167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در موسمي که روي زمين يک طبق گل است
    صائب چو بيضه دربغل آشيان مباش
  • در محفل که راه بيابي گران مباش
    از حرف سخت بار دل دوستان مباش
  • صائب غريب وبيکس و دلگير مي شوي
    پر در مقام تجربه دوستان مباش
  • در قلزمي که موجه من سير مي کند
    خارو خسي است هردو جهان برکرانه اش
  • در وقت خويش هرکه دهن باز مي کند
    از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
  • در چشم خاک راه نشينان انتظار
    کار هلال عيد کند نعل مرکبش
  • چون سرو،قمريان همه گردن کشيده اند
    در آرزوي طوق گلوسوز غبغبش
  • مي در سر برهنه پرو بال واکند
    دستار خويش رابه مي خوشگوار بخش
  • در فصل نوبهار، چمن بزم چيده اي است
    کز غنچه و گل است صراحي و ساغرش
  • گر در خيال تيغ کند غمزه اش گذار
    ابريشم بريده شود زلف جوهرش
  • گر در سياهي سخن آب حيات نيست
    سبزست چون هميشه خط روح پرورش ؟
  • آب حيات جامه به شبنم بدل کند
    شايد که در لباس کند سير گلشنش
  • هرکس که ديد سرو ترا درخرام ناز
    در خواب نوبهار رود پاي رفتنش
  • عمر دوباره از نفس گرم شيشه يافت
    در مجلس شراب چراغي که شد خموش
  • چندان که دخل هست مکن خرج اختيار
    تا مي توان شنيد سخن، در سخن مکوش
  • ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
    در آتش افکنيم چه بيهوده عود خويش؟
  • صائب چه فارغ است زبي برگي خزان
    مرغي که در قفس گذراند بهار خويش
  • تاکي کسي به سبحه ريگ روان کند
    در دشت غم، شمار غم بي شمار خويش
  • پوشيده چشم مي گذرد از در بهشت
    صائب فتاده است به فکر ديار خويش
  • سيل از در خرابه ما راست ميرود
    تا کرده ايم خانه بدوشي شعار خويش
  • در قطع راه عشق نديدم سبکروي
    کردم گره به دامن صرصرغبار خويش
  • صائب مرا به عالم بالا دليل شد
    در زير بار منتم از فکر دور خويش
  • ازدشمن غيور تنزل نمي کنم
    در ديده سپهر زنم مشت خاک خويش
  • جرأت به تيزدستي من فخر مي کند
    ازکوهکن دلير ترم در هلاک خويش
  • در واديي که خضرزند جوش العطش
    دارم عقيق صبربه زير زبان خويش