نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
کسي کو خرمن تمکين دهد بر باد بهر او
چرا
در
زير کوه غم بود جسم چو کاه من
مرا جلاد مرگ از
در
درآيد محتشم يارب
بکويش گر ز گمراهي فتد من بعد راه من
عشق زد بر
در
دل نوبت سلطان دگر
کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسيد
و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس
که آنچه
در
نظرم بود محتمل کردي
عجب است اگر نميرم که چو شمع
در
گدازم
ز بلند شعله وصلي که نهاده روبه پستي
غافلي کز من به رويت مانده باقي يک نگاه
در
محلي اين چنين چشم از من غافل مبند
نيست حد آدمي کز تن برد جان
در
وداع
روح انسان پيکري تهمت بر آب و گل مبند
داروي منعم مکش
در
چشم گريان اي رفيق
راه بر سيلي چنين پر زور بي حاصل مبند
ازين ديار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در
آن ديار ستاد و بلاي اهل نظر شد
درخت عشق درين شهر شد نهال خزان بين
نهال فتنه
در
آن ملک نخل تازه ثمر شد
در
اين دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بليه تيغ دودم گشت و فتنه تير دوسر شد
چو ناوک خورده صيدي را تني بسمل بگو با خود
که صيد زخمي
در
خاک و خون غلطيده من کو
آن که شد تا حشر لازم صبر
در
هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بي درمان او
من که بي او زنده تا يک روز ديگر نيستم
چون نباشم تا ابد
در
دوزخ حرمان او
شد
در
ره او جسمم با آن که ز خوبان بود
اين کشتي بي لنگر پرورده طوفان ها
آن ابر کرم کز فيض مشتاق خطا شوئيست
حاشا که بود
در
هم ز آلايش دامان ها
در
المم ز بي غمي کو گل تازه اي کزو
لاله داغ دل کنم داغ الم زدايرا
وصل تو چون نمي دهد
در
ره عشق کام کس
چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را
سحر رود به گرد اگر بند کند فسون گري
در
قفس دو چشم من مرغ غريب خواب را
دلي که جان دو عالم به باد داده اوست
در
او اثر چو بود ناله اي و آهي را
مي نمايد که به قلبي زده اي يک تنه واي
در
ميان داشته آشوب سپاه که تو را
گر نه
در
محتشم آتش زده بي راهي تو
شده آه که بلند و زده راه که تو را
زده آن آب که بر خاک وجودت اي گل
که
در
خانه عصمت به گل اندوده تو را
محتشم خوي تو مي داند و از پند عبث
مي دهد اين همه
در
سر بيهوده تو را
صبح آن که داشت پيش تو جام شراب را
در
آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
مه نيز تافتد ز تو
در
بحر اضطراب
شب جام گير و برفکن از رخ نقاب را
در
گرم و سرد ملک نکوئي فغان که نيست
قدري دل پرآتش و چشم پر آب را
درخشان شيشه اي خواهم مي رخشان
در
و پيدا
چو زيبا پيکري از پاي تا سر جان درو پيدا
صبازان
در
چو نايد ديده ام گويد چه بحرست اين
که هر گه باد ننشيند شود طوفان درو پيدا
ز بس بر جستم
در
رقص دارد چون سپند امشب
به سويم گرم از شست آن ناوک رسيدنها
زبان زينهار افتد ز کار از بس که آيد خوش
از آن بي باک
در
بد مستي آن خنجر کشيدنها
ازو بر دوز چشم اي دل که بسيار آن گران تمکين
سبک دست است
در
قلب سپاهي دل دريدنها
بر آن حسن آفرين کاندر نمودش کرده است ايزد
هر آن دقت که ممکن بود
در
حسن آفريدنها
به بي قيد آهوانت گو که به ساير اين چنين خودسر
مناسب نيست
در
دشت دل مردم چريدنها
به حکم ناقه چون ليلي ز محمل روي ننمايد
چه تابد
در
دل مجنون ازين وادي بريدنها
برين
در
مي کشند امشب جهان پيما سمندي را
به سرعت مي برند از باغ ما سرو بلندي را
نمي گفتم که آن بي درد با صد غصه نگذارد
به درد بي کسي
در
کنج محنت دردمندي را
يادباد آن که چو آغاز سخن مي کردي
با تو صد زمزمه
در
زير زبان بود مرا
اي تو را شيردلي
در
خم هر موي به بند
قيد هر صيد مکن زلف خم اندر خم را
باددر بزم غمم نشئه اي از درد نصيب
که
در
آن نشئه ز شادي نشناسم غم را
گناه يک نفس آن مه به مجلس از ما ديد
که بند کرد
در
آن زلف عنبرين ما را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزين
در
گذرانم از ثريا پايه دار خويش را
اي همه دم ز عشوه ات ناوک غمزه
در
کمان
بهر خدا نوازشي سينه فکار خويش را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهاي تنهائي
تصور با تو
در
يک بستر اي گل پيرهن خود را
گشته
در
راهت غبار آلود روي زرد ما
مي رسيم از گرد راه اينست راه آورد ما
در
هواي شمع رويت قطره هاي اشک گرم
دم به دم بر چهره مي بندد ز آه سرد ما
تو خود رو
در
سفر کردي ولي صحرا سپر کردي
به صد شيدائي مجنون من مجنون شيدا را
ز حالت بر سر تير اجل
در
رقص ميآرد
دل نخجير را هر نغمه زان ناوک سائيها
به جائي مي رسد شخص هوس
در
ملک خود کامان
که آنجا زا وفا به مي نمايد بي وفائيها
به اين صورت که زادت مادر ايام دانستم
که
در
عهد تو خواهد داد داد فتنه زائيها
صفحه قبل
1
...
3120
3121
3122
3123
3124
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن