167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مختار نامه عطار

  • دوش آمد و گفت: مرغ دل عاجز نيست
    در پرده بدارش که جز او را عز نيست
  • دوش آمد و گفت: در جنون مي فکنيم
    جان مي سوزيم و تن به خون مي فکنيم
  • چون روي تو در همه جهان روي کراست
    بي روي تو يک مو سر جان روي کراست
  • بي موي تو اي موي ميان موي که ديد
    بي روي تو در روي زمين روي کراست؟
  • در زلف تو مي رفت و به زاري مي گفت:
    «يارب چه دراز و بس پريشان راهي است!»
  • شب نيست که جان بي تو به لب مي نرسد
    روزي نه که در غصه به شب مي نرسد
  • تا زلف ترا به خون دل، راي افتاد
    دل در سر زلف تو به صد جاي افتاد
  • از بس که سر زلف تو کردند به خم
    ديدم که سر زلف تو در پاي افتاد
  • در عشق تو عقل و هوش مي نتوان داشت
    جان مست و زبان خموش مي نتوان داشت
  • آن دل که ز دست من کنون خواهي برد
    خوني است که در ميان خون خواهي برد
  • در عشق دلم هيچ نمي سنجد از او
    هر دم به غمي دگر همي رنجد از او
  • اي مونس جان همه کس! درمن خند!
    خوش خوش چو گل از باد هوس در من خند!
  • در هر بن مويم ز تو صد نوحه گر است
    تا بنيوشي تو يا نه کاري دگر است
  • ني در ره تو گرد تو مي بينم من
    نه هيچ کسي مرد تو مي بينم من
  • در راه تو دانش و خرد مي نرسد
    با عشق تو نام نيک و بد مي نرسد
  • در پاي تو افشاند همي هر چه که داشت
    دردا که به جز دريغ با سر نامد
  • دم دم به دمي که نيم جاني است گرو
    خوش خوش به سرکار تو در خواهد شد
  • مهري که ز تو در دل من بنهفته است
    با تو به زبان اگر نگويم گفته است
  • وقت است که طاق و جفت گويم با تو
    در طاق دو ابروي تو چشمت جفت است
  • بيچاره دلم که دست و پايي مي زد
    از دست بشد از آن که در پاي افتاد
  • در پيش نظر اين همه ميغم ز چه خاست
    وين رهگذر تيز چو تيغم ز چه خاست
  • دردي که مرا در دل بي درمان است
    يک ذره ز دل کم نشود تا جان است
  • دست از بد و نيک و کفر و اسلام بدار
    دردي در ده که درد نوش آمده ايم
  • تا دل به غم عشق تو در خواهد بود
    دردي کش و رند و دربدر خواهد بود
  • مي کش که بسي کشند مي بي من و تو
    ما روي کشيده در کفن اي ساقي
  • فرمان بر و باده خور که عمري است که دل
    در آرزوي چنين دمي بود و نيافت
  • گر زر داري بريز چون خاک و بخور
    کز روي تو زر به خاک در خواهد ريخت
  • در سايه گل نشين که بس گل که ز باد
    بر خاک فروريزد و ما خاک شده
  • گل گفت: چو نيست در جهان جاي نشست
    هم بر سر پاي مي روم دست به دست
  • بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
    بس آتش و خون که در جگر از تو مراست
  • اي در سر ذره ذره سودا از تو
    چون ذره هزار بي سر و پا از تو
  • چون شمع تنم بماند داني که چه بود
    يک نيمه در اشک رفت و يک نيمه بسوخت
  • وين طرفه که روز شاديم شب خوش کرد
    در آتش و سوز چون بود خود شب من
  • شمع آمد و گفت:مانده در سوز و گداز
    کار من غم کشته کي آيد با ساز
  • گر چه همه جمع را ز من روشني است
    در چشم همه به هيچ مي آيم باز
  • شمع آمد و گفت:مانده ام بي سر وپا
    پاي اندر بند و سر در آتش همه جا
  • شمع آمد و گفت:اگر تنم غم کش خاست
    آتش در من گرم رود دل خوش خاست
  • شمع آمد و گفت: مانده ام بي خور و خفت
    وز آتش تيز در بلاي تب و تفت
  • مصيبت نامه عطار

  • گفت با آن مرد گوي اي بي قرار
    گرچه هستي روز و شب در علم و کار
  • چون حواله با تو آمد هر چه هست
    در گذر از نيک و از بد هر چه هست
  • عقل و جان را جست و جوي تو خوشست
    در دو عالم گفت و گوي تو خوشست
  • مظهر العجايب عطار

  • يار او يک غار بود و تار بود
    او به نور و نار حق در کار بود
  • روي او را پاک کرد از گرد جنگ
    گفت در دين از تو دارم نام و ننگ
  • جان جانان آن که علم من از او ست
    بلکه خود عطار در معني هم او ست
  • زآن که مقصودم ز معني خود هم او ست
    هست دريائي که اين گوهر در او ست
  • موعظه در وصيت نمودن به متابعت نبي و ولي و تنبيه اهل غفلت
    حب ايشان گير تا ايمن شوي
  • ديد او از ديد هر کس برتر است
    زآن که احمد را چو جان او در بر است
  • بعد از آن رو تو به پيش کردگار
    تو برو ز آن در ببين دنيا و دين
  • پير حاجاتم در اين معني گوا ست
    رو دو چيز از من به جان کن تو قبول
  • همچو حجاج لعين مردار شد
    در نصيحت و موعظه و تنبيه و خطاب قائم الولايه نمودن فرمايد