاشقي افسانه شو افسانه شو
  • تا در حريم زلف او گستاخ گردي همچو بو
    با صدزبان در خامشي چون شانه شو چون شانه شو
  • راز عشق پرده در از گفتگو گل مي کند
    بوي گل را در گريبان چون صبا دارد نگاه؟
  • مي برد در پرده دل رخسار بيرنگ بهار
    در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده
  • بي توام در دل شراب ناب مي گردد گره
    در زمين تشنه من آب مي گردد گره
  • در کمان پيوسته مي آيد مرا بر سنگ تير
    در دهان حرف من دلتنگ مي گردد گره
  • مرغ را در بيضه بال و پر گشودن مشکل است
    فکر صائب در زمين تنگ مي گردد گره
  • در دل من رشته آمال مي گردد گره
    زلف در اين تنگنا چون خال مي گردد گره
  • هست هر کس را که باغ دلگشايي در نظر
    در پس زانو چو اهل حال مي گردد گره
  • در گلستان جهان هر لاله رخساري که هست
    از غم عشق تو آهي در جگر دارد گره
  • قرب حق در قبض بيش از بسط عارف را بود
    با گهر در رشته پيوند دگر دارد گره
  • در نيام تنگ نتواند دو تيغ آسوده شد
    برنيايي تا ز خود در خلوت ما پا منه
  • چاه خس پوشي است در هر گام اين وحشت سرا
    بي عصا زنهار در صحراي امکان پا منه
  • در آن محفل که مي سوزم چو شمع از داغ ناکامي
    مکرر آتش از پروانه در پروانه افتاده
  • ندارم يک نفس آرام در يک جا ز شوق او
    سپند بي قرار من در آتشخانه افتاده
  • در عين وصل باخبر از حسرت من است
    هر تشنه را که آب شود در گلو گره
  • چون به درها مي روي صائب چو ارباب طلب؟
    در حقيقت آشنا گر با در دل گشته اي
  • نيست در مغز زمين چون گردبادم ريشه اي
    جز سفر در دل نمي گردد مرا انديشه اي
  • ابر نيسان را ز استغنا کند خون در جگر
    در صدف آن را که باشد گوهر يکدانه اي
  • اين زمان با غير همدوشي، وگرنه پيش ازين
    تيغ در يک دست و در يک دست خنجر داشتي
  • در کمند آه مي آمد گر آن وحشي غزال
    در رکاب آه عاشق را به لب جان آمدي
  • مدتي در تنگناي آب و گل گشتي بس است
    چند روزي هم سفر کن در فضاي بيخودي
  • در قفس روزي ز بيرون مي خورد مرغ قفس
    غم ز بي برگي چرا در زير گردون مي خوري؟
  • خواب مستي از در و ديوار مي جوشد چو مي
    در خرابات جهان هشيار چون خوابد کسي؟
  • در سرايي کز در و ديوار سيل آيد برون
    بي خبر چون صورت ديوار چون خوابد کسي؟
  • دل چه افتاده است در اين خاکدان بندد کسي؟
    در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسي؟
  • در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
    به که در هنگام پيري با خدا باشد کسي
  • حسن يوسف در خزان از زردي آيينه است
    نيست عيبي در جهان گر پاک بين باشد کسي
  • گر چه در سير بهشتم از گل روي کسي
    دوزخي در هر بن مو دارم از خوي کسي
  • (رشته تابي از تعلق هست تا در گردنت
    در پي عيسي عبث پا همچو سوزن مي کشي)
  • تا هدف را مي توان در زير بال و پر کشيد
    تير را خوش نيست در بحر کمان استادگي
  • مي کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بيش
    در نيام اين تيغ را افزون بود برندگي
  • يک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
    خرج بيش از دخل باشد در ديار زندگي
  • مرگ چون موي از خمير آسان کشد بيرون ترا
    ريشه گر در سنگ داري در ديار زندگي
  • گرد هستي در سفر دارد ترا چون گردباد
    هر کجا اين گرد بنشيند ز پا، در منزلي
  • محو مي کردم اگر از دل غبار جسم را
    کي چنين در آب و در آيينه پيدا بودمي؟
  • همچو بوي گل که در آغوش گل از گل جداست
    هم برون از عالمي، هم در کنار عالمي
  • اي ز رويت در کف هر خار نبض گلشني
    هر گلي را در ته دامن چراغ روشني
  • در خراش سينه ها بي دست و پا افتاده ام
    ورنه دستي در گشاد کار دارم ديدني
  • گر دل خود را به تيغ آه سازي چاک چاک
    پنجه در سرپنجه آن زلف خم در خم کني
  • در بساط عالم هستي که بيشي در کمي است
    مي زني روزي دو شش صائب که نقش کم شوي
  • سکه پشت خويش بر زر داد، در زر غوطه زد
    در تو رو مي آورد از هر چه روگردان شوي
  • در خزان اي شاخ گل گرد سرت پر مي زند
    حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوي
  • چمن را داغ دارد رويت از گلهاي پي در پي
    ز ريحان هاي جان پرور، ز سنبلهاي پي در پي
  • در آغاز خط از نظاره رويش مشو غافل
    که اين گل مي شود پنهان ز سنبلهاي پي در پي
  • چه بال و پر گشايد عندليب ما در آن گلشن
    که گردد دست گلچين غنچه از گلهاي پي در پي
  • مرا از چرب نرمي هاي خط يار روشن شد
    که دارد زخم خاري در قفا گلهاي پي در پي
  • مرا دارد دو دل پيوسته در خوف و رجا صائب
    نوازش هاي گوناگون، تغافل هاي پي در پي
  • به آبم راند غفلت، ورنه اين عمر گرامي را
    که در گفتار کردم صرف، در کردار بايستي
  • تجلي تيغ بازي مي کند در هر سر سنگي
    به گرد طور تا کي در تمناي لقا گردي؟
  • شود گر آب دل در سينه گرمم عجب نبود
    کند اين نخل مومين چون در آتشخانه خودداري؟
  • مکن در پيش اين سنگين دلان چون تيغ گردن کج
    ز قسمت آب باريکي اگر در جوي خودداري
  • تو کز حيرت چو قمري حلقه بيرون در گشتي
    چه حاصل زين که يار خويش را در زير پر داري؟
  • چو دور شادماني راست نعل سير در آتش
    غنيمت دان اگر در دست چون گل ساغري داري
  • مرا کز دوري او با در و ديوار در جنگم
    قدح زخم نمايان، باده خوناب است پنداري
  • در و ديوار در وجد آمد و از جا نمي جنبد
    ز زهد خشک، زاهد زير ديوارست پنداري
  • توان بي پرده ديدن در لباس آن سرو سيمين را
    که در فانوس عريانتر نمايد شمع کافوري
  • نمي گردد حلاوت با ملاحت جمع در يک جا
    چسان صائب در آن لب جمع شد شيريني و شوري؟
  • تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
    تبسم چون نمايد آب در گوهر کند بازي
  • به قيل و قال نتوان در حريم کعبه محرم شد
    همان بهتر که اين ناقوس در بتخانه آويزي
  • مبين آيينه را بسيار در خلوت که مي ترسم
    که در دامان پاک خويش بي تابانه آويزي
  • ز انصاف و مروت نيست در عهد تو روشنگر
    زند آيينه من غوطه در زنگار اي ساقي
  • لطافت بيش ازين در پرده هستي نمي گنجد
    که چون نور نظر در پرده اي پنهان و پيدايي
  • ز هر خاري گل بي خار در جيب و بغل ريزد
    چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بينايي
  • تمام عمر اگر با کعبه در يک پيرهن باشم
    همان در کعبه دل مي کنم بتخانه آرايي
  • همان حسن انجمن آراست در هر جا که مي بينم
    که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرويي