167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • حضوري داشتم شب با خيالش
    که در خاطر نمي آمد وصالش
  • گل از شبنم کند در يوزه چشم
    که گردد محو خورشيد جمالش
  • چه باغ است اين که دلها را کند آب
    ز پشت در صداي باغبانش
  • همان درزير خاکم مي پرد چشم
    که اين مي در قدح ننشيند از جوش
  • در جهان دل مبند و اسبابش
    مي جهد برق از ابر سنجابش
  • در دل آفتاب،خون ز شفق
    مي کند بوسه لب بامش
  • شمع حريم عشقم پرواي کشتنم نيست
    بسيار ديده ام من در زير پا سرخويش
  • از خشکسال ساحل انديشه اي ندارم
    پيوسته در محيطم ازآب گوهر خويش
  • تا در ميان آتش درباغ خلد باشي
    ازآبروي خود کن زنهار گوهر خويش
  • زان گوهر گرامي هرگزخبر نيابي
    تا بادبان نسازي در بحر لنگر خويش
  • روزي که در گلستان انشاي خنده کرديم
    ديديم برکف دست چون شاخ گل سر خويش
  • دولت مساعدت کرد صياد چشم پوشيد
    در کار دام کردم نخجير لاغر خويش
  • کردار من به گفتار محتاج نيست صائب
    در زخم مي نمايم چون تيغ جوهر خويش
  • صائب ز کارداني در دام عقل افتاد
    اينش سزا که نازد برکارداني خويش
  • در خرابات مغان ستار باش
    چون لب پيمانه بي گفتار باش
  • حلقه تسبيح، شرط ذکر نيست
    ذکر کن،در حلقه زنار باش
  • هست اگر در زير پا آتش ترا
    گو همه روي زمين پر خار باش
  • چند توان داشتن در نمد آيينه را؟
    دست بکش زآستين ،خرقه بيفکن زدوش
  • از قناعت مي رود بيرون ز سر سوداي حرص
    ره ندارد در دل خرسند استسقاي حرص
  • در محيط عشق بيتابي بود باد مراد
    برد کف رابر کران زين بحر خون آشام رقص
  • ذره را نظاره خورشيد در رقص آورد
    آتشين رويي چوباشد نيست بي هنگام رقص
  • تا رگ خامي بود در باده ننشيند ز جوش
    مي کنند از نارسايي صوفيان خام رقص
  • شمع مي سازد قبا پيراهن فانوس را
    چون کند در انجمن آن يار سيم اندام رقص
  • در رکاب برق دارد پاي ،ايام نشاط
    دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
  • در دل ساده است عيش عالم ايجاد فرش
    جامه بي نقش بايد بهر احرام نشاط