167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

تذکرة الاوليا عطار

  • ... نشيند و آن لذات که در ابتداي مجاهده در خود يافته باشد، منبسط ...
  • ... و گفت: «دلها را در اصل، آفرينش متفاوت است: دلي است که جاي ايمان ...
  • نقل است که در جواني به زني نگرسته بود، خادم را گفت: «هر که چنان ...
  • ... به همه خصالي، و در رياضت وخدمت و مشاهدت و حرمت آيتي بود و ...
  • چون شبلي بر در رسيد جوان آواز داد که : «اي شيخ! زنهار که هيچ ...
  • ... مطيع خداوند بود در جمله عمر مگر نفسي، و او را در حظيره قدس فرود ...
  • ... «عافيت را طلب کردم در تنهايي يافتم و سلامت در خاموشي ». و گفت: ...
  • در علوم شرعي کمال داشت و در هر فني مقدم بود و دست از همه بداشت و ...
  • ... مجالي همي خواستم که در همه عمر خويش آزاد مردي بينم ». ...
  • و در طريقت نظري عظيم داشت، سوزي و شوقي به غايت، و استاد جميع اهل ...
  • ... او را از خانه به در کردند.به بغداد آمد. پس سببي افتاد که از ...
  • اسرار نامه عطار

  • چو در هر دو جهان يک کرد گار است
    ترا با کار چار ارکان چه کار است ؟
  • که در خور نيست حق جز حق اي دوست
    چه بر خيزد ازين مشتي رگ و پوست
  • چه گويم من در آن حضرت که چون بود
    که آن دم از وجود خود برون بود
  • ز حس بگذشت وز جان هم گذر کرد
    چو بي خود شد ز خود در حق نظر کرد
  • بود در يک نفس مهدي و آدم
    نه آن يک بيش ازين نه اين از آن کم
  • من و تو يک من زهر ست در کار
    که ز آن يک جوشده کوهي نگو سار
  • بگو تا در خور حق يار که بود
    چو جز حق نيست بر خود ار که بود
  • مرا در دل چو نه کارست و نه بار
    همه دل داد وام او به يک بار
  • چنان غم يار ما شد در غم يار
    که نيست از کار غم ما را غم کار
  • چو شادي نيست دل در غم فرو بند
    چو هم دم نيست بر لب دم فرو بند
  • چه داني تو که من در سر چه دارم
    چو من خود بي سرم افسر چه دارم
  • ترا از هر دو چون سود و زيان نيست
    چرا پس در تنت زين غصه جان نيست
  • الهي نامه عطار

  • چو در دين آمد او يک پيرهن داشت
    چو اين يک بر کشيد آن يک کفن داشت
  • که باشد همچو من صد بي سر و پاي
    که خود را گور خواهد در چنان جاي
  • در آن ساعت که از جسم تو جان شد
    دلي پر بت بر حق چون توان شد
  • چو در پاي تو خار از بهر يار است
    گلستاني است آن هر يک نه خار است
  • که غم در هر دو عالم جز يکي نيست
    يقين است اين که مي گويم شکي نيست
  • چو در تو هيچ نامي را اثر نيست
    ز صد کم يک ترا صد يک خبر نيست
  • بدو گفتا که دستي در زن اي شاه
    بر آي از قعر اين گرداب و اين چاه
  • ز مال و ملک با من يک درم بود
    که آن در جيب من با من بهم بود
  • در اين مذهب که جز اين هيچ ره نيست
    بتر از ما و من شرک و گنه نيست
  • چو سلطان سر از آن خيمه بدر کرد
    در او هم برف و هم سرما اثر کرد
  • به نو هر دم تو در دين پيش مي آي
    ز خود مي شو همي با خويش مي آي
  • از آن در اشک و سوز خويش جمع است
    از آن باشد همه شب اشک و سوزش
  • که گر با من نه استي اي شه امروز
    نه استم با تو من فردا در آن سوز
  • همي هر لحظه غم بيش است ما را
    از آن راهي که در پيش است ما را
  • که تا آن اشتران بي خورد و بي خواب
    ز پس کردند ده منزل در آن تاب
  • يکي آن بود مانده در بسي او
    که نه نيک و نه بد گفت از کسي او
  • چو تو نه ديده در بازي و نه جان
    که باشي تو نه اين باشي و نه آن
  • ظفر ميشد ز يک سو حلقه در گوش
    به يک سو فتح و نصرت دوش بر دوش
  • چو نان و آب جستم از در تو
    شدم بي اين و بي آن از بر تو
  • چو ما بي سر پي ايم افتاده در بند
    چه برخيزد از اين بي سر پي اي چند
  • هيلاج نامه عطار

  • چو نيک و بد همه زين شه پديد است
    از آن منصور در وي ره بديد است
  • چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
    از آن اين شور و افغان در جهان خاست
  • از آن يک لمعه در جمله جهان بين
    از آن صد شور و آشوب و فغان بين
  • وصال او يافت از ما در يقين باز
    که ما را ديد و از ما شد سرافراز
  • چو عيسي زنده مير اي زنده دل پاک
    که تا چون خر نماني در گل و خاک
  • بخلوت بعد از اين ما را به بين باز
    همه ما بين تو در عين يقين باز
  • اشتر نامه عطار

  • چون در اين و آن شود پيدا هم اوست
    هر دو يک سيب است بي شک مغز و پوست