نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
الهي تا ز حسن و عشق
در
عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
الهي تا هوس باشد کنار و بوس طالب را
شه حسن تو را تيغ تغافل
در
ميان باشد
الهي عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو
دو ابروي تو را تير تکبر
در
کمان باشد
نخست آنکس که شد
در
بند انکار تو من بودم
ولي آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
آنچه
در
آينه روي تو من مي بينم
گر ببيند همه کس واي من و واي همه
چو تير غمزه نهي
در
کمان کشي همه بر من
ولي کني به توجه دل رقيب نشاني
آن که گر يک دم ز کويش مي شدم مي شد ملول
اين زمان
در
دشمني غالب گمانم مي کند
تو را آن يار مي سازد که باشد قبله اش غيري
کند
در
سجده هاي سهو محراب خود ابرويت
بترس از آن که چه باران لطف بر همه باري
به برق آه زند
در
دل تو جان من آتش
بترس از آن که ز حرف حريف سوز نوشتن
به جانب تو زند
در
قلم بنان من آتش
آن که
در
دل خيل وسواسش پياپي مي رسد
تا تو خود را مي رساني مي کند مجنون مرا
گر به آن خورشيدرو يک ذره خود را مي دهم
مي برد
در
عزت از رغم تو بر گردون مرا
به خوبي ذره اي بودي چه
در
کوي تو جا کردم
به دامن گرم آتشپاره اي اما خطا کردم
منت دادم به کف شمشير استغنا که افکندي
تن اهل وفا
در
خون ولي بر خود جفا کردم
نبود از صدق روي اهل حاجت
در
تو بي پروا
تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم
ز من
در
باب آن زلف و زنخدان خواستي حرفي
چو من از ريسمانت رفتم اندر چاه رنجيدي
دهانت را چه گفتم هيچ بر من خرده نگرفتي
ولي اين حرف چون افتاد
در
افواه رنجيدي
اي سپهر اکنون که جز
در
خواب کم مي بينمش
منت از خواب عدم به چشم بيدار مرا
اي زمين چون او نمي خواهد که ديگر بيندم
از برون جا
در
درون ده جسم افکار مرا
جسم خاکي شد سپند و بستر آتش آن زمان
کان گران تمکين
در
اين مضطرب احوال زد
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
بر جگر به سکه
در
آن حبس فشردم دندان
کار من يکباره مشکل شد
در
اين عشق و هوس
اي اجل بازا که من زين کار و بارم شرمسار
گرچه هستم موج خور
در
بحر شوق ديگري
آن که از وي غرقه صد گونه طوفانم توئي
گرچه خالي نيست از سوز بت ديگر دلم
آن که آتش مي زند
در
ملک ايمانم توئي
گرچه زان گل همچو بلبل نيستم بي ناله
غلغل افکن
در
جهان از آه و افغانم توئي
چراغ خود دگر
در
بزم او بي نور مي بينم
بهشتي دارم اما دوزخي از دور مي بينم
به ساحل گر روم بهتر که درياي وصالش را
ز طوفاني که دارد
در
قفا پرشور مي بينم
براي غير گوري کنده بودم
در
زمين غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور مي بينم
چسان پيوند برد محتشم
در
نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور مي بينم
در
عين وصل جز من راضي به مرگ خود کيست
صد رشک تا سبب نيست با خود درين صدد کيست
با شاهد دلجوي غم دست وفا کن
در
کمر
کامروز يا فردا از آن نازک ميانت مي برم
گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را
از ريزش اشک ملک صد رخنه
در
گردون شود
خون
در
دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده
کش پرده از هم مي درد گر قطره اي افزون شود
شبم بي زلف او صد نيش عقرب نيست
در
بستر
چو چشم دير خواب خويش مهد راحتي دارم
سخن
در
پرده گفتن محتشم تاکي زبان درکش
که پر بيهوده ميگوئي و من بد کلفتي دارم
هان اي دل هجران گزين
در
جلوه است آن مه دگر
تشريف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
اي فتنه مي انگيزي از رفتار او گرد بلا
خوش ميکشي ميل فسون
در
چشم اين گمره دگر
در
رياض وصل مي بينم بري از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بي غيرتي
شاه غيرت گو که بنهد همچو ملک بي ملک
شهر دل را
در
ميان لشگر بي غيرتي
گشت ديگر پاي تمکينم سبک
در
راه او
صبر بي لنگر شد از شوق تحمل گاه او
آن مي که مي دهندم و من
در
نمي کشم
ريزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
اين منم کز عصمت دل
در
دلت جا کرده ام
اين منم کز عشق پاک اين رتبه پيدا کرده ام
به جاي کور اگر
در
دوزخ افتم نبودم باکي
که ميدانم به خصم من نخواهي داد جان من
پس آنگه گر دعائي گوئيم اين گو که
در
محشر
چو سر از خاک برداري نبيني جز لقاي من
آن که از عين ستم زد زخم بر آهوي تو
مردم چشم مرا خون ريخت
در
دامان من
ناله ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه
در
گوش است از افغان من
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به يکدم ساختند آن فتنه
در
بزم افکنان
لازم شد اکنون محتشم کآري کنون شمشير هم
تا من به زنهار ايستم بر دست اين
در
گرد نان
کي نشيند
در
زمان وصل بر خاطر غبار
گر نه بيزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
هيچت اي چشم سيه روي ازو سيري نيست
در
تو گور مگر سير کند خاک تو را
صفحه قبل
1
...
3119
3120
3121
3122
3123
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن