167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فرخي سيستاني

  • هر که را بيني با بخشش و با خلعت اوست
    همتي دارد در کار سخا بلکه همم
  • بدان نيت که برآن رود پل تواند بست
    همي نشست و در آن کاربست جان و روان
  • به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
    در اين سخن نه همانا که کس بود بگمان
  • رسيده در بيابانهاي بي انجام و بي منزل
    برون رفته ز درياهاي بي پاياب و بي پايان
  • زبانشان نيست با دلشان يکي در دوستي کردن
    تو خودبه داني از هر کس رسوم و عادت ايشان
  • صد بنده داري در توانايي و مردي و هنر
    صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعين
  • آن کس که بدخواهد ترا، ياقوت رماني مثل
    در دست او اخگر شود، پس واي بدخواه لعين
  • شاهنشه گيتي تو باش و در خور شاهنشهي
    تا هر اميري پيش تو، بر خاک ره مالد جبين
  • به خواب ماند نوک سنان او گر خواب
    چو در تن آيد تن را ز جان کند عريان
  • چون شکاري ديد با شيران در آيد زان گروه
    چون سپاهي ديد با پيلان ستيزد زان ميان
  • آن همي بيند درو خسرو که در کسري قباد
    زان کند هر روز او را خوبي ديگر ضمان
  • من مر اورا در مديحي روستم خواندم همي
    وين چنان باشد که خواني گنج نه را گنجبان
  • تو چنين غم به چه داني که ندانستي خورد
    غم رفتن ز در چشم و چراغ سلطان
  • هر که بر تافت عنان از تو و عصيان آورد
    از در خانه او دولت برتافت عنان
  • گرتو اي شاه مرا در دهن شير کني
    تا مرا گاه به پنجه زند و گه دندان
  • هنوز بر دلم ار بنگري گره گره است
    ز در دو غم که فرو خوردمي زمان بزمان
  • بدعا روز و شب آن پايه همي خواهد وبس
    آنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پروين
  • از پي آنکه در از خيبر بر کند علي
    شير ايزد شد و بگذاشت سر از عليين
  • گر ز خيمه سوي جنگ آمدو خم داد کمان
    دشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصين
  • مطربي جو بسر خم و تو در پيش بپاي
    ساقيي با زنخي ساده و جامي به لبان
  • خوش سپند افکن در آتش و رويش بنگر
    که بترسم که مر او را رسد از چشم زيان
  • از پي آنکه مرا تو صله ها دادي و من
    اندر آنوقت بخيمه در خوش خفته ستان
  • هر که غزنين ديده باشد در سپاهان چون بود
    هر که نان ميده بيند چون خورد نان جوين
  • ملک در آمد و با لشکري کم از دو هزار
    همه بداسپه و خالي ز خود و از خفتان
  • که در سپه که چو تو مير پيش جنگ بود
    اگر ز پيل بترسد بر او بود تاوان
  • چون برون رفتي از ديوان، هم بر پي تو
    رتبت و قدر برون رفت ز در و زديوان
  • در همه عمر نرفته ست و ازين پس نرود
    نام او جز به ثنا گفتن و بر هيچ زبان
  • هر آينه که بهار اندرون شود به حجاب
    در آن زمان که برون آيد از حجاب خزان
  • سخن چو تن بود اندر ستايش همه کس
    چو در ستايش او راه يافت گشت چو جان
  • شاه گيتي به سخن گفتن او دارد گوش
    و او همي بارد چون در سخنها ز دهان
  • آب چون صندل و صندل به خوشي چون مي
    بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
  • در اين ولايت پيش از تو اي ستوده امير
    کس نديد ز فضل و سخا دليل و نشان
  • بسا پياده که در خدمت تو گشت سوار
    بسا غريب که از تو به خان رسيد و به مان
  • تو شغل دوست داري و در هر کجا رسي
    چاهي همي فرو بر و دامي همي فکن
  • تا هيچ خلق شاد بود در همه جهان
    خلق از توشاد باد و تو شادان ز خويشتن
  • گاه رفتن ريگ او چون نشتري در زير پاي
    گاه خفتن سنگ او چون نيش کژدم زير ران
  • خوجه آن خوبي که در ميمند با تو کرد باز
    چون نباشي بر ثنايش اين زمان همداستان
  • گه ترنجي در بنان و گه کماني بر کتف
    گاه زو بيني به دست و گاه رطلي بر دهان
  • با بندگان مرا به ره اندر عديل کن
    تا در دو ديده سرمه کنم خاک راه تو
  • ز پادشاهان نگرفت جز تو در يک روز
    ز کرگ سي و سه، وز پيل پانصد و پنجاه
  • هر لايت که نه او داده بود حبس بود
    هر نشاطي که نه در خدمت او ناله و آه
  • سرز کوه و ز دره داشته و درسر او
    مرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاه
  • چون زيد خوک جگر خسته در آن بيشه که شير
    سوي آن بيشه ز صد گونه همي داند راه
  • خوک چون ديد به بيشه در تازه پي شير
    گرش جان بايد از آن سو نکند هيچ نگاه
  • از پي آن که يکي بسته بدو رسته شود
    گرد مي گردد و در چاه کند ژرف نگاه
  • زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سيه
    اندر آويخت به دو دست در آن زلف سياه
  • چو مي خورديم در غلطيم هر يک با نگاريني
    چو برخيزيم گرد آييم زير کله اي جمله
  • اگر تو در خور همت جهان خواهي گرفت اي شه
    به جاي هفت کشور هفتصد باشد علي القله
  • عدو در صدر خويش از حبس تو ترسان بود دايم
    نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله
  • به شادي بگذران نوروز با ديدار ترکاني
    که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله