نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مرا
در
پاي خم برمي پرستي رشک مي آيد
که از فکر تو دستي چون سبو
در
زير سر دارد
اگرچه نطق
در
هر نکته صد تنگ شکر دارد
ولي شهد خموشي
در
نظر شان دگر دارد
سراسر مي رود
در
کوچه باغ عمر جاويدان
قد رعناي او را هر که
در
مد نظر دارد
نمايد هر نگيني
در
نگين دان جوهر خود را
ترا
در
خانه زين هر که مي بيند جگر دارد
مجو
در
منتهاي عاشقي صبر و شکيب از من
که کشتي
در
دل دريا زلنگر دست بردارد
زحبس خواجه زر
در
زندگاني بر نمي آيد
مگر
در
محو گشتن سکه از زر دست بردارد
مشو
در
پرده شرم از فريب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاري
در
نظر دارد
مرا
در
چار موسم هست گل پيش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاري
در
نظر دارد
به فکر سينه دل
در
زلف مشکينش کجا افتد؟
که
در
هر حلقه اي دام تماشاي دگر دارد
من آن ياقوت سيرابم که گر رو
در
محيط آرام
صدف دست تهي
در
پيش آب گوهرم دارد
در
آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه مي چيند
زمين از تار و پود دام
در
بر پرنيان دارد
من و حسني که نيل چشم زخم از آسمان دارد
کند
در
لامکان جولان و
در
هر دل مکان دارد
نه
در
دوزخ نه
در
جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمي دانم کجا آرامگه دارد
در
اقليم قناعت نيست رسم خرمن اندوزي
گره
در
کارش افتد هر که اينجا دانه اي دارد
ندارد دانه اي جز خوردن دل دام صحبتها
بود
در
جنت
در
بسته هر کس خلوتي دارد
زقحط پرده پوشان ماند پنهان رازمن
در
دل
که يوسف را نهان
در
چاه بي پيراهني دارد
نماند از چشم تر
در
سينه صائب خرده رازم
که ابر نوبهاران دانه اي
در
خاک نگذارد
مده تن
در
گرفتن گر دل آزاده مي خواهي
که
در
ششدر فتد جسمي که نقش بوريا گيرد
پشيماني است
در
دنبال احسان خسيسان را
که مهر از ماه نور خويش
در
هر ماه پس گيرد
شوم
در
زندگي چون بار بر دلها، که
در
رفتن
نمي خواهم کسي آيينه ام پيش نفس گيرد
به يک پيمانه مي، انداختي
در
آتش تهمت
عقيقي را که مي بايست کوثر
در
دهان گيرد
زدلسوزان که را دارم که جا
در
انجمن گيرد؟
مگر جا
در
حريم او سپند از بهر من گيرد
بود نعلش
در
آتش هر که چشمي هست
در
راهش
زليخا نيست ممکن ره به بوي پيرهن گيرد
نيم
در
حالت مستي زغم ايمن که مي دانم
مرا
در
رهگذار سيل دايم خواب مي گيرد
که
در
بيرون
در
مانده است کامشب بوستان پيرا
به جوش لاله و گل رخنه ديوار مي گيرد؟
نگنجد گر قبا
در
پيرهن از شوق، جا دارد
که
در
آغوش آن سيمين بدن را تنگ مي گيرد
فسون صبر
در
دلهاي پرخون
در
نمي گيرد
چو دريا بيکران افتد به خود لنگر نمي گيرد
چسان
در
رخنه دل داغ عشقش را کنم پنهان؟
کسي آيينه خورشيد را
در
گل نمي گيرد
زماه عيد دارد مهر تابان نعل
در
آتش
که خود را وقت فرصت
در
شبستان تو اندازد
مرا
در
محفلي بند از زبان برداشت بيتابي
که شمعش گريه را
در
آستين مستور مي سازد
نه
در
بتخانه ها ناقوس بيتاب است از ان کافر
دل قنديل هم
در
سينه محراب مي لرزد
زتاب عارض او چون نسوزد آب
در
چشمم؟
که از نظاره اش
در
چشم گوهر آب مي سوزد
چرا آرام يک جا
در
بدن پيکان نمي گيرد؟
اگر نه ظلم
در
چشم ستمگر خواب مي سوزد
پشيماني ندارد صرف کردن عمر
در
طاعت
که دل زنده است هر شمعي که
در
محراب مي سوزد
خمار مي مرا
در
گوشه ميخانه مي سوزد
شراب من چو داغ لاله
در
پيمانه مي سوزد
کند
در
چشم مردم خواب را افسانه گر شيرين
زشيريني مرا
در
ديده خواب افسانه مي سوزد
نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشين رو را
که
در
بيرون
در
از پرتوش پروانه مي سوزد
ز آه آتشين
در
پرده دل مي زنم آتش
چو بينم شمع
در
بال و پر پروانه آميزد
نه برقي
در
کمين، نه تندبادي
در
نظر دارد
به اميد چه يارب کشت ما از خاک برخيزد
ترا از ساده لوحي هر که گل
در
پيرهن ريزد
خس و خاشاک
در
جيب و گريبان سمن ريزد
زحيراني نداند
در
گريبان که آويزد
سخن
در
کلک من از بس که بر روي سخن ريزد
من آن نخل برومندم
در
اقليم جنون صائب
که بر من سنگ دايم از
در
و ديوار مي ريزد
رهايي نيست مرغي را که بالش
در
قفس ريزد
خوش آن بلبل که بال خويش
در
گلزار مي ريزد
ندارد
در
دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که
در
دل غنچه را اين خرده هاي راز مي ريزد؟
در
آن دريا که دست از جان خود شستن بود ساحل
زهي غافل که از موج خطر
در
لنگر آويزد
ندارد صرفه اي کشتي گرفتن با زبردستان
بود
در
خاک دايم هر که با گردون
در
آويزد
شتاب آلودگي دارد ترا
در
راه
در
منزل
تو گر آهسته باشي راه منزل مي تواند شد
سخن جا مي کند
در
بيضه فولاد چون جوهر
که طوطي
در
دل آيينه از گفتار محرم شد
در
آن تنگ دهن زان عقد دندان حيرتي دارم
که چون
در
نقطه موهوم اين سي پاره پنهان شد؟
برآرد
در
دل شب آب حيوان دست جان بخشي
لب ميگون او
در
دور خط از ميگساران شد
تو کز خواب گران
در
عين ره سنگ نشان گشتي
اگر بارافکني
در
دامن منزل چه خواهي شد؟
صفير جانگدازش سنگ را
در
ناله مي آرد
گرفتاري که معشوقش چو گل
در
دست و پا باشد
تواني سبز شد
در
حلقه آزادگان صائب
ترا چون سرو اگر
در
چار موسم يک قبا باشد
به مقدار تمنا داغ
در
دل جلوه گر باشد
به قدر خار و خس
در
آتش سوزان شرر باشد
منه خشت اقامت بر زمين
در
عالم امکان
که چون ريگ روان اجزاي عالم
در
سفر باشد
مشو غافل زپاس هيچ دل
در
عالم وحدت
که
در
ملک سليمان مور هم صيد حرم باشد
ندارد عاشق خورشيد
در
آغوش گل راحت
که شبنم خون خود را مي خورد تا
در
چمن باشد
کيم من تا زنم
در
دامن گل دست گستاخي؟
مرا اين بس که خاري زين چمن
در
پاي من باشد
مدار آيينه پيش لب مرا زنهار اي همدم
چرا
در
وقت رفتن خاطري
در
هم زمن باشد؟
من و همصحبتي
در
خلد با زاهد، معاذالله
که
در
هر جا گرانجاني بود زندان من باشد
اسير عشق
در
فردوس روز خوش نمي بيند
هميشه خون خورد صيدي که شيرش
در
کمين باشد
چه طرف از زندگي بندد حباب ما
در
آن دريا
که از هر موجه اي پا
در
رکاب زندگي باشد
غنيمت دان
در
آن کنج دهن آن خال مشکين را
که
در
دوران خط اين نقطه بي پرگار مي باشد
نگاه دوربين
در
خانه از گلزار گل چيند
مرا ديوار و
در
کي مانع ديدار مي باشد؟
نيايد
در
حيات آن کس که بيرون از تن خاکي
اگرچه هست بر روي زمين،
در
گور مي باشد
سفر اخلاق خوب و زشت را بي پرده مي سازد
کجي
در
تير پوشيده است تا
در
کيش مي باشد
به فکر عالم بالاست دل
در
خاکساريها
نظر بر ابر دارد دانه تا
در
خاک مي باشد
زپشت و رو نمي گردد دو تا آيينه وحدت
گهي
در
کعبه سالک گاه
در
بتخانه مي باشد
اثر آه و فغان را
در
دل خرم نمي باشد
نپيچد ناله
در
هر دل که کوه غم نمي باشد
که
در
دامان تمکين مي تواند پاي پيچيدن؟
در
آن صحرا که از شور جنون کهسار مي رقصد
درآ
در
حلقه باريک بينان تا شود روشن
که خار پاي
در
گل بر سر ديوار مي رقصد
تعجب نيست گر زاهد زشور ما به وجد آيد
که
در
هنگامه مستان
در
و ديوار مي رقصد
زغفلت خون ترا مرده است
در
جسم گران، ورنه
به ذوق نيشتر خون
در
رگ بيمار مي رقصد
نمي دانم چه آتش
در
سر خورشيد مي سوزد
که چون ديوانگان
در
کوچه و بازار مي رقصد
گدازد آرزوي خام
در
دل نفس سرکش را
به قدر آنچه
در
سر دانش و فرهنگ مي بالد
زحي رو
در
بيابان کرد گويا محمل ليلي
که دل
در
سينه مجنون به جنبش چون درا آمد
نمي دانم که بود اين آتشين جولان، همين دانم
که تا پا
در
رکاب آورد،
در
خاطر فرود آمد
در
و ديوار
در
وجد از نسيم نوبهار آمد
زمين مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد
سپندم، يک نواي آتشين
در
زير لب دارم
نيم بلبل که
در
هر ناله اي آواز گرداند
مکافات عمل
در
چشم ظالم خواب مي سوزد
از ان
در
خانه هاي زخم، پيکان جا بگرداند
در
آغوش صدف زان قطره گوهر مي شود صائب
که
در
قطع ره مقصود پا از سر نمي داند
بود
در
پرده شب عيشها شب زنده داران را
حضور دل
در
آن زلف پريشان کس نمي داند
زسودا خشک شد خون
در
رگ من آنچنان صائب
که موج نبض من
در
راه عيسي سوزن افشاند
در
آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره
در
خاطر خورشيد از شبنم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، مي پاشد ز هم کشتي
به حال خويش دل
در
زلف خم
در
خم کجا ماند؟
به آزادي توانگر شو که
در
ايام بي برگي
همين سرو و صنوبر سبز
در
گلزار مي ماند
مرو
در
خون صيد لاغر من کز شکار من
همين مشت پري
در
چنگل شهباز مي ماند
نصيب خويش هر کس يافت
در
دنيا نمي ماند
گهر سيراب چون گرديد
در
دريا نمي ماند
دل از غش صاف چون گرديد
در
دنيا نمي ماند
چو خرمن پاک شد
در
دامن صحرا نمي ماند
زدل
در
سينه غير از آه غم پرور نمي ماند
که جز خاک سيه از عود
در
مجمر نمي ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را يقينم شد
که اقبال جنون
در
هيچ کاري
در
نمي ماند
بشو دست از دل آسوده
در
دوران زلف او
که گر اين است چوگان، گوي
در
ميدان نمي ماند
عبث
در
پنبه داغ خويش پنهان مي کنم صائب
چراغ شوخ هرگز
در
ته دامان نمي ماند
جهان چون چشم سوزن مي شود
در
چشم کوته بين
اگر کوتاهيي
در
رشته آمال مي بيند
کجا صائب شود همخانه با من عشوه پردازي
که
در
آيينه با صد ناز
در
تمثال مي بيند
گر از نظاره خورشيد
در
چشم آب مي آيد
زروي لاله رنگش
در
نظر خوناب مي آيد
زقيد صد گره
در
يک گره مي افکند خود را
کسي کز حلقه تسبيح
در
زنار مي آيد
در
آن محفل که ديوار و
در
آتش زير پا دارد
کجا خودداري از پروانه بيباک مي آيد؟
کمال اهل معني
در
غريبي مي شود ظاهر
که تا
در
بحر باشد نکهت از عنبر نمي آيد
مشو
در
راه امن از احتياط اي راهرو غافل
که موسي بي عصا
در
وادي ايمن نمي آيد
صفحه قبل
1
...
307
308
309
310
311
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن