167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اي واي اگر مرا نکند آب،انفعال
    زين تخمها که کاشته ام در زمين خويش
  • از بس گرفته است مرا در ميان گناه
    از شرم ننگرم به يسار و يمين خويش
  • چون شبنم است بستر و بالين من ز گل
    در خارزار، از نظر پاک بين خويش
  • صائب ز هر که هست به کردار کمترم
    در گفتگو اگر چه ندارم قرين خويش
  • زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
    چون ني نمي زنم نفسي بر هواي خويش
  • مستغني از بهارم وآسوده ازخزان
    در دشت ساده دل بي مدعاي خويش
  • رستم کسي بود که برآيد به خوي خويش
    در وقت احتياج بگيرد گلوي خويش
  • سيراب درمحيط شدم ز آبروي خويش
    در پاي خم زدست ندادم سبوي خويش
  • ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
    ترسم مرا سپهر برآرد به خوي خويش
  • بي آب محال است شود دايره آهنگ
    در دايره ماتميان ديده تر باش
  • در حقه سربسته گذارند گهر را
    خاموش نشين، محرم اسرار نهان باش
  • در بستن چشم است اگر هست گشادي
    دررهگذر صيد،طلبکار کمين باش
  • خواهي که به روشن گهري نام برآري
    در روي زمين خانه نشين همچو نگين باش
  • چشم و دل من تشنه حسني است که از لطف
    در آينه و آب نيفتاده مثالش
  • در پوست نگنجد گل از انديشه شادي
    غافل که شکرخند بود صبح زوالش
  • مادر چه شماريم، که سر پنجه خورشيد
    در خون شفق مي تپد از شوق عنانش
  • در پيش اگر ز لعل لبش شمع نمي داشت
    مي کرد نفس گم، ره باريک دهانش
  • در جلوه گهش زخم نمايان بود آغوش
    ترکي که به شمشير زند حرف،ميانش
  • صائب چه خيال است که در دست من افتد
    سيبي که سهيل است ز خونابه کشانش
  • در دل اثر از تيغ کند زخم زبان بيش
    صد پيرهن ازتن بود آزردن جان بيش
  • چون دام در خاک سراپاي بود چشم
    گردد ز لحد چشم حريصان نگران بيش
  • بيهوشي دولت شود از باده دو بالا
    در جوش بهاران شود اين خواب گران بيش
  • در فصل خزان برگ به صد رنگ برآيد
    درپير بود حسرت الوان ز جوان بيش
  • کشيده است سر در گريبان سوزن
    دم عيسي از شرم لطف مقالش
  • زمين گير سازد تماشاييان را
    چو در جلوه آيد قد دلربايش