نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
ديوان فرخي سيستاني
بس کسا کز
در
او باز همي خواهد گشت
همچو ميران و شهان با کمرو تاج و کلاه
خنک آن مير که
در
خانه اين بار خداي
پسر و دختر آن مير بود بنده و داه
اي بر حلم گران تو که اندر خور که
اي بر همت تو چرخ برين
در
تک چاه
هر زمان تازه يکي دوست
در
آيد زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روي به جاه
تا نگويي که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوي
در
خانه ما ماه به ماه
کودکي بودم و
در
خدمت تو پير شدم
ور چه هستم به دل و مردي و احسان برناه
هر که او بيش چو
در
مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
هر هفته عالمي را با زر به پيش رويي
هر ماه خسروي را با تيغ
در
قفايي
غاري چو چه مورچگان تنگ
در
اين راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهي کوي
زلف بت من داشته اي دوش
در
آغوش
ني ني تو هنوز اين دل و اين زهره نداري
چون خدمت او کردي و او
در
تو نگه کرد
فربه بشوي از نعمت او گر چه نزاري
همواره بود
در
بر تو هر شب و هر روز
ترکي که کند طره او غاليه باري
ايا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح
در
خور و همچون دو ديده اندر باي
سراي ملکت و
در
وي سراي پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چين و ختاي
در
اين ميانه که او مي نخورد و بر ننشست
شنيده اي که دل خلق هيچ بود به جاي
وبالي بود آن دل که چنين باشد
در
تن
نگر تا نشود برتو دل شاد و بالي
بسا کس که ز بيمش به خلافي که
در
آورد
فتاداز سر منظر به بن غاري و غالي
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که ازشير نينديشد
در
بيشه غزالي
من به پروردن تو رنج بدان روي برم
که تو
در
جستن کام دل من رنج بري
گر تو خواهيش و گر نه به تو اندر بشلد
زراوچون به
در
خانه او بر گذري
کنون گر گلبني را پنج شش گل
در
شمار آيد
چنان داني که هر کس را همي رو بوي بارآيد
زمين از نقش گوناگون چون ديباي ششتر شد
هزار آواي مست اينک به شغل خويشتن
در
شد
ملک يوسف کنون
در
کاخ خود چون رودزن خواند
نديمان را و خوبان را به نزد خويشتن خواند
چه باشد گرچو من مداح
در
هر شهرو ده دارد
ز مدح اندر نماندهر که از رادي سپه دارد
کسي کو بر زمين عيب تو جويد
در
زمين بادا
همه شغل تو با نيکان و سالاران دين بادا
نظام عالمي بنهاد يزدان
در
نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زير وام تو
چو اسکندر به پيروزي جهان را گرد بر گردي
به داد و عدل
در
گيتي چو نوشيروان سمر گردي
در
آن کشور که تو خواهي ترا باغ ارم سازد
چوايوان مداين مر ترا ايوان جم سازد
مي اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنمايد
تو گويي گل همي هر روز
در
مي رنگ بفزايد
ازين سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
بهشتي
در
ميان باشد بهاري بر کران باشد
نگاري با من و رويي نه رويي بلکه ديبايي
ازين خوشي، ازين کشي، ازين
در
کار زيبايي
اميرا
در
دل هر کس ترا جايي همي بينم
دل هر مهتري را سوي تو رايي همي بينم
به تو هر راد مردي را تو لايي همي بينم
نه
در
گيتي چو تو پيري و برنايي همي بينم
نه
در
شاهي ترا ياري و همتايي همي بينم
دلت را چون فراخ و پهن دريايي همي بينم
يلان را سرخي اندر روي با زردي
در
آميزد
بخندد تيغ و از چشمش بوقت خنده خون ريزد
پس از فرمان ايزد
در
جهان فرمان تو بودي
بقاي اين جهان اندر گرامي جان تو بودي
مهتر گو را چو حاتم کهتر و
در
بان بود
گر کسي گويد چنو باشد کسي نادان بود
نام رادي و بزرگي جز بر او بر ديگران
از
در
تحقيق صرف تهمت و بهتان بود
بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوي کند
همچو خر
در
خرد ماند چون گه برهان بود
همه نعيم سمر قند سر بسر ديدم
نظاره کردم
در
ناغ و راغ و وادي و دشت
به جان تو وبه مهر تو وبه صحبت تو
که ديده بر کنم ار ديده
در
رضاي تو نيست
سر زلف را متابان سر زلف را چه تابي
که
در
آن دو زلف ناتافتگي به تاب ماند
من همانم که به من داشتي از گيتي چشم
چه فتاده ست که
در
من نتواني نگريد
در
ايواني که تو خواهي ترا باغ ارم سازد
چو ايوان مداين مر ترا ايوان و خم سازد
ديوان فروغي بسطامي
دوش اي صبا از آن گل
در
بوستان چه گفتي
کاتش به جان فکندي مرغان خوش نوا را
نگارم گر به چين با طره پرچين شود پيدا
ز چين طره او فتنه ها
در
چين شود پيدا
من از خاک درش صبح قيامت دم نخواهم زد
که ترسم رخنه ها
در
قصر حورالعين شود پيدا
نشايد توبه کرد از مي پرستي خاصه
در
بزمي
که ترک ساده با جام مي رنگين شود پيدا
دلم
در
سينه مي لرزد ز چين زلف او آري
کبوتر مي طپد هر جا پر شاهين شود پيدا
چنان گفتم غزل
در
خوبي رعنا غزال خود
که گر بر سنگ بسرايم از آن تحسين شود پيدا
صفحه قبل
1
...
3093
3094
3095
3096
3097
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن