نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.21 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
کيد خصم خانگي را هر چه خسرو
در
سه سال
خواست کردن فاش عفو شاه مدغم کرد باز
شاخ عمرش را که مي باليد
در
بستان ملک
آخر از باد نهيب پادشه خم کرد باز
عالمي را کرد مات درد
در
شطرنج و نرد
زان دغلها کان حريف بد دمادم کرد باز
باغ ملک از صولت وي چون بدي آشفته بود
فر شه زانرو درش پيچيده
در
هم کرد باز
يعني ز رخ آينه وش زلف زره سان
يک سو بنه و مشعله بر بام و
در
انداز
در
آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا
که شد محول ذات تو گير و دار امروز
ز چاه دلو برون شد دو اسبه يوسف مهر
به رغم اخوان
در
مصر چرخ گشت عزيز
زمين و چرخ شايستيش بودن بنده درگه
گر آن نه
در
شکم حرصش گر اين نه بر کتف قوزش
کشاني اشکبوست را اجل
در
بر کشان آرد
که تا رستم صفت سازي قبا از تير خفتانش
ترا تازي نسب اسبي بود آذر گشسب آسا
که چون
در
دشت هيجا باد وش آري به جولانش
فلک دوش از عروس خور تهي چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر
در
ز سيمين اشک غلطانش
که ناگه حلقه بر
در
کوفت شيرين شوخ ديرينم
که تن يک توده نسرينست و لب يک حقه مرجانش
يکي ميناي مي بنهادش
در
پيش ريحاني
ميي زان سان که رنگ لاله بود و بوي ريحانش
مگو کز خاک ويرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخر گنج نبود گنج جز
در
کنج ويرانش
قضا تا شخص او آمد به گيتي غم خورد آري
خورد غم ميزبان چون نيست خوان
در
خورد مهمانش
سلامت بين و استغنا که ارني گو نشد هرگز
که عذر لن تراني
در
رسد چون پور عمرانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاريت دارد
هر آن سرما که گيتي هست
در
فصل زمستانش
اگر از گنج هستي ياوه گردد گوهر ذاتت
دو عالم وانچه
در
ملک دو عالم نيست تاوانش
خليلت را بود يک روز
در
گيتي بقا اما
چنان روزي که باشد روز خمسين الف يک آنش
مرا ماهيست
در
مشکوکه مشکين زلف پرچينش
به هر تارست صد تبت به هر چينست صد چينش
وگر
در
مقسم تقدير الفي بهره دانا را
کشد في الحال از تلبيس بر سر خط ترقينش
مر آن دراعه سندس که بيضا دوخت
در
جوزا
به اکسون وش سحاب ايدر جهان را عزم تردينش
مر آن باراني قاقم که خود آراست
در
سرطان
به قندزگون غمام اينک فلک را راي تبطينش
زره سازد ز آب برکه باد و مي نپايد بس
که
در
هر خرگهي روشن بود نيران تفتينش
مکان جود و کان جود ابوالقاسم که
در
سينه
نهان چون کين اهل کفر مهر آل ياسينش
به سر دست آورد هرگه نظر بر روي محتاجش
بپا چشم افکند هر گه گذر
در
کوي مسکينش
به عالم گر درون از عالم افزون ني عجب ايرا
که نون يک حرف
در
صورت ولي معنيست خمسينش
به نطع رزم هر بيدق که از مکمن برون راند
برد
در
ملکت بدخواه و بخشد فر فرزينش
چو
در
کين طلعت افزود دنيايش گوي خرادش
چو بر زين قامت افرازد ستايش جوي بر زينش
ز شوق جان فشاني
در
صف هيجا دهد بوسه
به خنجر حنحر سنجر به زوبين ناي زوبينش
يکي
در
چند شعر ايطا نه ايطايي چنان روشن
که باشد بيمي از غماز و باکي از سخن چينش
گهي بر لب ز بوالقاسم ثنا و بررخ آزرمش
گهي بردم ز حشمت شه دعا و
در
دل آمينش
به من چون ديو
در
ريمن ولي من از شرش ايمن
بلي چون مهر نوراني کرا ياراي تبطينش
مرا ز هر چه
در
آفاق مستغني است
ولي به عشق تو چون تشنه ام به آب ولوع
زمين و هر که بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هر چه
در
او تابعند و او متبوع
ز بس رفيعي و محکم ز بس منيعي و معظم
به راستي که خموشيست
در
ثناي تو اوفق
مر مرا ديد به هر حال مهياي سفر
موزه
در
پا و عصا برکف و پاتابه به ساق
بهر آنست که تا لاله به کف دارد جام
با گلي نوشي
در
پاي گل سرخ اياق
قي کند رمح تو هر خون که خورد
در
صف کين
چون مريضي که ز سودا بودش رنج مراق
اين طرفه که نالان دل من
در
تو شب و روز
چون زير و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم
در
مني آنگه که به وصلت کنم آهنگ
تا پيل و رخ و اسب و شه و بيدق و فرزين
دارند کشاکش همه
در
عرصه شترنگ
ز بسکه
در
که و شخ سنگ را کند پرتاب
گمان بري که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دي شد و آمد بهار و
در
کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل رويد از سم رنگ
سرو را جامه کني
در
بر کاينست قدم
بس کن اي دزدک عيار از اين حيلت و رنگ
ترکا تو هم از چهره خود مجمري افروز
در
زلف بر او عود نه از خال قرنفل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود
در
صف بار تو يساول
گه مغز که بدري بي جهد گاز و چنگ
گه
در
هوا بپري بي سعي پر و بال
رو کن به حضرتي که ندانسته جود او
در
از صدف گهر ز خزف گوهر از سفال
به آب باده غبار دل از پياله بشوي
که هست
در
دلت اندک ز روزه گرد ملال
صفحه قبل
1
...
3110
3111
3112
3113
3114
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن