نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
هر تني
در
طلبت لايق جان دادن نيست
نيک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت
کارم از هيچ طرف تنگ نمي شد
در
عشق
اگر آن تنگ دهان با دل من کار نداشت
با وجودي که نه شب ديده ام او را و نه روز
شب و روزم همه
در
حسرت ديدار گذشت
گر به يک لحظه دو صد بار کشي
در
خونم
ممکنم نيست ز عشق تو به يک بار گذشت
شب فراق تو
در
خون خويش مي خفتم
ز بس که هر سر مويم چو نيشتر مي گشت
نقد جان را به سر کوي بتان بايد داد
پاک شو پاک که
در
عالم جان بايد رفت
عيش کن عيش که دوران بقا چيزي نيست
باده خور باده که
در
خواب گران بايد رفت
تا ملک مهر علي را
در
دل خود جاي داد
مهر روشن دل و مهرش به دل ها جا گرفت
از علي عالي تري
در
عالم امکان مجوي
زان که رسم هر مسمي بايد از اسما گرفت
نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بي خلاف
داد خود را
در
مصاف از لشکر اعدا گرفت
هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او
در
عنبر سارا گرفت
بامدادان با علي اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد
در
ليلة الاسري گرفت
يا به حاجت
در
برش دست طلب خواهم گشاد
يا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
همه از خاک
در
دوست به حسرت رفتند
تا دگر بر سر عشاق چه ها خواهد رفت
دل حديث شوق خود
در
بزم جانان گفت و مرد
دادخواهي عرض حالش را به شاهي کرد و رفت
هم به حرم هم به دير بدر دجا ديدمت
تا نظرم باز شد
در
همه جا ديدمت
خواجه هي منع من از باده پرستي تا کي
چه کند بنده که
در
پنجه تقدير افتاد
اين همه باده که مستان سبو کش زده اند
جرعه اش بود که از لعل تو
در
جام افتاد
ريخت تا دام سر زلف تو بر دانه خال
مي خورم حسرت مرغي که
در
اين دام افتاد
در
ديده عشاق نه کم ز آب حيات است
خاکي که بر آن سايه بالاي تو افتاد
خون مردم همه گر چشم تو ريزد شايد
در
کف مرد چرا تير و کمان بايد داد
هر کس خم ابروي تو را ديد به دل گفت
در
هيچ کماني به از اين خم نتوان داد
از جان بريد هر که به زلفت کشيد دست
وز سر گذشت آن که
در
اين حلقه پا نهاد
روزي که
در
جهان غم و شادي نهاد پاي
شادي به سوي او شد و غم رو به ما نهاد
واقف شود از حالت دل هاي شکسته
هر دل که
در
آن جعد شکن بر شکن افتد
نظر ز روي تو صاحب نظر نمي بندد
که هيچ کس به چنين روي
در
نمي بندد
ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد
باز اين فتنه ندانم که چه
در
سر دارد
ماه نو
در
فلک از دست غمش شد به دو نيم
خم ابروي تو اعجاز پيمبر دارد
کسي ز فتنه آخر زمان خبر دارد
که زلف و کاکل و چشم تو
در
نظر دارد
آن که يک ذره غمت
در
دل پر غم دارد
اگر انصاف دهد عيش دو عالم دارد
گهي به دير و گهي جلوه
در
حرم دارد
ندانم اين چه جمال است کان صنم دارد
از آن خدنگ تو
در
دل عزيز و محترم است
که ره به خلوت دل هاي محترم دارد
چنبر زلف تو گر نيست به گردون هم چشم
پس چرا گوي قمر
در
خم چوگان دارد
کسي که
در
دل شب چشم خون فشان دارد
بياض چهره اش از خون دل نشان دارد
هر لاله نو رسته که بشکفت
در
اين باغ
داغي به دل از عارض رخشان تو دارد
تاج داران همه خاک
در
آن درويشند
که به سر خاکي از آن خاک سر کو دارد
يقين شد جان سپاريهاي من بر خويش اين گونه
هنوز آن صورت زيبا
در
اين معني شکي دارد
دل نام سر زلف ترا مشک ختا کرد
الحق که
در
اين نکته غلط رفت و خطا کرد
در
مجلس غير آن بت بي شرم و حيا را
ديدم که چها خورد و چها برد و چها کرد
تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
عطار صبا مشک ختن
در
دهنش کرد
زد به يک تيغم و از زحمت سر فارغ ساخت
رحمتي کرد اگر
در
حق من قاتل کرد
هم ز خاک
در
او سوي سفر خواهم رفت
هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد
خون دل
در
غم ياقوت لبش خواهم ريخت
ديده را غرقه به خون آب جگر خواهم کرد
گر بوسه اي توان زد ياقوت آن دو لب را
يک عمر ازين تمنا خون
در
جگر توان کرد
در
هر کمين که آن ترک تير از کمان گشايد
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
از من به کوي محبوب بي قدرتر کسي نيست
کي
در
غم محبت صبر آن قدر توان کرد
اي خوشا رندي که رو
در
ساحت مي خانه کرد
چاره دور فلک از گردش پيمانه کرد
دانه تسبيح ما را حالتي هرگز نداد
بعد از اين
در
پاي خم، انگور بايد دانه کرد
با خيال خط و خال تو دل مشتاقان
مشک
در
دامن و عنبر به گريبان مي کرد
زان دارو درد کهن، پيمانه اي دراده به من
کش خضر
در
ظلمات دن، چون آب حيوان پرورد
صفحه قبل
1
...
3096
3097
3098
3099
3100
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن