نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نه
در
دست است گيرايي، نه
در
آغوش گنجايي
عبث پهلو تهي مي سازد آن سرو از کنار من
نشان از بي وجودي نيست
در
روي زمين از من
ز گمنامي چه خونها
در
جگر دارد نگين از من
ز عشق آهنين دل
در
کدامين پرده بگريزم؟
که گر
در
سنگ باشم چون شرارم مي کشد بيرون
مرا
در
پرده شرم و حيا ساقي چنان دارد
که گر
در
باده افتم، هوشيارم مي کشد بيرون
اگر
در
پرده فانوس، اگر
در
غنچه مي بينم
تو از شوخي سري از جيب محمل کرده اي بيرون
در
و ديوار شود بال و پر وحشت من
نيست از غفلت اگر
در
پي تعميرم من
فکنده است ترا دربدر دهان سؤال
ببند يک
در
و صد
در
به روي خود وا کن
سر رشته شفا و مرض
در
کف خداست
از چاره روي دل به
در
چاره ساز کن
در
هر دلي که نيست
در
او کوه درد و غم
صورت پذير نيست که پيچيد صداي من
از دل طلب آن گنج که
در
عالم گل نيست
در
قاف چو نبود پري از شيشه طلب کن
در
دامن ساحل چه بود غير خس و خار
يک چند سفر
در
دل درياي خطر کن
در
خاک تيره ديدن نور صفا، کمال است
هر طفل مي تواند مه را
در
آب ديدن
در
عشق پيش بيني سنگ ره وصال است
شد سيل محو
در
بحر از پيش پا نديدن
هر که دارد ناله اي، صائب
در
آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نيست
در
گلزار او
عالم از حسن ازل يک چهره آراسته است
در
بهشت افتاد هر چشمي که شد حيران
در
او
بحر را هر چند
در
درگاه چوب منع نيست
هست چندين دست رد از پنجه مرجان
در
او
حسن عالمسوز او هر چند
در
صد پرده بود
سرمه شد
در
ديده من پرده هاي خواب ازو
کيست
در
روي زمين با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با اين زبردستي بود
در
خاک او
سکه تا آورد
در
زر روي، گردانيد پشت
اي خوشا جرمي که عذري هست
در
دنبال او
در
ميان گوش و گوهر نسبت ديرينه است
نيست جا گفتار صائب را چرا
در
گوش تو؟
سرو را از طوق قمري حلقه ها
در
گوش کرد
در
چمن تا جلوه گر شد قامت رعناي تو
مي کشد
در
گوش سرو از طوق قمري حلقه ها
در
گلستاني که گردد جلوه گر بالاي تو
مي کند
در
عطسه اي تسليم جان را همچو صبح
در
دماغ هر سبکروحي که پيچد بوي تو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در
بهار و
در
خزان بر يک قرارم همچو سرو
تا به زانو پايم از گرد کدورت
در
گل است
گر چه دايم
در
کنار جويبارم همچو سرو
نيست
در
سر
در
هوايان قرب نيکان را اثر
برنمي آيد به آب روشن از گل پاي سرو
خانه دل را ز نقش غير چون پرداختي
خواه
در
بيت الحرام و خواه
در
بتخانه شو
ريزش پير مغان را خواهشي
در
کار نيست
چون سبوي مي به دست بسته
در
ميخانه شو
احتياط از کف مده هر چند
در
راه حقي
همچو موسي بي عصا
در
وادي ايمن مشو
بهاري هست
در
هر سال مرغان گلستان را
مرا
در
چار موسم نوبهاري نيست غير از تو
راه چون خانه دربسته
در
او نتوان يافت
گر چه چون آينه بازست به عالم
در
تو
در
آن چمن که نهال تو جلوه گر گردد
ز طوق فاخته پا
در
رکاب گردد سرو
چون زلف دست
در
کمر عيش حلقه کرد
هر کس که روز کرد شبي
در
کنار او
گاهي به لگد، گاه به پهلو دهي آزار
در
مرگ و حيات است زمين
در
تعب تو
يک چند
در
خواب گران بردي بسر چون غافلان
چندي دگر
در
عاشقي افسانه شو افسانه شو
تا
در
حريم زلف او گستاخ گردي همچو بو
با صدزبان
در
خامشي چون شانه شو چون شانه شو
راز عشق پرده
در
از گفتگو گل مي کند
بوي گل را
در
گريبان چون صبا دارد نگاه؟
مي برد
در
پرده دل رخسار بيرنگ بهار
در
لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده
بي توام
در
دل شراب ناب مي گردد گره
در
زمين تشنه من آب مي گردد گره
در
کمان پيوسته مي آيد مرا بر سنگ تير
در
دهان حرف من دلتنگ مي گردد گره
مرغ را
در
بيضه بال و پر گشودن مشکل است
فکر صائب
در
زمين تنگ مي گردد گره
در
دل من رشته آمال مي گردد گره
زلف
در
اين تنگنا چون خال مي گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشايي
در
نظر
در
پس زانو چو اهل حال مي گردد گره
در
گلستان جهان هر لاله رخساري که هست
از غم عشق تو آهي
در
جگر دارد گره
قرب حق
در
قبض بيش از بسط عارف را بود
با گهر
در
رشته پيوند دگر دارد گره
در
نيام تنگ نتواند دو تيغ آسوده شد
برنيايي تا ز خود
در
خلوت ما پا منه
چاه خس پوشي است
در
هر گام اين وحشت سرا
بي عصا زنهار
در
صحراي امکان پا منه
در
آن محفل که مي سوزم چو شمع از داغ ناکامي
مکرر آتش از پروانه
در
پروانه افتاده
ندارم يک نفس آرام
در
يک جا ز شوق او
سپند بي قرار من
در
آتشخانه افتاده
در
عين وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود
در
گلو گره
چون به درها مي روي صائب چو ارباب طلب؟
در
حقيقت آشنا گر با
در
دل گشته اي
نيست
در
مغز زمين چون گردبادم ريشه اي
جز سفر
در
دل نمي گردد مرا انديشه اي
ابر نيسان را ز استغنا کند خون
در
جگر
در
صدف آن را که باشد گوهر يکدانه اي
اين زمان با غير همدوشي، وگرنه پيش ازين
تيغ
در
يک دست و
در
يک دست خنجر داشتي
در
کمند آه مي آمد گر آن وحشي غزال
در
رکاب آه عاشق را به لب جان آمدي
مدتي
در
تنگناي آب و گل گشتي بس است
چند روزي هم سفر کن
در
فضاي بيخودي
در
قفس روزي ز بيرون مي خورد مرغ قفس
غم ز بي برگي چرا
در
زير گردون مي خوري؟
خواب مستي از
در
و ديوار مي جوشد چو مي
در
خرابات جهان هشيار چون خوابد کسي؟
در
سرايي کز
در
و ديوار سيل آيد برون
بي خبر چون صورت ديوار چون خوابد کسي؟
دل چه افتاده است
در
اين خاکدان بندد کسي؟
در
تنور سرد از بهر چه نان بندد کسي؟
در
کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
به که
در
هنگام پيري با خدا باشد کسي
حسن يوسف
در
خزان از زردي آيينه است
نيست عيبي
در
جهان گر پاک بين باشد کسي
گر چه
در
سير بهشتم از گل روي کسي
دوزخي
در
هر بن مو دارم از خوي کسي
(رشته تابي از تعلق هست تا
در
گردنت
در
پي عيسي عبث پا همچو سوزن مي کشي)
تا هدف را مي توان
در
زير بال و پر کشيد
تير را خوش نيست
در
بحر کمان استادگي
مي کند مژگان شرم آلود
در
دل رخنه بيش
در
نيام اين تيغ را افزون بود برندگي
يک دم خوش را هزاران آه حسرت
در
قفاست
خرج بيش از دخل باشد
در
ديار زندگي
مرگ چون موي از خمير آسان کشد بيرون ترا
ريشه گر
در
سنگ داري
در
ديار زندگي
گرد هستي
در
سفر دارد ترا چون گردباد
هر کجا اين گرد بنشيند ز پا،
در
منزلي
محو مي کردم اگر از دل غبار جسم را
کي چنين
در
آب و
در
آيينه پيدا بودمي؟
همچو بوي گل که
در
آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمي، هم
در
کنار عالمي
اي ز رويت
در
کف هر خار نبض گلشني
هر گلي را
در
ته دامن چراغ روشني
در
خراش سينه ها بي دست و پا افتاده ام
ورنه دستي
در
گشاد کار دارم ديدني
گر دل خود را به تيغ آه سازي چاک چاک
پنجه
در
سرپنجه آن زلف خم
در
خم کني
در
بساط عالم هستي که بيشي
در
کمي است
مي زني روزي دو شش صائب که نقش کم شوي
سکه پشت خويش بر زر داد،
در
زر غوطه زد
در
تو رو مي آورد از هر چه روگردان شوي
در
خزان اي شاخ گل گرد سرت پر مي زند
حرف بلبل را اگر
در
نوبهاران بشنوي
چمن را داغ دارد رويت از گلهاي پي
در
پي
ز ريحان هاي جان پرور، ز سنبلهاي پي
در
پي
در
آغاز خط از نظاره رويش مشو غافل
که اين گل مي شود پنهان ز سنبلهاي پي
در
پي
چه بال و پر گشايد عندليب ما
در
آن گلشن
که گردد دست گلچين غنچه از گلهاي پي
در
پي
مرا از چرب نرمي هاي خط يار روشن شد
که دارد زخم خاري
در
قفا گلهاي پي
در
پي
مرا دارد دو دل پيوسته
در
خوف و رجا صائب
نوازش هاي گوناگون، تغافل هاي پي
در
پي
به آبم راند غفلت، ورنه اين عمر گرامي را
که
در
گفتار کردم صرف،
در
کردار بايستي
تجلي تيغ بازي مي کند
در
هر سر سنگي
به گرد طور تا کي
در
تمناي لقا گردي؟
شود گر آب دل
در
سينه گرمم عجب نبود
کند اين نخل مومين چون
در
آتشخانه خودداري؟
مکن
در
پيش اين سنگين دلان چون تيغ گردن کج
ز قسمت آب باريکي اگر
در
جوي خودداري
تو کز حيرت چو قمري حلقه بيرون
در
گشتي
چه حاصل زين که يار خويش را
در
زير پر داري؟
چو دور شادماني راست نعل سير
در
آتش
غنيمت دان اگر
در
دست چون گل ساغري داري
مرا کز دوري او با
در
و ديوار
در
جنگم
قدح زخم نمايان، باده خوناب است پنداري
در
و ديوار
در
وجد آمد و از جا نمي جنبد
ز زهد خشک، زاهد زير ديوارست پنداري
توان بي پرده ديدن
در
لباس آن سرو سيمين را
که
در
فانوس عريانتر نمايد شمع کافوري
نمي گردد حلاوت با ملاحت جمع
در
يک جا
چسان صائب
در
آن لب جمع شد شيريني و شوري؟
تکلم چون کند گوش صدف از
در
گران گردد
تبسم چون نمايد آب
در
گوهر کند بازي
به قيل و قال نتوان
در
حريم کعبه محرم شد
همان بهتر که اين ناقوس
در
بتخانه آويزي
مبين آيينه را بسيار
در
خلوت که مي ترسم
که
در
دامان پاک خويش بي تابانه آويزي
ز انصاف و مروت نيست
در
عهد تو روشنگر
زند آيينه من غوطه
در
زنگار اي ساقي
لطافت بيش ازين
در
پرده هستي نمي گنجد
که چون نور نظر
در
پرده اي پنهان و پيدايي
ز هر خاري گل بي خار
در
جيب و بغل ريزد
چو شبنم هر که دارد
در
گلستان چشم بينايي
تمام عمر اگر با کعبه
در
يک پيرهن باشم
همان
در
کعبه دل مي کنم بتخانه آرايي
همان حسن انجمن آراست
در
هر جا که مي بينم
که دارد
در
نظر زاهد هم از گل طاق ابرويي
صفحه قبل
1
...
311
312
313
314
315
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن