167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نباشد راه در گلزار او هر شوخ چشمي را
    مگر با ديده تر حلقه آن در شود شبنم
  • اگر در چاه، اگر در گوشه زندان بود يوسف
    ز چشم دوربين من بر سر بازار مي بينم
  • گر از سنگين دلي بر روي من در باغبان بندد
    ز چشم دوربين گل از در و ديوار مي چينم
  • مي خامم، کمال من بود در جوش تنهايي
    ازين ميخانه چون، هم خانه اي در بسته مي خواهم
  • بود در ديده حق بين من دير و حرم يکسان
    ندارد سنگ کم در پله بينش ترازويم
  • ز خاموشي بهاري در دل خود چون صدف دارم
    که در درياي تلخ از آب شيرين کام مي شويم
  • اشک من چشم چو شبنم به گلي دوخته است
    که مرا در دل و در ديده نگيرد آرام
  • غوطه در بحر گهر ز آبله پا زده ام
    در دل خاک قدم بر سر دريا زده ام
  • تا در فيض گشوده است به رويم توفيق
    حلقه چون داغ بسي بر در دلها زده ام
  • از در حق به در خلق چرا بايد رفت؟
    نه ز بخل است اگر دشمن سايل باشم
  • من نه آنم که چو گلچين در گلزار زنم
    دست در دامن معشوق خس و خار زنم
  • من که در بيضه به گرد سر گل مي گشتم
    در گلستان چه خيال است که پر جمع کنم؟
  • از غم زلف تو در دام بلا افتاديم
    چه هوا در سر ما بود و کجا افتاديم
  • ما در آن صبح بنا گوش صبوحي زده ايم
    در قيامت چه خيال است که هشيار شويم
  • ز بس که در تن من داغها به هم پيوست
    گمان برند زره در ته قبا دارم
  • از آن به جستن من پا ز سر کند غواص
    که چون صدف در يکدانه در بغل دارم
  • مرا که هر مژه در عالمي است پا در گل
    نظر به شاهد وحدت چگونه باز کنم
  • دست نسيم و پاي صبا در نگار بود
    در گلشني که من به هواي تو وا شدم
  • اين آتشي که در جگر من علم زده است
    در يک نفس به خاک سيه مي نشاندم
  • کاري مکن که رو به در آسمان نهم
    هر تير ناله اي که بود در کمان نهم
  • اين آن غزل که مولوي روم گفته است
    در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ايم
  • در گلشني که خرمن گل مي رود به باد
    در فکر جمع خار و خس آشيانه ايم
  • در آتش است شبنم گل از حضور ما
    از بس که آرميده در ين بحر خون رويم
  • مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
    سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
  • هست در موي کمر تنها بتان را پيچ و تاب
    هر سر موي تو دارد پيچ و تابي در ميان
  • دوستان از بي دماغي خون هم را مي خورند
    نيست در بزمي که ميناي شرابي در ميان
  • دست از دنيا و مافي ها به جز مي شسته ايم
    در ميان ما و زهادست آبي در ميان
  • حلقه بر هر در زدن سرگشتگي مي آورد
    چون کليد قفل مي بايد به يک در ساختن
  • در بساط سينه هر کس که باشد آه سرد
    مي تواند در دل شب صبح را دريافتن
  • دل به زلف و وعده پا در هواي او مبند
    راستي در موي آتش ديده نتوان يافتن
  • بر سر انصاف مي آيد فلک با ماه مصر
    بيش ازين در چاه و در زندان نمي ماند سخن
  • آب حيوان مي شود در ديده اش آب سياه
    هر که يک شب زنده دارد در شبستان سخن
  • طوطيان را زنگ خواهد بست در منقار حرف
    خوار گردد در نظرها گر به اين آيين سخن
  • صورت ديوار باشد در جهان آب و گل
    نيست هر کس را که در تن جان گوياي سخن
  • در شهواري که مي گويند، در جيب دل است
    خويش را بر قلب اين گنجينه مي بايد زدن
  • در گلستاني که باشد چشم بلبل در کمين
    پيش ما معراج بي دردي است گل بر سر زدن
  • گر نريزي آبروي خويش را صائب به خاک
    در همين جا مي تواني غوطه در کوثر زدن
  • نعل ايام بهار از جوش گل در آتش است
    در حريم غنچه بايد بر کمر دامان زدن
  • هست اگر هر گريه اي را خنده اي در چاشني
    ريشه غم در دل ما زعفران خواهد شدن
  • مدتي در خواب بي دردي به سر بردي، بس است
    اين زمان در عاشقي افسانه مي بايد شدن
  • چند خواهي پاي در گل بود در صحن چمن؟
    اي گل کاهل شبيخوني بر آن دستار زن
  • جز در دل نيست اميد گشاد از هيچ در
    مي توان بر سينه زد تا سنگ، بر درها مزن
  • با قد خم نيست لايق حلقه هر در شدن
    زينهار اين حلقه را جز بر در دلها مزن
  • بهر مشتي خون که صائب مي شوي رزق زمين
    دست در دامان قاتل در صف محشر مزن
  • گرد غم فرش است دايم در غم آباد وطن
    در غريبي نيست مکروهي به جز ياد وطن
  • گر دو صد تيغ زبان باشد ترا در عرض حال
    در نيام خامشي چون سوسن آزاد کن
  • سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟
    اين کدوي پوچ را در کار اين زنبور کن
  • بوي گل در غنچه سربسته ايمن از صباست
    لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
  • آب و رنگي ده غبار آلودگان زهد را
    باده در قنديل و گل در دامن سجاده کن
  • با پري در شيشه کردن ديو را انصاف نيست
    عقل را واکن ز سر در کار عشق انديشه کن
  • بوي اين مي خرمن عقل را بر باد داد
    آنچه کردي در قدح ساقي دگر در شيشه کن
  • گوشه گيري دردسر بسيار دارد در کمين
    در محيط پر شر و شور از کنار انديشه کن
  • چشم اگر داري که پا در دامن منزل کشي
    همرهي در قطع ره با مردم کاهل مکن
  • اختيار سر چو در دست تو اي سرگشته نيست
    زندگي را صرف در فکر سر و سامان مکن
  • پيش دريا قطره را نعل سفر در آتش است
    در گهر اين قطره را زين بيش زنداني مکن
  • همچو پيکان در تن از بي طاقتي در گردش است
    از کجا تا سر برون آرد دل بي تاب من
  • مي خورم افسوس بر عهدي که بودم در چمن
    در قفس نبود ز هجر آشيان فرياد من
  • صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
    رشته تسبيح در تاب است از زنار من
  • غوطه در سرچشمه آب حياتش مي دهند
    هر که مي ريزد عرق چون خضر در تعمير من
  • چون شراب کهنه ام آسوده در مينا، ولي
    مي نمايد خويش را در کاسه سر، جوش من
  • گردني در زير تيغ از موم دارد نرم تر
    در نظر دارد همانا بزم ديگر شمع من
  • اشک نيسان چون صدف گوهر شود در سينه ام
    وقت تخمي خوش که افتد در زمين پاک من
  • مي کند در سينه ام پيوسته جولان درد و داغ
    هر طرف صد محمل ليلي است در هامون من
  • مي تپم در خون چون داغ لاله از بي طاقتي
    گر بود در دامن ليلي سر مجنون من
  • حلقه انصاف در گوشش کشم از پيچ و تاب
    هر که را حرفي بود در جوهر مجنون من
  • صائب از غيرت شود خون مشک در ناف غزال
    هر کجا در جلوه آيد خامه مشکين من
  • چون لگن در زير پاي شمع مي آيد به چشم
    آسمان در زير پاي همت والاي من
  • خاک راهم، ليک از من چرخ باشد در حساب
    مي شود باريک دريا چون رسد در جوي من
  • آن که ننشيند کنون از ناز در پهلوي من
    تکيه گاهش بود در مستي سر زانوي من
  • کلک من دارد در انشاي سخن دست دگر
    آب صائب مي شود چون تاک مي در جوي من
  • بر رخ کس نيست رنگ وحدتي در انجمن
    به که دارم با دل خود خلوتي در انجمن
  • در فروغ عشق نور عقل گرديده است محو
    واي بر شمعي که در مهتاب مي آيد برون
  • هر که زانو ته کند چون زلف در ديوان حسن
    در فنون دلبري استاد مي آيد برون
  • در دل من کرد حشر آرزو آن خط سبز
    از زمين در نوبهاران مور مي آيد برون
  • مي شود در بي کسي اين چشمه رحمت روان
    شيرکي ز انگشت در گهواره مي آيد برون؟
  • در نمي گيرد فسون در مار چون شد اژدها
    مشکل از دل کينه ديرينه مي آيد برون
  • از شفق زد غوطه در مي صبح با موي سفيد
    در کهنسالي دکان زهد و سالوسي مچين
  • مي گدازد نور را در چشم حسن بي نقاب
    باده گلرنگ را در شيشه و ساغر ببين
  • گر نديدي در ضمير نقطه صد دفتر سخن
    در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببين
  • گر نديدي خال را در کنج آن لب وقت خط
    يوسف بي جرم را در گوشه زندان ببين
  • آنچه جم در جام از اسرار نتوانست ديد
    خويش را بر هم شکن در کاسه زانو ببين
  • اي لب لعل ترا خون يمن در آستين
    هر سر موي ترا چين و ختن در آستين
  • گر به دست افتد شکستي، مي کنم در کار دل
    من نه زانهايم که اندازم شکن در آستين
  • در گلستاني که ريزد خون بلبل بر زمين
    در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمين
  • نگه را دور باش شرم در بيرون در سوزد
    ندارد هيچ کس رنگي ز باغ لاله رخساران
  • نگردانيد دل جا در تن من از گرانخوابي
    چه حرف است اينکه در يکجا نمي گيرد مکان پيکان؟
  • به من در پره حرف سخت مي گويد ملامتگر
    هما را مي کند در لقمه نادان استخوان پنهان
  • مرا از چين ابرو نيست پروايي که عاشق را
    در اميدواري باز مي گردد ز در بستن
  • ز غفلت پشت بر ديوار دارد برگ کاه ما
    در آن وادي که باشد کوه در کار کمر بستن
  • به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
    در اثناي دميدن همچو ني بايد ميان بستن
  • مزن چين بر جبين وقت نزول در دو غم صائب
    که عيب است از کريمان در به روي ميهمان بستن
  • مرا از نارسايي هاي طالع در چنين فصلي
    ز بي بال و پري بايد بسر در آشيان بردن
  • چه خونها مي توانستيم در دل کرد خوبان را
    اگر مي شد ميسر عشق را در دل نهان کردن
  • به افسون در دل سخت توره کردن بود مشکل
    وگرنه رخنه در سد سکندر مي توان کردن
  • بکش در زندگي مردانه جام نيستي بر سر
    که باشد در بلا بودن، به از بيم بلا بودن
  • مجو صبر از دل ديوانه در هنگامه طفلان
    که تلخي ديده دست و پا کند گم در ثمر چيدن
  • مکن از حرص بر خود زندگي را تلخ چون موران
    بکش سر در گريبان، غوطه در بحر شکر مي زن
  • سواد عشق در زير نگين آسان نمي آيد
    چو داغ لاله چندي کاسه در خون جگر مي زن
  • نديدي گر هلال منخسف با زهره در يک جا
    در آن دنبال ابرو خال موزون را تماشا کن
  • نيابد ره به بزمش گر دل پر اضطراب من
    نخواهد ماند در بيرون در بوي کباب من