نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فريب
دل را نويد وصل تو
در
خواب مي دهند
هرچه از ما گفت
در
غيبت رقيب روسيه
خود بر او خواهد شدن اکنون اگر حاضر شود
چون باز خواهد کز طلب جوينده را دور افکند
از لن تراني حسن هم آوازه
در
طور افکند
يارب چه با دلها کند محجوب خورشيدي که او
در
پيکر کوه اضطراب از ذره اي نور افکند
چون بي خطر باشد کسي از شهسوار عشق وي
کو بر فرس ننهاده زين
در
عالمي شور افکند
بهر چه سر عشق را با بي بصر گويد کسي
بيهوده کس دارو چرا
در
ديده کور افکند
از دو لب خوش آن که من جويم به ايما بوسه اي
در
قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
در
آغوش خيالت جذبه اي مي خواهد اين مخمور
که چون آيد به خود دست خود اندر گردنت بيند
ز آه من گشادي بر
در
آن دل نشد پيدا
دلي کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشايد
گشاد درد زين کاخ از درون جستم ندا آمد
که از بيرون
در
اين خانه گر بگشاد نگشايد
بگو اي محتشم با ناصح خود بين که بي حاصل
زبان طعنه برمجنون ما
در
زاد نگشايد
چو آيد بعد ايامي برون خلقي فتد
در
خون
اگر ماهي سهيل آسا برون آيد چنين آيد
ز رفتارش تن و جان
در
بلا وين طرفه کز بالا
بر آن رفتار از جان آفرين صد آفرين آيد
درياي راز
در
جوش من مهر بر لب از بيم
گو هم زبان حريفي کز اهل راز باشد
ز اشگ محتشم آن دوست
در
خطر که مدام
زنم بر آينه جوهر به دل به زنگ شود
من به مهرش جان ندادم خاصه
در
ايام هجر
گر برم نام وفا بايد زبان من بريد
اگر
در
خواب بينم پيرهن را بر تنت پيچان
تنم از رشگ آن بر بستر اندر پيچ و تاب افتد
چسان پنهان کنم از همنشينان مهر مه روئي
که چون نامش برآيد جان من
در
اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دريوزه وصلش چو گمراهي
که جويد آب و با چندين مشقت
در
سراب افتد
مرغ دلي که مي جهد خاصه ز دام حيله اي
دانه اگر ز
در
بود باز هوس نمي کند
قلم چو تير کند
در
پيام شخص اشارت
به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آيد
رسيد و
در
من بي دست و پا فکند تزلزل
چو صيد بسته که صياد غافلش به سر آيد
شد سراي دل خراب و يافت قصر جان شکست
اين زمان خود رخنه
در
بنياد ايمان مي شود
ور خورد
در
ظلمت از دست کسي آب حيات
پس بداند کان منم بي شک پشيمان مي شود
محتشم يا گريه را رخصت مده يا صبر کن
تا منادي
در
دهم کامروز طوفان مي شود
باز خواهم
در
خروش آمد که وقت حرف صوت
بر زبان نطقم اول آه و افغان مي رود
باز خواهم غوطه زد
در
خون که از بحر درون
سوي چشمم ابر خون باري شتابان مي رود
محتشم
در
عشق رفت آن صبر و ساماني که بود
بخت اکنون از من بي صبر و سامان مي رود
چو عذري هست
در
تقصير طاعت مي پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور مي دارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشين عيبي
چرا
در
خرقه خود را اين چنين مستور مي دارد
اگر بيني صفائي
در
رخ زاهد مرو از ره
که صادق نيست صبح کاذب اما نور مي دارد
چو من از دولت قرب ارچه دوري محتشم ميرو
به اين اميد گاهي بر
در
اميد گاه خود
آن پري بگذشت و سوي ما نگاهي هم نکرد
کشت
در
ره بي گناهي را و آهي هم نکرد
صبر من کاندر عيار از هيچ کوهي کم نبود
هم عياري
در
هواي او نگاهي هم نکرد
برق قهر او که گشت غير را سالم گذاشت
در
رياض ما مدارا با گياهي هم نکرد
دل که کرد از قبله
در
محراب ابروي تو رو
از سر بيداد گويا عذر خواهي هم نکرد
محتشم زلفش به من سر
در
نيارد از غرور
ترک ناز و سرکشي با من سياهي هم نکرد
ز ناز تا بتوان سنگ
در
ترازو نه
که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
يا پر به ميل تير نگه
در
کمان منه
يا تير پر کش اين قدر اندر کمان مدار
دانم اگر از دلبري قانع به جاني اي پسر
داد سبک دستي دهم
در
سر فشاني اي پسر
رسم وفا بنياد کن آواره اي را ياد کن
درمانده اي را شاد کن تا
در
نماني اي پسر
بر خاک درگه تو به سر مي کند رقيب
من خاک
در
زبخت نگون مي کنم به سر
ازبس که خون گريسته دور از تو محتشم
من
در
کنار دجله خون مي کنم به سر
نموده بود به من غايبانه رخ آن دم
که
در
بساط به کس رخ نمي نمود هنوز
نصيحتت که به صد گونه کرده ام پيداست
که
در
دلت يکي از صد اثر نکرده هنوز
ز محتشم مکن اي گل تو نيز قطع نظر
که جاي غير تو
در
چشم تر نکرده هنوز
عشوه ات سوخته جان من و جانسوز همان
غمزه ات ساخته کار من و
در
کار هنوز
در
برافکن ديگر اي دل جوشن طاقت که نيست
از کمين بر من کمانکش بازوي پرزور باز
به طول و عرض شبي
در
وصال مي خواهم
که بر تو عرض کنم قصه هاي دور و دراز
در
گفتن راز آن چه زبان محرم آن نيست
بر گردن آمد شد و پيک نظر انداز
صفحه قبل
1
...
3125
3126
3127
3128
3129
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن