167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • پرده بر خويش متن لعب پس پرده مکن
    که پس پرده نشستي و جهان پرده در است
  • در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
    نيست آن لاله که از خاک دمد خون تر است
  • تو چنان فارغي و باز نينديشي هيچ
    که اجل در پي و عمر تو چنين برگذر است
  • شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش و هنوز
    پنبه غفلت و پندار به گوش تو در است
  • اي دريغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
    کيست کامروز چو تو عشوه ده و عشوه خر است
  • مغز پالودي و بر هيچ نه در خواب شدي
    گوييا لقمه هر روزه تو مغز خر است
  • يارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
    که دلش را غم بيهوده نفر بر نفر است
  • عاقبت هنگامه او سرد خواهد شد از آنک
    مرگ اين هنگامه را چون وامخواهي بر در است
  • در جهان منگر اگرچه کار و باري حاصل است
    کاخرين روزي به سر باريش مرگي درخور است
  • ملک عالم را نظامي نيست در ميزان مرگ
    سنجدي سنجد اگر خود في المثل صد سنجر است
  • صد هزاران سروران را سر درين ره گوي شد
    در چنين ره اي سليم القلب چه جاي سر است
  • در چنين ره گر نداري توشه بر عميا مرو
    کين رهي بس مهلک است و واديي بس منکر است
  • هست نفس شوم تو چون اژدهايي هفت سر
    جان تو با اژدهايي هفت سر در ششدر است
  • گرچه پاي گاو ديدي در ميان غره مشو
    زانکه اين گاو از خري بي پرچم و بي عنبر است
  • گر دو پيکر از تو جان خواهند تو جان در مباز
    زانکه خاک کوي يک جان صد هزاران پيکر است
  • اين ترازو بفکن از دست و به طراري بجه
    چون ترازو را همي بيني که کژدم در بر است
  • دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگير
    زانکه آخر اين رسن را هم گذر بر چنبر است
  • چند بيني ماهيان در طشت چرخ از بهر آنک
    چشمت اصغر گشت و ماهي نيست، چوب احمر است
  • خالقا عطار را بويي فرست از بهر آنک
    هر که عطار است بوي عطر در وي مضمر است
  • زان شدم عطار کز کوي تو بويي برده ام
    ليک جانم منتظر در بند بويي ديگر است
  • چاره جانم بکن زيرا که جان بس واله است
    در دل مستم نگر زيرا که دل بس مضطر است
  • من کفي خاکم اگر در دوزخم خواهي فکند
    بود و نابودم به دوزخ يک کفي خاکستر است
  • زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
    هر روز صد قيامت و صد نفخ صور يافت
  • در بند حور و چشمه کوثر مباش از آنک
    مرد آن بود که نقد ز قعر بحور يافت
  • در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
    کفر است اگر ز دوست دل خود صبور يافت
  • بر فرق ريز خاک اگر يک نفس تو را
    در هر دو کون داعي وحدت نفور يافت
  • تو ز پي نام و ننگ همچو شتر مي روي
    گرچه ببايد شدن از در چين تا خجند
  • از بس که من به فکر ز پاي آمدم به سر
    پايم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد
  • نيک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
    جان را يگانه کرد که يکتا در اوفتاد
  • فرخ کسي که در طلب و درد اين حديث
    بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
  • بسيار قطره چون من و چون تو به يک زمان
    در بحر چه نهان و چه پيدا دراوفتاد
  • اي بس که چرخ در پي اين راز شد نگون
    گاهي به زير و گاه به بالا دراوفتاد
  • در من نگر که خاک سگ کوي تو منم
    وين سگ به کوي تو به تولا دراوفتاد
  • هيچ شک نيست که چون پسته نگنجد در پوست
    هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد
  • نه که در پسته تو حقه خضر است نهان
    آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد
  • نه که هر گنج که در زير زمين بود دفين
    ابر خوش بار به يکبار ز بر مي آرد
  • خسروا در دل خصم تو ز غصه شجري است
    که برش محنت و اشکوفه ضرر مي آرد
  • چون کرم پيله پرده خود را کند تمام
    زان پرده گور او کند اين دير پرده در
  • چه کم شود چه بيش گر از تندباد مرگ
    موري بمرد در همه اقصاي بحر و بر
  • فرزند آدم است که هرجا که فتنه اي است
    در هر دو کون هست سوي او نهاده سر
  • در وقت حرص تا که به دست آورد جوي
    گويي که گشت هر سر موييش ديده ور
  • نيک و بدي که کرد درآيد به گرد او
    وارند هرچه کرد بد و نيک در شمر
  • راه صراط تيزتر از تيغ پيش او
    دوزخ به زير او در و او مي رود ز بر
  • او در ميان خوف و رجا مي طپد ز بيم
    تا زان دو جايگاه کدامش بود مقر
  • زين پيش در شما اثري کرد هر سخن
    پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر
  • آن کو ز عز و ناز نمي کرد چشم باز
    افتاده چشم خانه زيباي او به در
  • گر غريب از شهريي کي ره بري سوي دهي
    چون بماندي در غريبي شهر بند پنج و چار
  • نيست ممکن در همه گيتي کسي را خوش دلي
    گر هواي خوش دلي داري ز دنيا کن کنار
  • غنچه را لب بسته بيني نسترن را پاره دل
    لاله را در زير خون بيني و نرگس را نزار
  • کمتر از آبي بود صد خاشه آيد در دهانت
    تا خوري از کوزه اي يک شربت آب خوش گوار