نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
تا غير بميرد ز شعف يک شبم از وي
پنهان کن و
در
شهر توهم خبر انداز
تا به خاک راهت افتد صورت از ديوار و
در
آن خرامش را زماني صرف صورت خانه ساز
گر ز من دارد دلت گردي پس از قتلم بسوز
بعد از آن خاکسترم
در
ره گذار باد ريز
جرعه اي زان مي که شيرين بهر خسرو کرده صاف
اي فلک کاري کن و
در
کاسه فرهاد ريز
مس بود اکسير را قابل نه آهن محتشم
رو تو نقد خويش را
در
کوره حداد ريز
پيش روي تابناکش کوههاي عقل و صبر
در
گداز از بي ثباتي ها چو برف اندر تموز
دل
در
بدن کباب و مرا ديده تر هنوز
تن غرق آب و آتش و دل پرشرر هنوز
با من از ابناي عالم دلبري مانده است و بس
دلبري را تا که
در
عالم نمي ماند به کس
من گل آن آتشين با غم که
در
پيرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را يک نظر باقيست
در
چشم و لبت
يک نگه دارد تمنا يک سخن دارد هوس
در
تب عشق به جان کندن هجران شده ام
نااميد آن قدر از پرسش جانان که مپرس
ز مهيست داغ بر دل که نديده ام هنوزش
ز گليست خار
در
کف که نچيده ام هنوزش
دمي
در
بزم و صد ره مي کشد از بيم و اميدم
عتاب عشوه آميز و خطاب خنده آلودش
ميان آب و آتش داردم ديوانه وش طفلي
که
در
يک لحظه صد ره مي شوم مقبول و مردودش
بسي
در
تابم از مردم نوازيهاي او با آن
که مي دانم به جز بي تابي من نيست مقصودش
آن کز نهيبش آتش شد بر خليل گلزار
در
باغ روي او داد گل را مزاج آتش
محتشم
در
گذر آن چشم که من ديدم دوش
جبرئيل ار گذرد مي زند از غمزه رهش
به عزم رقص چون
در
جنبش آيد نخل بالايش
نماند زنده غير از نخل بند نخل بالايش
بميرم پيش تمکين قد نازک خرام او
که
در
جنبش به غير از سايه او نيست همتايش
براندازد ز دل بنياد آرام آن سهي بالا
چو اندازد هواي رقص جنبش
در
سر و پايش
به تکليف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
که ميل طبع بي تکليف مي شد
در
تماشايش
ز رخش راندنش از ناز
در
نشيب و فراز
زمين ز شوق به افغان و آسمان به خروش
چو پيش رفتم خود را زدم
در
آن آتش
که بود آن که ازو ديگ سينه ميزد جوش
شبي که مي فکند بي تو
در
دلم الم آتش
ز آه من به فلک مي رود علم علم آتش
ز سوز دل چو به او شرح حال خويش نويسم
هزار بار فتد
در
زبانه قلم آتش
ز بس کز انفعالم مانده سر
در
پيش چون نرگس
درين فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رويش
به اين سگان اي مدعي زان
در
مسافر شو
که ديگر شد مجاور بر سر کوي سگ کويش
عجب گر بشنوي بوي صلاح از محتشم ديگر
که بست و محکمست اين بار دل
در
جعد گيسويش
ز بيم غير مي گويد سخن
در
زير لب با من
من حيران بميرم پيش لب يا پيش رخسارش
ز آب و آيينه بجو صورت اين سر که چراست
به تماشاي جمالت
در
و ديوار حريص
با حريفي چو تو
در
بزم زبان بازي غير
چيست گر نيست نهان با تو پري رو مخصوص
گرنه
در
خلوت خاصت بدمن مي گويد
روز و شب چيست به خاصان تو بد گوه مخصوص
محتشم داشت فغان و تو
در
آزار او را
شاه را ورنه ز آزار گدا چيست غرض
صبر
در
جور و جفاي تو غلط بود غلط
تکيه برعهد و وفاي تو غلط بود غلط
به بزم امشب هوس خواهند و لطف يار بخشنده
حجاب از هر دو جانب گرچه ميشد
در
ميان مانع
به او خوش صحبتي مي داشتم شد
در
دلش ناگه
گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
چه مي گفتند
در
بزمش که چون شد محتشم پيدا
شد آن مه همزبانان را به تقصير زبان مانع
تا عکس سر و قد تو
در
بر کشيده است
دارد کشيده به بد ز غيرت بر آب تيغ
داده مرغ حيرتم را جاي بر طاق بلند
آن که
در
ايوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سير با اغيار سرکردي که رشک
لاله و گل را ز اشگم تر کند
در
باغ وراغ
فيض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب
در
ميان آمد ولي شد بي توقف برطرف
نوگلي کز صوت بلبل پنبه اش
در
گوش بود
واله چنگ و ني و آواز دف شد حيف حيف
بر
در
دل مي زنند نوبت سلطان عشق
ما و جنون مي دهيم وعده به ميدان عشق
ز دست کوته خود
در
هواي زلف توام
چو مرغ بي پر و بالي به آشيان مشتاق
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست
قتل من از دست يار و خاک من
در
زير تاک
ما که مي سازيم خود را
در
جفاي او هلاک
از وفاي او به جان يم از براي او هلاک
لطف او
در
رنگ استغنا و بر من عکس غير
از براي لطف استغنا نماي او هلاک
من که تنگ آوردنش
در
بر تصور کرده ام
مي شوم از رشگ تنگي قباي او هلاک
در
فراقش چون ندادم جان خود را اي فلک
نام ننگ آميز من از لوح هستي ساز حک
گر به جاي آتش نمرود بودي يک شرار
ز آتش هجران خلل مي کرد
در
کار خليل
صفحه قبل
1
...
3126
3127
3128
3129
3130
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن