نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
رفت
در
دنياي بي حاصل سراسر عمر تو
ريختي
در
شوره زار اين آب حيوان را تمام
چون قدح از عکس ساقي
در
بهشت افتاده ام
در
خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده ام
دور از انصاف است
در
محشر به دوزخ بردنم
من که
در
آتش مکرر ز انفعال افتاده ام
بس که
در
يک جا ز غلطاني نمي گيرد قرار
در
نظر آن گوهر يکدانه را گم کرده ام
از حجاب عشق
در
بيرون
در
چون حلقه ام
با تو گر از يک گريبان برون آورده ام
خون خود را مي خورد دل
در
تن افسرده ام
در
طلسم استخوان عاجز چو پيکان مانده ام
اين منم
در
دست زلف يار را پيچيده ام
در
سخن آن شکرين گفتار را پيچيده ام
اشک را
در
پرده هاي چشم تر پيچيده ام
ساده لوحي بين که
در
کاغذ شرر پيچيده ام
آب حيوان من نهان
در
ظلمت شب ديده ام
نور بيداري همين
در
چشم کوکب ديده ام
لب که عقد اوست
در
افواه مردم سي و دو
در
درون حقه اش سي ودو کوکب ديده ام
کرده است از بس که غفلت ريشه
در
رگهاي من
همچو مخمل
در
گرانخوابي سمر گرديده ام
حلقه تا بر
در
زنند از خويش مي آيم برون
چون شرر هر چند
در
زندان سنگ خاره ام
چاک
در
پيراهن رسوايي خود مي زند
آن که افتاده است چون سگ
در
قفاي خرقه ام
از حجاب عشق
در
بيرون
در
چون حلقه ام
گرچه با عکس رخش همخانه چون آيينه ام
بازشد از شش جهت بر روي من هر
در
که بود
تا ازين درهاي بي حاصل به يک
در
ساختم
نيست چون بوي گل از من تنگ جا بر هيچ کس
در
گلستانم وليکن
در
گلستان نيستم
دخل دريا ابر را
در
خرج مي سازد دلير
مي کنم خالي به جرات شيشه را
در
پاي خم
درسواد آفرينش هيچ کس
در
خانه نيست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر
در
زدم
خاک شد
در
زير اوراق پر و بالم نهان
در
تمناي تو از بس گرد عالم پرزدم
روي زرين را بهار بي خزان
در
پرده است
گرچه
در
ظاهر خزان بي بهار آيد به چشم
دارد از بي حاصلي
در
باطن خود صد گره
سرو
در
ظاهر اگر آزاده مي آيد به چشم
چون صدف
در
پرده غيب است دايم رزق من
در
کنار بحر ناز ابر نيسان مي کشم
دانه
در
زير زمين ايمن ز تيغ برق نيست
در
خطر گاهي که من چون خوشه گردن مي کشم
گوشه گيري چشم بد بسيار دارد
در
کمين
ميل آهي هر نفس
در
چشم روزن مي کشم
تيغ سيرابم دم از پاکي گوهر مي زنم
هر که را
در
جوهرم حرفي بود سر مي زنم!
در
مي دهد شرم کرم
در
بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر
در
دامن سايل کنم
در
دبستان جهان تا چند با موي سفيد
صرف مد عمر خود را
در
سيه کاري کنم
گر چه خون
در
پيکرم ز افسردگي پژمرده است
پنجه
در
سر پنجه دريا چو مرجان مي کنم
سر بر آرند از گريبان
در
تماشا خلق و من
مي برم سر
در
گريبان سير بستان مي کنم
عاقبت چون قامتم را حلقه مي سازد سپهر
به که صائب
در
جواني حلقه آن
در
شوم
از حجاب عشق کوه قاف دارم
در
ميان
گرچه
در
يک شيشه ام با آن پري پيکر به هم
گرچه
در
پهلوي هم چون سبحه صد دانه اند
صد بيابان
در
ميان دارند از دلهاي هم
بس که دارم خط نو اصلاح او را
در
نظر
در
ميان خواب هم تصحيح قرآن مي دهم
در
محيط عشق، خون نوح
در
جوش است و ما
چون حباب از سادگي بر موج محمل بسته ايم
حلقه بر
در
کوفتن ما را ندارد حاصلي
ما
در
منزل به روي خود ز بيرون بسته ايم
کجروي
در
کيش ما کفرست صائب چون خدنگ
از چه دايم
در
کشاکش چون کمان افتاده ايم؟
ما چو موج خوش عنان
در
بحر و بر افتاده ايم
نيستيم آتش ولي
در
خشک و تر افتاده ايم
ما چو گل با روي خندان
در
شهادتگاه عشق
خون خود با خونبها
در
کار قاتل کرده ايم
تا
در
الفت به روي آشنايان بسته ايم
جنت
در
بسته را بر خود مسلم کرده ايم
چون کنيم استادگي
در
دادن سر همچو گل؟
ما که خواب امن
در
دامان گلچين کرده ايم
صد قدم پيش است از ما خاک ره
در
اعتبار
گرچه
در
راه تو عمري جانفشاني کرده ايم
در
سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در
مصاف آرزو دستي که بر دل مانده ايم
عقده مي افتد به کار غنچه گل از نسيم
در
گلستاني که ما سر
در
گريبان مانده ايم
عشق را
در
بند جسم از پيچ و تاب افکنده ايم
خضر را
در
دام از موج سراب افکنده ايم
گر چه چيزي
در
بساطم نيست غير از درد و داغ
صبح را خون از شفق
در
دل کند خندانيم
در
وصاليم و زهجران دست برسر مي زنيم
ما به جاي نعل وارون حلقه بر
در
مي زنيم
گر نباشد
در
ميان روي تو از يک آه گرم
آب را
در
ديده آيينه خاکستر کنيم
اشک
در
دامان و آه آتشين
در
زير لب
چون چراغ صبحدم بيرون ز دنيا مي رويم
که از گرداب افکند اين گره
در
کار دريارا
که چنداني که مي گردم
در
او ساحل نمي يابم
دو عالم چون سليمان بود
در
زير نگين من
درين ميخانه چنداني که ساغر بود
در
دستم
در
آن گلشن که مي از ساغر توحيد مي خوردم
ز هر برگ گلي دامان دلبر بود
در
دستم
ز قحط دلربايان ريختم
در
پاي خود صائب
و گرنه يک جهان دل چون صنوبر بود
در
دستم
من آن روزي که
در
عشق سخن ثابت قدم بودم
کمر
در
خدمت هر نقطه چون پرگار مي بستم
تو با اغيار
در
سير چمن بودي و من
در
دل
ز آه سرد نخل ماتم اغيار مي بستم
نه آن جنسم که
در
قحط خريدار از بها افتم
همان خورشيد تابانم اگر
در
زير پا افتم
حديث روي او
در
پرده خورشيد و مه گويم
زبيم چشم بد گل را
در
اوراق خزان پيچم
فرو رفتم چنان
در
خويشتن از خرده بيني ها
که از راز شرر
در
سينه خارا خبر دادم
نمي سوزم اگر برق اجل
در
خرمنم افتد
که من
در
خوشگي از کاه گندم را جدا کردم
اگر مي بود
در
دل رحمي آن سلطان خوبان را
چرا
در
دادخواهي اينقدر بيداد مي کردم
نسيم بي ادب زنجير مي خاييد
در
عهدي
که من
در
زلف او چون شانه دست انداز مي کردم
به صد جانب برد دل
در
نمازم از پريشاني
به رنگ سبحه من سرگشته
در
محراب مي گردم
ندارد نفس کافر
در
مقام فيض دست از من
گران از خواب غفلت بيش
در
محراب مي گردم
مجو از من سخن
در
بزم آن آيينه رو صائب
که
در
بيرون محفل من نفس دزديده مي گردم
مشو
در
منزل مقصود از سر گشتگي ايمن
که چون گرداب من
در
عين اين دريا گره خوردم
نمي شد کار من هرگز چنين نامنتظم صائب
اگر
در
نظم عالم اندکي
در
کار مي بودم
زمين تاج سر من بود تا سر
در
هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را
در
زير پا ديدم
نگه
در
ديده خورشيد تابان آب مي سازد
گل رويي که من
در
پرده شرم و حيا ديدم
يکي گرديد وصل و هجر و قرب و بعد
در
چشمم
ز بس از ابتداي کارها
در
انتها ديدم
اگر چه
در
ته يک پيرهن با ماه کنعانم
به بوي پيرهن سر
در
پي باد صبا دارم
زلال زندگي
در
ساغر من رنگ گرداند
همان خون مي خورم گر
در
قدح آب بقا دارم
خدا فرصت دهد
در
دامن محشر فرو ريزم
گرههايي که
در
دل از تو اي بند قبا دارم
کند دل هر نفس
در
کوچه اي جولان ز خود کامي
چه خونها
در
جگر زين طفل بازيگوش خود دارم
نفس
در
سينه برق سبک جولان گره گردد
اگر بيرون دهم خاري که پنهان
در
جگر دارم
چو ماهي گر چه
در
ظاهر گرفتندم به سيم و زر
ز هر فلسي نهان
در
پوست چندين نيشتر دارم
همان بيطاقتم هر چند دريا را کشم
در
بر
که
در
هر جنبشي چون موج آغوش دگر دارم
صدف آب گهر را مانع از قرب است
در
دريا
شوم
در
وصل مستغرق گر اين ديوار بردارم
برو ساقي که من
در
جام صهباي دگر دارم
پري
در
شيشه از آيينه سيماي دگر دارم
نمي دانم چه نسبت با نسيم پيرهن دارم
که هم
در
مصرم و هم
در
جاي بيت الحزن دارم
به هر جانب که آرم روي،
در
مد نظر باشد
نباشد
در
ته ديوار محرابي که من دارم
به تردستي ز خارا نفش شيرين محو مي سازد
اگر تن
در
دهد
در
کار فرهادي که من دارم
که مي گويد پري
در
ديده مردم نمي آيد
که دايم
در
نظر باشد پريزادي که من دارم
ز صد دامن گل بي خار
در
چشم بود خوشتر
زروي نو خط او
در
جگر خاري که من دارم
کند
در
يک نفس طي هفتخوان آسمانها را
براقي کز دل بيتاب، من
در
زير زين دارم
به ظاهر
در
نظرها چون قلم گر خشک مي آيم
چو افتد کار بر سر گريه ها
در
آستين دارم
مکن
در
راه من چاه حسد، اي خصم کوته بين
که من از راستي چندين عصا
در
آستين دارم
از آن گوي سعادت
در
خم چوگان من رقصد
که
در
مد نظر دايم ترنج غبغبي دارم
دو عالم آرزو
در
سينه دارم با تهيدستي
بيابان
در
بيابان کشت و ابر بي نمي دارم
تو کز دل بي نصيبي سير کن
در
عالم صورت
که من چون غنچه
در
هر پرده دل عالمي دارم
ميفکن اي فلک
در
جنگ با من تخم سست خود
که از دل
در
بغل من بيضه فولاديي دارم
اگر با ماه کنعان
در
ته يک پيرهن باشم
همان از شرم دورانديش
در
بيت الحزن باشم
چو گوهر گر چه
در
مهد صدف عمري است
در
خوابم
نشد زين خواب سنگين رغبت دريا فراموشم
ز خلوت حلقه صحبت مرا بيرون نمي آرد
که
در
هر جا که باشم چون کمان
در
خانه خويشم
ربوده است آنچنان فکر و خيال او مرا صائب
که
در
صحبت همان
در
خلوت جانانه خويشم
ز خواب نيستي
در
حشر از آن سربر نمي آرم
که مي ترسم کند گرد خجالت زنده
در
خاکم
مرا از سينه صافي کين کس
در
دل نمي ماند
که طوطي مي شود زنگار
در
آيينه پاکم
من آن صياد خوش خلقم
در
اين صحراي پر وحشت
که خون صيد مشک تر شود
در
ناف فتراکم
نبيند ماه ماه از شرم
در
آيينه روي خود
ز شرم خويش بيش از من
در
آزارست مي دانم
چه دل
در
وعده شب
در
ميان زلف او بندم؟
مرا صبح اميد آن خط شبرنگ است مي دانم
اگر چه پيرهن
در
مصر و
در
کنعان بود نکهت
ز پيران جدا بورا نمي دانم نمي دانم
ز حرف خام هر بي ظرف از جا
در
نمي آيم
شراب کهنه ام،
در
شيشه جوشيدن نمي دانم
صفحه قبل
1
...
309
310
311
312
313
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن