نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
کلک ماني سحر کرد و بر دلي ننهاد بند
کانچه مقصود دل است از حسن
در
تصوير نيست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار
دخل
در
تسخير مي دارد ولي تسخير نيست
در
تصرف کوش تا عشقم شود کامل عيار
کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسير نيست
حسن افسون است و دل افسون پذير اما اگر
نيست افسون دم
در
افسون ذره اي تاثير نيست
صيد را هرچند زور خود برون آرد ز قيد
در
طريق ضبط او صياد بي تقصير نيست
از سادگي دمي ز تو صد لطف مي کنم
خاطر نشان خود که تو را
در
خيال نيست
در
حسرت آن طاير بي بال و پر ما
خوش دل شکن آهنگي و دل گاه فغانيست
پر گرم مران اي بت سر کش که به راهت
در
هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نيست
هيچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
خوي تو
در
عاشقي بس که زبونم گرفت
بس که
در
سرکشي آن مه به من استغنا کرد
غيرت عشق مرا نيز به استغنا داشت
محتشم بس که
در
آن کوي به پهلو گرديد
دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت
بي طاق ابروي تو که طاق است
در
جهان
چندان گريست ديده که اين طاق نم گرفت
وقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه
در
جان کرد و رفت
من فکندم خويش را از خاکساري
در
رهش
او ز استغنا مرا با خاک يکسان کرد و رفت
روز اقبال مرا
در
پي شب ادبار بود
کز من آن خورشيد تابان روي پنهان کرد و رفت
باد يارب
در
امان از درد بي درمان عشق
آن که دردم داد و نوميدم ز درمان کرد و رفت
صحبتي داشت که آميخت بهم آتش و آب
دي که
در
بزم ميان من و اغيار نشست
پشت اميد به ديوار وفاي تو که داد
که نه
در
کوچه غم روي به ديوار نشست
چون تو سروي
در
جهان اي نازنين اندام نيست
صد هزاران سرو هست اما بدين اندام نيست
گرچه هست از نازک اندامان زمين رشک فلک
به ز اندام تو
در
روي زمين اندام نيست
قد اگر اين است و اندام اين ور عنائي توراست
راستي
در
قد سرو راستين اندام نيست
نيست
در
بتخانه مارا غير فکر روي دوست
ما درين فکريم و مردم را خيالي ديگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالي آشنا
باز چشمش
در
پي وحشي غزالي ديگر است
غير را خواست کند گرم زد آتش
در
من
هر يکي را به طريق دگر از غيرت سوخت
شمع مجلس
در
شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاين سعادت يک شبم مقدور نيست
حور مي گفتم تو را خواندي سگ کوي خودم
سهو کردم جان من اين مردمي
در
حور نيست
موکبت را دل چو با خود مي برد اي افتاب
تن چرا
در
سايه آن رايت منصور نيست
تا ز نشاط افکنم غلغله
در
بزم انس
از مي نابم به گوش يک دو سه غلغل بس است
کرده صد کار فزون
در
دل تو ناله من
چه کند آن چه نکرد است همين تاثير است
به حد خويش کن اي دل سخن که چون تو شکار
فتاده
در
ره آن شهسوار بسيار است
هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نيست
در
پاي دوست هر که نشد کشته مرد نيست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور
ما عاشقيم و
در
خور ما غير درد نيست
محتشم خودر ا خلاص از عشق مي خواهم ولي
چون کنم چون مرغ دل
در
دام آن زنجير موست
مرده ما راهنوز از اختلاط اوست عار
کان مسيحا دم ز وصلش روح
در
تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آن که
در
تمکين حسن
خنده بر مستوري صد پاکدامن کرده است
خود
در
آب چشم خويشم غرق و مي سوزم که او
غافل از سيل چنين پرزور محمل بست و رفت
فلک از درد سر آسود که
در
او عشق
سر پرشور مرا خاک سر کوي تو ساخت
ديد فرمان تو
در
خاموشي لعل تو دل
رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوي تو ساخت
يگانه اي
در
دل مي زند به دست ارادت
که جاي موکب حسنش ز طرف ماست زيادت
لحظه اي زين پيش چون شمعم سراپا
در
گرفت
حرفم آن آتش زبان را بر زبان گويا گذشت
جراتم با آن که بي دهشت به صحبت مي دواند
دور باش مجلس خاصم بر آن
در
بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه اي
کز برون خد را بگرد شمع
در
پرواز داشت
شد نصيب من که صيد لاغرم اما ز دور
در
کمان هر تير کان ترک شکارانداز داشت
گيرد ز من امانت جان قاصدي که او
گويد که
در
ميان من و او نشانه چيست
مطرب بگو که اين تري و اين ترانه چيست
وين شعله
در
رگ و پي چنگ و چغانه چيست
اي کعبه رو که دور ز عشقي طواف تو
غير از نظاره
در
و ديوار خانه چيست
يک جان چو درد و جسم نمي باشد اي حکيم
پس
در
دو کون ذات بديع يگانه چيست
کالاي حسن او چو به قيمت نمي دهند
اي چشم پر
در
اين همه عرض خزانه چيست
خوشم به لطف سگ درگهت که
در
شب محنت
رهي نموده ز روي وفا به سايل کويت
گر بداني که گرفتار کمندت دل کيست
ور کني جزم که مهر تو
در
آب و گل کيست
صفحه قبل
1
...
3122
3123
3124
3125
3126
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن