نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
محتشم بهر نگاه آخرين
در
زير تيغ
مي کند عجزي که خون از چشم قاتل مي رود
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست
حجاب
در
نظرش دم ز پرده داري زد
اي طبيب ار تو دوائي نکني درد مرا
آن که اين
در
به من داد دوا مي داند
ميلت
در
آئين جفا چه بلاست اي سرو که تو را
نرسد به خاطر ستمي که به مستمندي نرسد
عجبست بسيار عجب که رسد به بالين طرب
سر من که
در
ره طلب به مستمندي نرسد
گفتمش کز درد عشقت غم ندارم
در
جهان
گفت هر عاشق که دردي دارد او را غم مباد
دارم از خوف و رجا کشتي سر گرداني
که نه
در
ورطه بماند نه به ساحل برود
عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق
نخل از جا نرود ريشه چو
در
گل برود
به من کسي شده خصم اي اجل که
در
کارم
عنان به دست تو سنگين رکاب نگذارد
به گوشم مژده وصل از
در
و ديوار مي آيد
دلم هم ميطپد الله امشب يار ميآيد
بسوي
در
ز شوق افتان و خيزان ميروم هر دم
تصور مي کنم کان سرو خوش رفتار مي آيد
سبکجولان سمندي کان پري
در
زير ران دارد
به رو بسيار مي لرزم که باري بس گران دارد
خدنگي کز شکاري کرده دشت عشق را خالي
هنوز از ناز ترک غمزه او
در
کمان دارد
تو هستي يوسف اما نيست يعقوب تو معصومي
که از آسيب گرگت زاري او
در
امان دارد
ز جام حسن حالا سر خوشي اما نمي داني
که اين رطل گران
در
پي خمار بي کران دارد
از آن آتش زبان ديگر چه داري محتشم
در
دل
مگر تا عاشق از وي سر دل اندر زبان دارد
همانا
در
کمال عشق نقصي بود مجنون را
که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد مي آيد
سزاي هرچه دي
در
بزم کردم امشبم دادي
تو را چون يک يک از حالات مستي ياد مي آيد
چو غافل از اجل صيدي سوي صياد مي آيد
نخستين رفتن خويشم
در
آن کو ياد مي آمد
من پا بسته روز وعده ات آن مضطرب صيدم
که خود را مي کشم
در
قيد تا صياد مي آيد
دل خامش زبانم کرده فرقت نامه اي انشا
که هرگه مي نويسم خامه
در
فرياد مي آيد
آواره اي کجاست که
در
کوي عاشقي
با خاک ره نشيند و با ما به سر کند
گر جان کشي به کين ز تن محتشم برون
باور مکن که مهر تو از دل به
در
کند
کرم ناساخته جا مي کند اينها
در
بزم
سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
محتشم واي بر آن قوم که بر بستر ناز
در
دل شب هدف تير دعاي تو شوند
چشمم چو روز واقعه
در
خواب مي شود
کين من از دل تو عنان تاب مي شود
حذر کن گزندم زين نخستين اي رقيب از دل
که
در
ره نيش کار دهر که راز سينه سنگ آيد
نمايد
در
زمان ما و تو بازيچه طفلان
فلک گردد ور عشق ليلي و مجنون ز سر گيرد
به بالينش سحر آن زلف و عارض را چنان ديدم
که زاغي بيضه خورشيد را
در
زير پر گيرد
صبوحي کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان
که شبنم
در
صبوحي جاي بر گلبرگ تر گيرد
ز بس شوخي دلارامي که دارد
در
زمين جنبش
به صد تکليف يک دم بر زمين آرام گر گيرد
چو آميزد حيا با آه آتشبار من شبها
به جاي سبزه و شبنم جهان را
در
سپر گيرد
اگر همرنگ مائي محتشم
در
بزم عشق او
ز جان برگيرد دل تا صحبت ما و تو درگيرد
دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بيدار بود
در
ميان خواب و بيداري دلم با يار بود
هرچه
در
دل داشتم او را به خاطر مي گذشت
بي نياز از گفتن و مستغني از اظهار بود
گرچه بود آن شمع شب تا روز
در
فانوس چشم
پرده شرم از دو جانب مانع ديدار بود
هرگه آن مه بر ذقن مي افکند چوگان زلف
محتشم
در
پاي او چون گوي سر مي افکند
دل و جان از حسد
در
آتش انداز انتظار او
سپه جمعست ميدان گرم و سلطان دير مي آيد
از خيالش خجلم بس که شب و روز مرا
در
دل پر شرر و ديده پر نم گذرد
که مه به تو مي ماند خوئي که کنون داري
فرداست که
در
کويت ديار نمي ماند
بيمار تو را هر بار
در
تن نفسي مي ماند
پاس نفسش ميدار کاين يار نمي ماند
مگر از سيل اشگم پاي قاصد
در
گلست آنجا
که سخت اين بار از آن راه بيابان دير مي آيد
زان دو زلف و عارضم پيوسته
در
حيرت کنون
بيضه خورشيد را زاغ و زغن مي پرورد
عشق
در
هر آب و گل حالي دگر دارد از آن
محتشم جان مي گدازد غير تن مي پرورد
به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنين آيد
به استقبال خيل او تزلزل
در
زمين آيد
زمين پر گردد از نقش جبين ماه رخساران
در
آن فرخ زمان کان آفتاب مه جبين آيد
به حکم دل ز لعل يار داد خويش بستانم
مرا روزي که ملک وصل
در
زير نگين آيد
ختائي ترک آمد محتشم اين که
در
جنبش
به يک دنباله از آهوي مشگينش به چين آيد
نبود
در
آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم
چه زيان کند به سمندري ضرري که از شرري رسد
ز سيلاب اجل هرگز نيامد بر بناي جان
شکستي کز هواي آن صنم
در
کار دين آمد
صفحه قبل
1
...
3124
3125
3126
3127
3128
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن