نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
پنجه اي
در
پنجه شير فلک خواهم زدن
گر چنين آهو رمي را بخت رام من کند
گر به درويشي برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطيبي خطبه
در
منبر به نام من کند
حالتي
در
باغ او دارم که با من هر سحر
بلبل دستان سرا هم داستاني مي کند
گر نه باد صبح دم
در
گلشن او جسته راه
برق آهم پس چرا آتش فشاني مي کند
رهروي از کعبه مقصود مي جويد نشان
کاو وطن
در
کوي بي نام و نشاني مي کند
کجا کمان سلامت ز عرصه اي ما راست
که
در
کمين ز چپ و راست کج کلاهانند
گاهي آگهم، گاه بي خبر، گاه ايمنم، گاه
در
خطر
گاهم اختيار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده مي کند
زان فروغي از شور آن پري، مشتهر شدم
در
سخنوري
کز فروغ خود مهر خاوري، ذره را فروزنده مي کند
تا چند ز خون مژه
در
کوي تو احباب
صد نامه نويسند و جواب از تو نخواهند
ناصرالدين شاه غازي آن که
در
ميدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرين رکابش مي دهند
عشق مي گفتم و مي سوختم از آتش عشق
که
در
اين مساله ام فرصت تفسير نبود
شب که
در
حلقه ما زلف دل آرام نبود
تا به نزديک سحر هيچ دل آرام نبود
مانع رفتن بجز مهر و وفاي من نبود
ور نه
در
کوي بتان بندي به پاي من نبود
آن که
در
هر پرده نقش صورت شيرين کشيد
با خبر از شاهد شيرين اداي من نبود
من که الا عاشقي جرمي نکردم هيچ وقت
اين عقوبت هاي پي
در
پي جزاي من نبود
شب و روزي که
در
مي خانه بوديم
ز حق مگذر که خوش روز و شبي بود
يک جهان جان
در
بهاي بوسه مي خواهد لبش
گوهر ارزنده اش را سخت ارزان مي دهد
سخت شد بر دل من کار به حدي
در
عشق
که به سر وقت من آن سست وفا مي آيد
گر نه
در
راه تو گم کرد فروغي دل را
پس چرا بر سر اين راه بسي مي آيد
پيشه من شده
در
ميکده ها شيشه کشيدن
تا از اين پيشه چه پيش آيد و اين شيشه چه زايد
گر
در
آيد شب عيد از درم آن صبح اميد
شب من روز شود يک سر و روزم همه عيد
در
سر کوي وفا با کوه کن هم گام باش
جان شيرين را به شيرين بخش و شيرين کام باش
گر ز تير غمزه خونت ريخت ساقي دم مزن
ور به جاي باده زهرت داد
در
شکرانه باش
چون قدح از دست مستان مي خوري مستانه خور
چون قدم
در
خيل مردان مي زني مردانه باش
يا که طبل عاشقي و کوس معشوقي بزن
يا به رندي شهره شو يا
در
جمال افسانه باش
نه الله است هر اسمي که بسرايند
در
قلبش
نه منصور است هر جسمي که بفرازند بردارش
چه شاديها که دارم
در
سر سوداي اندوهش
چه منت ها که دارد يوسف من بر خريدارش
پي شمشاد قد ماهي، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا
در
گل است از شرم رفتارش
اگر به داد جان ممکن است ديدن جانان
ز پرده گو به
در
آيد که جان کنم به نثارش
تو و زلف گره گيري نتوان ديد
در
چنگش
من و خواب پريشاني که نتوان کرد تعبيرش
در
آن مجمع که بسرايند ذکر از جعد حورالعين
من و اميد گيسويش من و سوداي زنجيرش
سپند
در
ره آن شه سوار مي زنم آتش
که چشم بد نزند آتشي به خانه زينش
شاهد به کام و شيشه به دست و سبو به دوش
مستانه مي رسم ز
در
پير مي فروش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زماني
که بردم از
در
آن سنگ دل به حال تباهش
گر نشان جويي ازو يک باره گم کن خويشتن را
زان که خود را بارها گم کرده ام
در
جستجويش
قوت من خون جگر بود ز ياقوت لبش
هيچ کس
در
طلب نوش نخورد اين همه نيش
در
شاه راه عشق مرو با هواي نفس
گر مرد اين رهي بنه از سر هواي خويش
نعره منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهي پاي طلب
در
حلقه مستان عشق
جور است که
در
جام فشانند به جز مي
حيف است که بر خاک نشانند به جز تاک
گر چه صبوري خوش است
در
همه کاري ولي
کردن صبر از رخت کي شود امکان دل
هيچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
يارب چه نهادند
در
اين شکر و بادام
در
بر غمزه طفلي سپر انداخته ام
من که بر قلب جهان با تن تنها زده ام
پا به گل مانده ز بالاي تو طوبي آري
من
در
اين مساله با عالم بالا زده ام
زان پا نهاده ام به سر آهوي حرم
کز تير چشم مست تو
در
خون تپيده ام
مردم و از دلم نرفت آرزوي جمال او
وه که ز مرگ هم نشد
در
ره عشق چاره ام
آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو
در
آتش و آبم
گاه گاهي مي توان کرد از ره رحمت نگاهي
بر من بي دل که
در
کوي تو مسکين و غريبم
روزي کمند زلفش
در
پيچ و تابم انداخت
کز بخت تيره او را نسبت به مار کردم
فرو مي ريخت خون ديده بر رخسار من وقتي
که
در
خاطر خيال آن پري رخساره مي کردم
کنار مزرع سبز فلک يکباره تر مي شد
اگر
در
گريه شب ها ديده را فواره مي کردم
صفحه قبل
1
...
3098
3099
3100
3101
3102
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن