167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • به هر کس قسمت خود مي رساند چرخ مينايي
    نماند در صراحي آنچه در پيمانه مي بايد
  • حجاب و شرم را بگذار در بيرون در صائب
    که آتش طلعتان را جرأت پروانه مي بايد
  • دلم دارد حضوري با خيال يار در خلوت
    که تا صبح قيامت در به روي يار نگشايد
  • در دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهد
    گشايش از در پوشيده محراب مي جويد
  • چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتي رو
    که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمي شويد
  • کاش انديشه ما در دل او ره مي داشت
    آن که پيوسته در انديشه ما مي گردد
  • در ته سنگ ملامت دل سودايي ما
    کبک مستي است که در کوه و کمر مي گردد
  • مي توان يافت ز عنوان که چه در مکتوب است
    پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
  • در صف اهل ريا از همه کس در پيش است
    چون علم هر که عصايي و ردايي دارد
  • در چنين فصل که نم در قدح شبنم نيست
    خار ديوار ترا آب ز سر مي گذرد
  • هيچ کس نيست که در فکر دل خود باشد
    عمر مردم همه در فکر شکم مي گذرد
  • با همه تار تعلق که در او پيچيده است
    شمع در نيم نفس از سر جان مي گذرد
  • در هواداري آن زلف کم از شانه مباش
    که سر خود همه را در سر اين سودا کرد
  • از در حق به در خلق مبر حاجت خود
    شکوه از يار به اغيار نمي بايد کرد
  • ساده لوحي که به دنبال دوا مي گردد
    کاش در يوزه درد از در دلها مي کرد
  • شوق هر چاک که در پرده دل مي افکند
    رخنه اي بود که در گنبد مينا مي کرد
  • در نظر داشت تماشاي خط سبز ترا
    خال روزي که در آن کنج دهان جا مي کرد
  • فتنه در سايه آن زلف سيه در خواب است
    آه اگر باد بر آن زلف سيه تاب خورد
  • من همان روز ز جمعيت دل شستم دست
    که صبا دست در آن طره خم در خم زد
  • آن که مي بست به ظاهر در صحبت بر خلق
    با دو صد دست به باطن در شهرت مي زد
  • باش بيدار که ره در حرم کعبه نيافت
    دل شب هر که بر آن حلقه در دست نزد
  • داغ اين است که در سينه من پهن شده است
    لاله آن نيست که در دامن صحرا باشد
  • بي نيازي است که در يوزه کند از در خلق
    هرکه را چشم ز گفتار به تحسين باشد
  • در دل ماست خيال تو و از ما دورست
    عکس از آيينه در آيينه جدا مي باشد
  • نيست با دير و حرم مردم حق بين را کار
    کور در جستن در، دست به ديوار کشد
  • زين گلستان که چو گل خيمه در آنجا زده اي
    چيست در دست تو جز چاک گريباني چند؟
  • دل پرخون چه پر و بال گشايد در جسم؟
    دانه چون نشو و نما در دهن مور کند؟
  • کمترين عقده سر در گم او آبله است
    در ره عشق که يک عقده گشا خار بود
  • مي شود آب روان چون به رگ تاک رود
    صرفه آب در آن است که در خاک رود
  • دست در دامن توفيق زن از خويش برآي
    قوت پاي تو حيف است که در گل برود
  • چون به خشکي ز نبات است ثمر بيد مرا
    در برومندي اگر در ثمر افتم چه شود؟
  • عشق بيباک مرا در رگ جان افکنده است
    پيچ و تابي که در آن موي کمر مي بايد
  • با حريفان همه شب در ته يک پيرهن است
    آن که در خانه ما بند قبا نگشايد
  • اگر تو در نگشايي به روي من از ناز
    به آه من که در اين حصار مي بندد؟
  • همين نه فاخته در سر هواي او دارد
    به هر که بنگري اين طوق در گلو دارد
  • ميان خوف و رجا حالتي است عارف را
    که خنده در دهن و گريه در گلو دارد
  • زخط عذار تو بي آب وتاب خواهد شد
    زهاله ماه تو پا در در رکاب خواهد شد
  • خوش آن زمان که در آيي ز در شراب آلود
    ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
  • که گفته است در ابر سفيد باران نيست
    رخش غم از دل من در نقاب مي شويد
  • چون تشنه اي که آب خورد در ميان خواب
    خونم چو آب چشم تو در خواب مي خورد
  • خون در رگم ز منت خشک محيط سوخت
    خوش وقت تشنه اي که قدح در سراب زد
  • تا چهره تو در عرق شرم غوطه زد
    هر آرزو که در دل من بود آب شد
  • هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر
    در عرض يک دو هفته فلاطون شعار شد
  • نان تو چون فطير بماند در اين تنور
    با دست خود خمير تو در هم سرشته اند
  • در هيچ ذره نيست که شوري ز عشق نيست
    هر جا سري است در خم چوگان کشيده اند
  • آن يار خانگي که دل از ما ربوده است
    در خانه است و در همه جا جلوه مي کند
  • در واديي که رو به قفا قطع ره کنند
    بينا کسي بود که در او با عصارود
  • در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
    هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
  • اين ريشه اي که در تو دوانده است آرزو
    رگ در تن تو رشته آمال مي شود
  • يک بار رو چرا به در دل نمي کند
    آن سايلي که بر در هر خانه مي شود
  • چشمي که در او نور حيا پرده نشين نيست
    ره در همه جا همچو مگس داشته باشد
  • جا در دل او دارم واز من خبرش نيست
    اي کاش مرا در دل اوراه نمي بود
  • شوري که در دل ماست شوقي که در سرماست
    از سنگ مي تواند سرچشمه ها روان کرد
  • در قيد تن نماند جاني که پاک گردد
    کي در ختا گذارند خوني که مشک تر شد
  • در قطع راه هستي شمعي است پيروان را
    خاري که در ره عشق از پاي من برآيد
  • نه روي آينه اي در نظر نه آينه رويي
    چگونه طوطي بي مثل من به حرف در آيد
  • در روي زمين هر کس بندد به گره زر را
    خوب است که چون قارون در زير زمين باشد
  • هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
    در شکستش سنگ مي بندد کمر در کوهسار
  • آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار
    خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
  • نقد دنيا همچو گل هر روز در دست کسي است
    هست چون سيماب اينجا خرده زر در گذار
  • نعل واروني است تبخال لب من، ورنه هست
    در دل من زان بهشتي روي، کوثر در گذار
  • پيش دريا نعل هر موجي ازو در آتش است
    در جهان آب وگل سيلاب چون گيرد قرار؟
  • سرو با آن تازه رويي، مي کند در ديده ام
    جلوه ميناي خالي بر لب جو در خمار
  • بر دلم بار دو عالم نيست در مستي گران
    بردماغ من گراني مي کند بو در خمار
  • مي کند در هر مزاجي کار ديگر چون شراب
    زاهد ميخواره را سر در هوا دارد بهار
  • در حريم کعبه هر ناشسته رو را بار نيست
    تازه در هر جام مي کن غسل احرام بهار
  • از در شتيهاي ره در چشمه آب آسوده است
    تا نيايد پا به سنگ سر زمسکن برميار
  • زلف از سر در هوايي هر نفس در عالمي است
    مي نمايد حسن راخط پرده داري بيشتر
  • هر غباري کز زمين خيزد در اين آب و هوا
    سرو سيم اندام جولان مي نمايد در نظر
  • در پر طوطي نهان شد گر چه تنگ شکرش
    همچنان دل مي برد در پرده گفتارش هنوز
  • هر فتنه اي که در شکن زلف جاي داشت
    در گوشه هاي چشم تو بگريخته است باز
  • گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
    مي زند برآتش پروانه دامان در لباس
  • نيست ممکن دل شود در سينه صدچاک باز
    چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
  • نامه در رخنه ديوار نسيان مانده اي است
    از غبار کاهلي بال و پر ما در قفس
  • روح از طول امل مانده است در زندان جسم
    بر نيارد هيچ مرغي رشته از پا در قفس
  • دور باش شرم اگر حايل نگردد در ميان
    تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
  • بي پر و بالي مگر صائب به داد ما رسد
    کز پر خود گاه در داميم و گاهي در قفس
  • در غبار خط نهان شد خال، رحمي پيش گير
    دام را در خاک چون کردي به فکر دانه باش
  • نيست در بند زر و آهن تفاوت ،زينهار
    تاميسر مي شود در قيد مهر و کين مباش
  • در گلستان بي پرو بالي است صائب برگ عيش
    واي برمرغي که ريزد در قفس بال و پرش
  • عقل کامل در سر ما شور سودا مي شود
    در کدوي ما شراب کهنه مي آيد به جوش
  • در خم سربسته مي وا مي کند بال نشاط
    در تن خاکي، روان پاک مي آيد به جوش
  • نباشد لاله در دامان اين صحرا، که افتاده
    ز برق آه من در خيمه صحرا نشين آتش
  • آن که در آينه بيتاب شد از طلعت خويش
    آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خويش
  • چو مرده اي است که خوابانده اند در کافور
    کسي که در شب مهتاب مي برد خوابش
  • عجب که يک دل پژمرده در جهان ماند
    که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عيش
  • در سينه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
    در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش
  • در ديده من رقعه اي از عالم بالاست
    هر برگ خزان ديده که در فکر سفر باش
  • توبه در آغاز عمر از نقل و مي کردن خطاست
    سعي کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
  • دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم
    گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف
  • ابر چون در پيش صرصر پاي در دامن کشد؟
    مغز ما را چون کف دريا پريشان کرد عشق
  • چشمه نبود اين که در کوه و کمر در گريه است
    سنگ خارا آب شد از سرکه ابروي خلق
  • نه همين در دل ما بزم سليمان چيده است
    عالمي در دل هر مور جدا دارد عشق
  • در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
    هرکه را در پاي گل ازدست جام افتد به خاک
  • در سر کوي تو پايم تا به زانو در گل است
    من از دريا گذشتم بارها با پاي خشک
  • مي نمايد جا به اشک عندليبان در لباس
    اين که شبنم را دهد در دامن خود بارگل
  • در خار غوطه مي زنم و خنده مي کنم
    بلبل نيم که ناله کنم در رکاب گل
  • اي از رخت هر خار سامان بستان در بغل
    هر ذره را از داغ تو خورشيد تابان در بغل
  • يک ره برآر از آستين دست نگارين در چمن
    تا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغل
  • نيست يک دل در جهان بي داغ عالمسوز عشق
    هست در زير نگين عالم سليمان را تمام