167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي
    ديگران آبند و ما ريگ ته جوي توايم
  • سرکشان عشق را در کاسه سر خاک کن
    ورنه ما پيوسته زير تيغ ابروي توايم
  • ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ايم
    چون گهر در خلوت روشندلي بنشسته ايم
  • ياد ما از خاطر احباب صائب چون رود؟
    در بياض آفرينش مصرح برجسته ايم
  • سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن
    ما که پيوند علايق را ز هم بگسسته ايم
  • نيست در راه نسيم مصر صائب چشم ما
    ما به کنعان يوسف گمگشته خود جسته ايم
  • چون نگاه ديده وحشي غزالان از حجاب
    در ميان مردمان ناآشنا افتاده ايم
  • خاک مي ليسيد زبان موج ما در جويبار
    تا ازان درياي بي ساحل جدا افتاده ايم
  • ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده ايم
    عکس خورشيديم در آب روان افتاده ايم
  • رفته است از دست ما بيرون عنان اختيار
    در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ايم
  • از زمين گيران بود چون سبزه خوابيده خضر
    در بياباني که ما سرگشتگان افتاده ايم
  • سخت جاني بر دل ما کار مشکل کرده است
    همچو پيکان در طلسم استخوان افتاده ايم
  • برنمي دارد عمارت اين زمين شوره زار
    ما عبث در فکر تعمير جهان افتاده ايم
  • از کشاکش يک نفس چون موج فارغ نيستيم
    گرچه در آغوش بحر بيکران افتاده ايم
  • چهره آشفته حالان نامه واکرده اي است
    گرچه ما در عرض مطلب بي زبان افتاده ايم
  • بحر نتواند ز ما گرد يتيمي را فشاند
    قطره آبيم در حبس گهر افتاده ايم
  • مفلسان را گوهر شهوار خون در دل کند
    از گرانقدري جهان را از نظر افتاده ايم
  • برگداز جسم موقوف است اميد نجات
    ما که در بند نيستان چون شکر افتاده ايم
  • زير سقف چرخ بيدردانه پا افشرده ايم
    سيل بي زنهار ما در خانه پا افشرده ايم
  • کوچه گرد آستين چون اشک حسرت نيستيم
    همچو مژگان بر در يک خانه پا افشرده ايم
  • ريشه در فولاد جوهر اينقدر محکم نکرد
    زير تيغ او عجب مردانه پا افشرده ايم
  • بيمي از آتش ندارد شوخي ما چون سپند
    رقصها در دامن صحراي محشر کرده ايم
  • در کهنسالي همان مغلوب نفس سرکشيم
    قامت خم را به دست ديو خاتم کرده ايم
  • در صفاي سينه ما طوطيان را حرف نيست
    از تريهاي فلک آيينه پنهان کرده ايم
  • سنگ طفلان را دهد گرد يتيمي خاکمال
    از سواد شهر تا رو در بيابان کرده ايم