نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
محتشم زد چو گدايان
در
دريوزه عام
تا به اين پي نتوان برد که او سائل کيست
آن که
در
کشتن من دست اجل بست به چوب
ناوکي بود که آن بازوي پرزور انداخت
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهاي غلط رفتم از آن
در
به عبث
دگر
در
عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کي
شود لطف کمت بر رنجش بسيار من باعث
بلا زه بر کمان بندد چو
در
رقص آن سهي بالا
کند رعنا روي بنياد گاهي راست گاهي کج
در
قتل من که ريخته جسمم ز هم مکوش
کشتي چو شد شکسته به طوفان چه احتياج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو
ليک چون رفته فروپاي تو
در
گل چه علاج
دوش
در
مستي از آن رقعه نويسي هر حرف
که دلت داشت نهان کرد بيان تو صريح
آه از آن لحظه که مجلس به غضب
در
شکند
دامن افشاند و مي ريزد و ساغر شکند
کمان مي کشيش آتشم به خرمن جان زد
نعوذبالله از آن دم که مست
در
نظر آيد
تو را ببر من کوتاه دست چون کشم آسان
که با خيال تو دستم به زور
در
کمر آيد
در
ضميرت هيچ مي گردد که پار افتاده اي
مرغ روحش گرد من مي گشت امسالش چه شد
پيش چشمت هيچ مي گردد که
در
دشت خيال
آهوي من بود مجنوني به دنبالش چه شد
محتشم
در
جان سپاري بود و خونش ريختي
اي هزارت جان فدا با جان سپاران اين کنند
شبانه هر که به بزمي فتاد و رفت فرو
صباح سر به
در
از غرفه رواق تر کرد
امشب که چشم مست تو
در
مهد خواب بود
مهد زمين ز گريه من غرق آب بود
ز بس کان جنگجو را احتراز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا
در
سخن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آيم او رود بيرون
که ترسد محرمي
در
بند صلح انگيختن باشد
چو بوي آشتي
در
مجلس آيد ترک آن مجلس
مرا لازم ز بيم خوي آن گل پيرهن باشد
کرده اند از وعده وصل آن دو لعل دلگشا
پرنمک
در
کار تا از زخم ما خون بسته اند
حاجيان خلوت دل با خيال او مرا
دردرون جا داده اند و
در
ز بيرون بسته اند
ديده گر خواهد شدن از گريه ويران کو بشو
در
دل تاريک اين روزن همان گيرم نبود
چون به تحريک تو مي رانند ازين گلشن مرا
جا کنم
در
گلخن اين گلشن هما نگيرم نبود
جز تو
در
ملک دل محتشم اي شوخ بلا
آن که داد ستم و جور و جفا داد که بود
در
شکار امروز صيد آهوان او که بود
وانکه تير غمزه مي خورد از کمان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب
در
رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا
آن که
در
افغان نيامد از فغان او که بود
خسته اي را کز جفا مي کردي آخر قصد جان
در
علاجش اول آن مقدار کوشيدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گريه پردرد من
سر فرو بردن چو گل
در
جيب و خنديدن چه بود
محتشم اي گشته
در
عالم بدين داري علم
بعد چندين ساله زهد اين بت پرستيدن چه بود
ور نبودي بر سر آزار من
در
انجمن
حرف جرمم يک سر از بدخواه پرسيدن چه بود
ز غم هلاک شدم
در
رکاب بوسي او
که پا ز دست من از حلقه رکاب کشيد
مه من طفل و من رسوا و اين رسوائي ديگر
که هرجا مجمعي شد قصه ما
در
ميان آمد
همان بهتر که باشم محتشم
در
کنج تنهائي
که با هرکس دمي همدم شدم از من به جان آمد
کلک زبان محتشم
در
صفت تو اي صنم
هر سخني که زد رقم دست به دست مي رود
تغافل تو
در
آن بزم مرگ صد شيداست
کسي کجاست که امشب تو را بر اين دارد
هر بي سر و پا را که خرد راند چه ديدم
مجنون شده سر
در
پي آهوي تو دارد
خيمه
در
کوه و بيابان زده با لاله ز حان
خانه عيش مرا زير وزبر خواهي کرد
سوي دشت آهوي خود را به چرا خواهي برد
آهوان را ز چراگاه به
در
خواهي کرد
که خبر داشت که يک شهر
در
انديشه تو
تو نهان از همه آهنگ سفر خواهي کرد
در
نظر اولم اشک به دل شد به خون
بس که به دل زخمها زان بت فتان رسيد
چشمت چو شهر غمزه را آرايش مژگان کند
صد رخنه زين آئين مرا
در
کشور ايمان کند
زين سان که من
در
عاشقي دارم حيات از درد او
ميرم اگر عيسي دمي درد مرا درمان کند
اي پرده دار از پيش او يک سو نشين بهر خدا
تا عرض حال خود گدا
در
حضرت سلطان کند
دلي دارم که از تنگي درو جز غم نمي گنجد
غمي دارم ز دلتنگي که
در
عالم نمي گنجد
چو گرد آيد جهاني غم به دل گنجد سريست اين
که
در
جائي به اين تنگي متاع کم نمي گنجد
طبيبا چون شکاف سينه پر گشت از خدنگ او
مکش زحمت که
در
زخمي چنين مرهم نمي گنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پريرويان
به من حرفي که
در
ظرف بني آدم نمي گنجد
مکن بر محتشم عرض متاعي جز جمال خود
که
در
چشم گدايان تو ملک جم نمي گنجد
با وجود آن که ضبط گريه خود مي کنم
ناقه اش از اشک من تا سينه
در
گل مي رود
صفحه قبل
1
...
3123
3124
3125
3126
3127
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن