نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عراقي
بيم آن است که
در
خون جگر غرق شويم
بسکه بر خاک درت خون جگر مي ريزيم
گم شد آخر دل ما، بر
در
تو آمده ايم
تا بود کان دل گم کرده خود وابينيم
ما چو شکر گداخته، ز آب غم و عجبتر آنک:
در
دل ماست چو شکر غصه چون شرنگشان
عراقي گر به درگاهت طفيل عاشقان آيد
در
خود را به روي او فرا کردن توان؟ نتوان
نگار از سر کويت گذر کردن توان؟ نتوان
به خوبي
در
همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان
چو آمد
در
دل و ديده خيالت آشنا بنشست
ز ملک خويش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان
سوختن
در
هجر و خوش بودن به اميد وصال
ساختن با درد و پس با بوي درمان زيستن
بر سر کويت چه خوش باشد به بوي وصل تو
در
ميان خاک و خون افتان و خيزان زيستن؟
ببين که پيش تو
در
خاک چون همي غلتد؟
چنان که هر که ببيند برو بگريد خون
دلم، که از سر سودا به هر دري مي شد
چو حلقه بين که بمانده است بر
در
تو کنون
اي حسن تو بي پايان، آخر چه جمال است اين؟
در
وصف توام حيران، آخر چه کمال است اين؟
در
دل چو کني منزل، هم جان ببري هم دل
از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است اين؟
ميدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
اي با دو جهان
در
جنگ، آخر چه محال است اين؟
ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که:
در
خور است
ناز تو را نياز من، چشم مرا جمال تو
وقتي خوش است و مرغ دل ار نغمه اي زند
زيبد، که باز شد
در
بستان صبحگاه
در
خلد هرچه نسيه تو را وعده داده اند
نقد است اين دم آنهمه بر خوان صبحگاه
اي هر دهن ز ياد لبت پر عسل شده
در
هر دهن خوشي لب تو مثل شده
تا بشکند چو توبه، هر بت که مي پرستيد
تا جان نهد چو جرعه، شکرانه
در
ميانه
به کام دشمنم داري و گويي: دوست مي دارم
چگونه دوستي باشد، که جانم
در
عنا داري؟
ببيني عاشقانش راکه چون
در
خاک و خون خسبند؟
تو نيز از عاشقي بايد که اندر خون چنان ميري
عراقي، بس عجب نبود که اندر من بود حيران
چو خود را بنگري
در
من، تو هم حيران من باشي
در
چنين جان کندني کافتاده ام، شايد که من
نعره ها از جان برآرم، مرگ به زين زندگي
هيچ کس ديدي که خواهد
در
دمي صدبار مرگ؟
مرگ را من خواستارم، مرگ به زين زندگي
عيسي نفسي، کز لب
در
مرده دمد صد جان
بهر چه بود دلها هر لحظه به دستاني؟
تو مرا شراب
در
ده، که ز زهد تو به کردم
ز صلاح چون نديدم جز لاف و خودنمايي
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون
در
چه کردي، که درون خانه آيي؟
در
دير مي زدم من، ز درون صدا بر آمد
که: درآي، اي عراقي، که تو خود حريف مايي
در
گلستان چشمم ز چه رو هميشه باز است؟
به اميد آنکه شايد تو به چشم من درآيي
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون
در
چه کردي؟ که درون خانه آيي؟
بهر چه مي نگرم صورت تو مي بينم
ازين ميان همه
در
چشم من تو مي آيي
همه جهان به تو مي بينم و عجب نبود
ازان سبب که تويي
در
دو ديده بينايي
تو را چگونه توان يافت؟
در
تو خود که رسد؟
که هر نفس به دگر منزل و دگر جايي
به ياد سرو بالايت روان
در
پاي تو ريزم
به بالاي تو گر سروي ببينم بر لب جويي
چنان بنشست نقش دوست
در
آيينه چشمم
که چشمم عکس روي دوست مي بيند ز هر سويي
نگيرد سوز مهر جان گدازش
در
دل هر کس
مگر باشد چو شمع آتش زباني، چرب پهلويي
کرده دو صد بحر نوش تا شده يکدم ز هوش
باز شده
در
خروش سينه او کاب آب
چو بيني جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلي را چون بجنباند تنش ناچار
در
جنبد
چو از باد هوا دريا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هواي او دل ابرار
در
جنبد
همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم
که درياي روان او ز شوق يار
در
جنبد
چو انوار يقين بر وي فرود آمد بيارامد
دل و جان و تنش چون زان همه انوار
در
جنبد
نجبيد تا ضمير او ندرد پرده هاي غيب
چو بر وي منکشف گردد همه اسرار
در
جنبد
نشان جام کيخسرو که مي گويند بنمايد
ضمير پاک او آن دم که از اذکار
در
جنبد
فضاي سينه از صورت چو خالي کرد بخرامد
درخت جانش از معني چو شد پربار
در
جنبد
بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پيش او
چو زان يک را بسوزاند همه استار
در
جنبد
فلک گر زو امان يابد زمين آسا بياسايد
زمين را گر دهد فرمان فلک کردار
در
جنبد
فلک خود از براي آن همي گرد زمين گردد
که بر روي زمين مردي چنو عيار
در
جنبد
زهي آراسته ذاتت به اسماي صفات حق
ز ذکر پيش ذات تو دو عالم خوار
در
جنبد
زهي خلق کريم تو معطر کرده عالم را
خجل گشته ازو بادي که از گلزار
در
جنبد
به انوار يقين بادا دل و جان و تنت روشن
هميشه تا ز ذوق تن دل احرار
در
جنبد
بگذرند از تيرگي
در
چشمه حيوان رسند
دمبدم بر جان و دل آن جام جان افزا زنند
صفحه قبل
1
...
3088
3089
3090
3091
3092
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن