167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • يک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
    با صدهزار خورشيد افتد تو را ملاقات
  • تا کي کني به عادت در صومعه عبادت؟
    کفر است زهد و طاعت تا نگذري ز ميقات
  • تا تو ز خودپرستي وز جست وجو نرستي
    مي دان که مي پرستي در دير عزي و لات
  • فريب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
    که هر که جان و دلي داشت در ميان انداخت
  • دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
    ز آفتاب رخت سايه اي بر آن انداخت
  • رخ تو در خور چشم من است، ليک چه سود
    که پرده از رخ تو برنمي توان انداخت
  • عراقي ار دل و جان آن زمان اميد بريد
    که چشم جادوي تو چنين در ابروان انداخت
  • دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم
    گفتا که: لب او خوش اينک سرما پيوست
  • مرا، که جز رخ او در نظر نمي آيد
    دو ديده از هوس روي او پر آب چراست؟
  • نگاه کردم و در خود همه تو را ديدم
    نظر چنين نکند آن که او به خود بيناست
  • از دل من خون چکيد بر جگرم نم نماند
    تا ز غمت ديده ام در گهر افشاني است
  • تو در کنار من آ، تا من از ميان بروم
    که هر کجا که برآيد يقين گمان برخاست
  • يکي گره بگشاي از دو زلف و رخ بنماي
    که صدهزار چو من دلشده در آن بند است
  • آورد به يک زخمه، جهان را همه، در رقص
    خود جان و جهان نغمه آن پرده نواز است
  • زان شعله که از روي بتان حسن تو افروخت
    جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
  • اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
    بجاي دل سر زلف نگار در چنگ است
  • دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
    غم چه کند در دلي کان همه سودا گرفت؟
  • فراق يار بي رحمت مرا در بوته زحمت
    گر از اين بيش نگدازد، زهي دولت زهي دولت
  • گرچه خوش است و دلکش کاشانه اي است جنت
    در جنت حسن رويت کاشانه اي چه سنجد؟
  • اين قطره خون تا يافت از لعل لبش رنگي
    از شادي آن در پوست چون نار نمي گنجد
  • جانم در دل مي زد، گفتا که: برو اين دم
    با يار درين جلوه ديار نمي گنجد
  • جان در تنم ار بي دوست هربار نمي گنجد
    از غايت تنگ آمد کين بار نمي گنجد
  • اين قطره خون تا يافت از خاک درش بويي
    از شادي آن در پوست چون نار نمي گنجد
  • آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا
    جايي که ره برآيد، رهبر چه کار دارد؟
  • من نيز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نيست
    آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟
  • در لعل توست پنهان صدگونه آب حيوان
    از بي دلي لب من با آن چه کار دارد؟
  • در دل که عشق نبود معشوق کي توان يافت
    جايي که جان نباشد جانان چه کار دارد؟
  • ز جام وصل تو ناخورده جرعه اي دل من
    ز بزم عيش تو در سر خمار مي گذرد
  • ز دل که مي گذرد بر درت بپرس آخر:
    که آن شکسته برين در چه کار مي گذرد
  • درديي در ده، کزين جا دردسر خواهيم برد
    ساغري پر کن، که عزم آن جهان خواهيم کرد
  • سالها در جستجويش دست و پايي مي زديم
    چون نشان ديديم، خود را بي نشان خواهيم کرد
  • دلا، بر من همين باشد که جان در راه او بازم
    اگر آن ماه ننمايد مرا رخسار چتوان کرد؟
  • چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
    چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟
  • خرابي ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
    چه شايد گفت با مستي که خود را ناتوان سازد؟
  • عراقي، بگذر از غوغا، دلي فارغ به دست آور
    که سيمرغ وصال او در آنجا آشيان سازد
  • حجاب ره تويي برخيز و در فتراک عشق آويز
    که بي عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخيزد
  • گر گذشتم بر در ميخانه ناگاهي چه باک؟
    گر به پيران سر شکستم توبه يکباري چه شد؟
  • آورد چو در کار لب و غمزه و رخسار
    جان و دل و چشم همه از کار برآمد
  • بيا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت
    بيا، که بي تو دلم جمله در ميان آمد
  • بيا، که غير تو در چشم من نيامد هيچ
    جز آب ديده که بر چشم من روان آمد
  • دل شکسته ام آن لحظه دل ز جان برداشت
    که رسم جور و جفاي تو در جهان آمد
  • بيا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز
    به جاي خرقه دل و ديده در ميان آمد
  • خرد از آن ز ره زلف تو پناه گرفت
    که چشم و ابروي تو تير در کمان دارند
  • يا نبد هيچ کس از باده فروشان بيدار
    يا خود از هيچ کسي هيچ کسم در نگشود
  • اي عراقي، چه زني حلقه برين در شب و روز؟
    زين همه آتش خود هيچ نبيني جز دود
  • خرم آن خانه که باشد چون تو مهماني در او
    مقبل آن کشور که او را چون تو سلطاني بود
  • در همه عمر ار برآرم بي غم تو يک نفس
    زان نفس بر جان من هر لحظه تاواني بود
  • چون عراقي در غزل ياد لب تو مي کند
    هر نفس کز جان برآرد شکر افشاني کند
  • نسيم او مگر در باغ جلوه مي دهد گل را
    که آواز خوش بلبل ز هر سو زار مي آيد
  • گر آيد در نظر کس را بجز رخسار او رويي
    مرا باري نظر دايم بر آن رخسار مي آيد