نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
دوش آمد و گفت: مرغ دل عاجز نيست
در
پرده بدارش که جز او را عز نيست
دوش آمد و گفت:
در
جنون مي فکنيم
جان مي سوزيم و تن به خون مي فکنيم
چون روي تو
در
همه جهان روي کراست
بي روي تو يک مو سر جان روي کراست
بي موي تو اي موي ميان موي که ديد
بي روي تو
در
روي زمين روي کراست؟
در
زلف تو مي رفت و به زاري مي گفت:
«يارب چه دراز و بس پريشان راهي است!»
شب نيست که جان بي تو به لب مي نرسد
روزي نه که
در
غصه به شب مي نرسد
تا زلف ترا به خون دل، راي افتاد
دل
در
سر زلف تو به صد جاي افتاد
از بس که سر زلف تو کردند به خم
ديدم که سر زلف تو
در
پاي افتاد
در
عشق تو عقل و هوش مي نتوان داشت
جان مست و زبان خموش مي نتوان داشت
آن دل که ز دست من کنون خواهي برد
خوني است که
در
ميان خون خواهي برد
در
عشق دلم هيچ نمي سنجد از او
هر دم به غمي دگر همي رنجد از او
اي مونس جان همه کس! درمن خند!
خوش خوش چو گل از باد هوس
در
من خند!
در
هر بن مويم ز تو صد نوحه گر است
تا بنيوشي تو يا نه کاري دگر است
ني
در
ره تو گرد تو مي بينم من
نه هيچ کسي مرد تو مي بينم من
در
راه تو دانش و خرد مي نرسد
با عشق تو نام نيک و بد مي نرسد
در
پاي تو افشاند همي هر چه که داشت
دردا که به جز دريغ با سر نامد
دم دم به دمي که نيم جاني است گرو
خوش خوش به سرکار تو
در
خواهد شد
مهري که ز تو
در
دل من بنهفته است
با تو به زبان اگر نگويم گفته است
وقت است که طاق و جفت گويم با تو
در
طاق دو ابروي تو چشمت جفت است
بيچاره دلم که دست و پايي مي زد
از دست بشد از آن که
در
پاي افتاد
در
پيش نظر اين همه ميغم ز چه خاست
وين رهگذر تيز چو تيغم ز چه خاست
دردي که مرا
در
دل بي درمان است
يک ذره ز دل کم نشود تا جان است
دست از بد و نيک و کفر و اسلام بدار
دردي
در
ده که درد نوش آمده ايم
تا دل به غم عشق تو
در
خواهد بود
دردي کش و رند و دربدر خواهد بود
مي کش که بسي کشند مي بي من و تو
ما روي کشيده
در
کفن اي ساقي
فرمان بر و باده خور که عمري است که دل
در
آرزوي چنين دمي بود و نيافت
گر زر داري بريز چون خاک و بخور
کز روي تو زر به خاک
در
خواهد ريخت
در
سايه گل نشين که بس گل که ز باد
بر خاک فروريزد و ما خاک شده
گل گفت: چو نيست
در
جهان جاي نشست
هم بر سر پاي مي روم دست به دست
بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
بس آتش و خون که
در
جگر از تو مراست
اي
در
سر ذره ذره سودا از تو
چون ذره هزار بي سر و پا از تو
چون شمع تنم بماند داني که چه بود
يک نيمه
در
اشک رفت و يک نيمه بسوخت
وين طرفه که روز شاديم شب خوش کرد
در
آتش و سوز چون بود خود شب من
شمع آمد و گفت:مانده
در
سوز و گداز
کار من غم کشته کي آيد با ساز
گر چه همه جمع را ز من روشني است
در
چشم همه به هيچ مي آيم باز
شمع آمد و گفت:مانده ام بي سر وپا
پاي اندر بند و سر
در
آتش همه جا
شمع آمد و گفت:اگر تنم غم کش خاست
آتش
در
من گرم رود دل خوش خاست
شمع آمد و گفت: مانده ام بي خور و خفت
وز آتش تيز
در
بلاي تب و تفت
مصيبت نامه عطار
گفت با آن مرد گوي اي بي قرار
گرچه هستي روز و شب
در
علم و کار
چون حواله با تو آمد هر چه هست
در
گذر از نيک و از بد هر چه هست
عقل و جان را جست و جوي تو خوشست
در
دو عالم گفت و گوي تو خوشست
مظهر العجايب عطار
يار او يک غار بود و تار بود
او به نور و نار حق
در
کار بود
روي او را پاک کرد از گرد جنگ
گفت
در
دين از تو دارم نام و ننگ
جان جانان آن که علم من از او ست
بلکه خود عطار
در
معني هم او ست
زآن که مقصودم ز معني خود هم او ست
هست دريائي که اين گوهر
در
او ست
موعظه
در
وصيت نمودن به متابعت نبي و ولي و تنبيه اهل غفلت
حب ايشان گير تا ايمن شوي
ديد او از ديد هر کس برتر است
زآن که احمد را چو جان او
در
بر است
بعد از آن رو تو به پيش کردگار
تو برو ز آن
در
ببين دنيا و دين
پير حاجاتم
در
اين معني گوا ست
رو دو چيز از من به جان کن تو قبول
همچو حجاج لعين مردار شد
در
نصيحت و موعظه و تنبيه و خطاب قائم الولايه نمودن فرمايد
صفحه قبل
1
...
3084
3085
3086
3087
3088
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن