167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • کلک ماني سحر کرد و بر دلي ننهاد بند
    کانچه مقصود دل است از حسن در تصوير نيست
  • شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار
    دخل در تسخير مي دارد ولي تسخير نيست
  • در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عيار
    کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسير نيست
  • حسن افسون است و دل افسون پذير اما اگر
    نيست افسون دم در افسون ذره اي تاثير نيست
  • صيد را هرچند زور خود برون آرد ز قيد
    در طريق ضبط او صياد بي تقصير نيست
  • از سادگي دمي ز تو صد لطف مي کنم
    خاطر نشان خود که تو را در خيال نيست
  • در حسرت آن طاير بي بال و پر ما
    خوش دل شکن آهنگي و دل گاه فغانيست
  • پر گرم مران اي بت سر کش که به راهت
    در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نيست
  • هيچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
    خوي تو در عاشقي بس که زبونم گرفت
  • بس که در سرکشي آن مه به من استغنا کرد
    غيرت عشق مرا نيز به استغنا داشت
  • محتشم بس که در آن کوي به پهلو گرديد
    دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت
  • بي طاق ابروي تو که طاق است در جهان
    چندان گريست ديده که اين طاق نم گرفت
  • وقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز
    وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
  • من فکندم خويش را از خاکساري در رهش
    او ز استغنا مرا با خاک يکسان کرد و رفت
  • روز اقبال مرا در پي شب ادبار بود
    کز من آن خورشيد تابان روي پنهان کرد و رفت
  • باد يارب در امان از درد بي درمان عشق
    آن که دردم داد و نوميدم ز درمان کرد و رفت
  • صحبتي داشت که آميخت بهم آتش و آب
    دي که در بزم ميان من و اغيار نشست
  • پشت اميد به ديوار وفاي تو که داد
    که نه در کوچه غم روي به ديوار نشست
  • چون تو سروي در جهان اي نازنين اندام نيست
    صد هزاران سرو هست اما بدين اندام نيست
  • گرچه هست از نازک اندامان زمين رشک فلک
    به ز اندام تو در روي زمين اندام نيست
  • قد اگر اين است و اندام اين ور عنائي توراست
    راستي در قد سرو راستين اندام نيست
  • نيست در بتخانه مارا غير فکر روي دوست
    ما درين فکريم و مردم را خيالي ديگر است
  • سگ از آن کس به که چون شد با غزالي آشنا
    باز چشمش در پي وحشي غزالي ديگر است
  • غير را خواست کند گرم زد آتش در من
    هر يکي را به طريق دگر از غيرت سوخت
  • شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
    چون نسوزم کاين سعادت يک شبم مقدور نيست
  • حور مي گفتم تو را خواندي سگ کوي خودم
    سهو کردم جان من اين مردمي در حور نيست
  • موکبت را دل چو با خود مي برد اي افتاب
    تن چرا در سايه آن رايت منصور نيست
  • تا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس
    از مي نابم به گوش يک دو سه غلغل بس است
  • کرده صد کار فزون در دل تو ناله من
    چه کند آن چه نکرد است همين تاثير است
  • به حد خويش کن اي دل سخن که چون تو شکار
    فتاده در ره آن شهسوار بسيار است
  • هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نيست
    در پاي دوست هر که نشد کشته مرد نيست
  • ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور
    ما عاشقيم و در خور ما غير درد نيست
  • محتشم خودر ا خلاص از عشق مي خواهم ولي
    چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجير موست
  • مرده ما راهنوز از اختلاط اوست عار
    کان مسيحا دم ز وصلش روح در تن کرده است
  • وه که شد آلوده دامان آن که در تمکين حسن
    خنده بر مستوري صد پاکدامن کرده است
  • خود در آب چشم خويشم غرق و مي سوزم که او
    غافل از سيل چنين پرزور محمل بست و رفت
  • فلک از درد سر آسود که در او عشق
    سر پرشور مرا خاک سر کوي تو ساخت
  • ديد فرمان تو در خاموشي لعل تو دل
    رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوي تو ساخت
  • يگانه اي در دل مي زند به دست ارادت
    که جاي موکب حسنش ز طرف ماست زيادت
  • لحظه اي زين پيش چون شمعم سراپا در گرفت
    حرفم آن آتش زبان را بر زبان گويا گذشت
  • جراتم با آن که بي دهشت به صحبت مي دواند
    دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
  • بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه اي
    کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
  • شد نصيب من که صيد لاغرم اما ز دور
    در کمان هر تير کان ترک شکارانداز داشت
  • گيرد ز من امانت جان قاصدي که او
    گويد که در ميان من و او نشانه چيست
  • مطرب بگو که اين تري و اين ترانه چيست
    وين شعله در رگ و پي چنگ و چغانه چيست
  • اي کعبه رو که دور ز عشقي طواف تو
    غير از نظاره در و ديوار خانه چيست
  • يک جان چو درد و جسم نمي باشد اي حکيم
    پس در دو کون ذات بديع يگانه چيست
  • کالاي حسن او چو به قيمت نمي دهند
    اي چشم پر در اين همه عرض خزانه چيست
  • خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت
    رهي نموده ز روي وفا به سايل کويت
  • گر بداني که گرفتار کمندت دل کيست
    ور کني جزم که مهر تو در آب و گل کيست