نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
به هر کس قسمت خود مي رساند چرخ مينايي
نماند
در
صراحي آنچه
در
پيمانه مي بايد
حجاب و شرم را بگذار
در
بيرون
در
صائب
که آتش طلعتان را جرأت پروانه مي بايد
دلم دارد حضوري با خيال يار
در
خلوت
که تا صبح قيامت
در
به روي يار نگشايد
در
دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهد
گشايش از
در
پوشيده محراب مي جويد
چنان گرم است عاشق
در
سراغ آن بهشتي رو
که از خود گرد ره
در
چشمه کوثر نمي شويد
کاش انديشه ما
در
دل او ره مي داشت
آن که پيوسته
در
انديشه ما مي گردد
در
ته سنگ ملامت دل سودايي ما
کبک مستي است که
در
کوه و کمر مي گردد
مي توان يافت ز عنوان که چه
در
مکتوب است
پا منه بر
در
آن خانه که دربان دارد
در
صف اهل ريا از همه کس
در
پيش است
چون علم هر که عصايي و ردايي دارد
در
چنين فصل که نم
در
قدح شبنم نيست
خار ديوار ترا آب ز سر مي گذرد
هيچ کس نيست که
در
فکر دل خود باشد
عمر مردم همه
در
فکر شکم مي گذرد
با همه تار تعلق که
در
او پيچيده است
شمع
در
نيم نفس از سر جان مي گذرد
در
هواداري آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را
در
سر اين سودا کرد
از
در
حق به
در
خلق مبر حاجت خود
شکوه از يار به اغيار نمي بايد کرد
ساده لوحي که به دنبال دوا مي گردد
کاش
در
يوزه درد از
در
دلها مي کرد
شوق هر چاک که
در
پرده دل مي افکند
رخنه اي بود که
در
گنبد مينا مي کرد
در
نظر داشت تماشاي خط سبز ترا
خال روزي که
در
آن کنج دهان جا مي کرد
فتنه
در
سايه آن زلف سيه
در
خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سيه تاب خورد
من همان روز ز جمعيت دل شستم دست
که صبا دست
در
آن طره خم
در
خم زد
آن که مي بست به ظاهر
در
صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن
در
شهرت مي زد
باش بيدار که ره
در
حرم کعبه نيافت
دل شب هر که بر آن حلقه
در
دست نزد
داغ اين است که
در
سينه من پهن شده است
لاله آن نيست که
در
دامن صحرا باشد
بي نيازي است که
در
يوزه کند از
در
خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسين باشد
در
دل ماست خيال تو و از ما دورست
عکس از آيينه
در
آيينه جدا مي باشد
نيست با دير و حرم مردم حق بين را کار
کور
در
جستن
در
، دست به ديوار کشد
زين گلستان که چو گل خيمه
در
آنجا زده اي
چيست
در
دست تو جز چاک گريباني چند؟
دل پرخون چه پر و بال گشايد
در
جسم؟
دانه چون نشو و نما
در
دهن مور کند؟
کمترين عقده سر
در
گم او آبله است
در
ره عشق که يک عقده گشا خار بود
مي شود آب روان چون به رگ تاک رود
صرفه آب
در
آن است که
در
خاک رود
دست
در
دامن توفيق زن از خويش برآي
قوت پاي تو حيف است که
در
گل برود
چون به خشکي ز نبات است ثمر بيد مرا
در
برومندي اگر
در
ثمر افتم چه شود؟
عشق بيباک مرا
در
رگ جان افکنده است
پيچ و تابي که
در
آن موي کمر مي بايد
با حريفان همه شب
در
ته يک پيرهن است
آن که
در
خانه ما بند قبا نگشايد
اگر تو
در
نگشايي به روي من از ناز
به آه من که
در
اين حصار مي بندد؟
همين نه فاخته
در
سر هواي او دارد
به هر که بنگري اين طوق
در
گلو دارد
ميان خوف و رجا حالتي است عارف را
که خنده
در
دهن و گريه
در
گلو دارد
زخط عذار تو بي آب وتاب خواهد شد
زهاله ماه تو پا
در
در
رکاب خواهد شد
خوش آن زمان که
در
آيي ز
در
شراب آلود
ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
که گفته است
در
ابر سفيد باران نيست
رخش غم از دل من
در
نقاب مي شويد
چون تشنه اي که آب خورد
در
ميان خواب
خونم چو آب چشم تو
در
خواب مي خورد
خون
در
رگم ز منت خشک محيط سوخت
خوش وقت تشنه اي که قدح
در
سراب زد
تا چهره تو
در
عرق شرم غوطه زد
هر آرزو که
در
دل من بود آب شد
هر کس به صدق
در
قدم خم گذاشت سر
در
عرض يک دو هفته فلاطون شعار شد
نان تو چون فطير بماند
در
اين تنور
با دست خود خمير تو
در
هم سرشته اند
در
هيچ ذره نيست که شوري ز عشق نيست
هر جا سري است
در
خم چوگان کشيده اند
آن يار خانگي که دل از ما ربوده است
در
خانه است و
در
همه جا جلوه مي کند
در
واديي که رو به قفا قطع ره کنند
بينا کسي بود که
در
او با عصارود
در
بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد
در
او تاجور شود
اين ريشه اي که
در
تو دوانده است آرزو
رگ
در
تن تو رشته آمال مي شود
يک بار رو چرا به
در
دل نمي کند
آن سايلي که بر
در
هر خانه مي شود
چشمي که
در
او نور حيا پرده نشين نيست
ره
در
همه جا همچو مگس داشته باشد
جا
در
دل او دارم واز من خبرش نيست
اي کاش مرا
در
دل اوراه نمي بود
شوري که
در
دل ماست شوقي که
در
سرماست
از سنگ مي تواند سرچشمه ها روان کرد
در
قيد تن نماند جاني که پاک گردد
کي
در
ختا گذارند خوني که مشک تر شد
در
قطع راه هستي شمعي است پيروان را
خاري که
در
ره عشق از پاي من برآيد
نه روي آينه اي
در
نظر نه آينه رويي
چگونه طوطي بي مثل من به حرف
در
آيد
در
روي زمين هر کس بندد به گره زر را
خوب است که چون قارون
در
زير زمين باشد
هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در
شکستش سنگ مي بندد کمر
در
کوهسار
آرزو
در
دل بسوزان، عود
در
مجمر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
نقد دنيا همچو گل هر روز
در
دست کسي است
هست چون سيماب اينجا خرده زر
در
گذار
نعل واروني است تبخال لب من، ورنه هست
در
دل من زان بهشتي روي، کوثر
در
گذار
پيش دريا نعل هر موجي ازو
در
آتش است
در
جهان آب وگل سيلاب چون گيرد قرار؟
سرو با آن تازه رويي، مي کند
در
ديده ام
جلوه ميناي خالي بر لب جو
در
خمار
بر دلم بار دو عالم نيست
در
مستي گران
بردماغ من گراني مي کند بو
در
خمار
مي کند
در
هر مزاجي کار ديگر چون شراب
زاهد ميخواره را سر
در
هوا دارد بهار
در
حريم کعبه هر ناشسته رو را بار نيست
تازه
در
هر جام مي کن غسل احرام بهار
از
در
شتيهاي ره
در
چشمه آب آسوده است
تا نيايد پا به سنگ سر زمسکن برميار
زلف از سر
در
هوايي هر نفس
در
عالمي است
مي نمايد حسن راخط پرده داري بيشتر
هر غباري کز زمين خيزد
در
اين آب و هوا
سرو سيم اندام جولان مي نمايد
در
نظر
در
پر طوطي نهان شد گر چه تنگ شکرش
همچنان دل مي برد
در
پرده گفتارش هنوز
هر فتنه اي که
در
شکن زلف جاي داشت
در
گوشه هاي چشم تو بگريخته است باز
گر به ظاهر شمع
در
فانوس رفت از راه رحم
مي زند برآتش پروانه دامان
در
لباس
نيست ممکن دل شود
در
سينه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا
در
قفس ؟
نامه
در
رخنه ديوار نسيان مانده اي است
از غبار کاهلي بال و پر ما
در
قفس
روح از طول امل مانده است
در
زندان جسم
بر نيارد هيچ مرغي رشته از پا
در
قفس
دور باش شرم اگر حايل نگردد
در
ميان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا
در
قفس
بي پر و بالي مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه
در
داميم و گاهي
در
قفس
در
غبار خط نهان شد خال، رحمي پيش گير
دام را
در
خاک چون کردي به فکر دانه باش
نيست
در
بند زر و آهن تفاوت ،زينهار
تاميسر مي شود
در
قيد مهر و کين مباش
در
گلستان بي پرو بالي است صائب برگ عيش
واي برمرغي که ريزد
در
قفس بال و پرش
عقل کامل
در
سر ما شور سودا مي شود
در
کدوي ما شراب کهنه مي آيد به جوش
در
خم سربسته مي وا مي کند بال نشاط
در
تن خاکي، روان پاک مي آيد به جوش
نباشد لاله
در
دامان اين صحرا، که افتاده
ز برق آه من
در
خيمه صحرا نشين آتش
آن که
در
آينه بيتاب شد از طلعت خويش
آه اگر
در
دل عاشق نگرد صورت خويش
چو مرده اي است که خوابانده اند
در
کافور
کسي که
در
شب مهتاب مي برد خوابش
عجب که يک دل پژمرده
در
جهان ماند
که شد گشاده ز گل بر رخ جهان
در
عيش
در
سينه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
در
کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش
در
ديده من رقعه اي از عالم بالاست
هر برگ خزان ديده که
در
فکر سفر باش
توبه
در
آغاز عمر از نقل و مي کردن خطاست
سعي کن تا هست فرصت
در
سرانجام نشاط
دل شد از طول امل محبوس
در
زندان جسم
گوهر ما را برآمد رشته از پا
در
صدف
ابر چون
در
پيش صرصر پاي
در
دامن کشد؟
مغز ما را چون کف دريا پريشان کرد عشق
چشمه نبود اين که
در
کوه و کمر
در
گريه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروي خلق
نه همين
در
دل ما بزم سليمان چيده است
عالمي
در
دل هر مور جدا دارد عشق
در
وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را
در
پاي گل ازدست جام افتد به خاک
در
سر کوي تو پايم تا به زانو
در
گل است
من از دريا گذشتم بارها با پاي خشک
مي نمايد جا به اشک عندليبان
در
لباس
اين که شبنم را دهد
در
دامن خود بارگل
در
خار غوطه مي زنم و خنده مي کنم
بلبل نيم که ناله کنم
در
رکاب گل
اي از رخت هر خار سامان بستان
در
بغل
هر ذره را از داغ تو خورشيد تابان
در
بغل
يک ره برآر از آستين دست نگارين
در
چمن
تا دستها پنهان کند سرو خرامان
در
بغل
نيست يک دل
در
جهان بي داغ عالمسوز عشق
هست
در
زير نگين عالم سليمان را تمام
صفحه قبل
1
...
308
309
310
311
312
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن