167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مي کند جا در دل معشوق پيچ و تاب عشق
    ريشه جوهر در دل فولاد محکم مي کند
  • قرب و بعدي در ميان عاشق و معشوق نيست
    قطره سير بحر در دامان هامون مي کند
  • مي کشد در خاکدان جسم، خواري جان پاک
    باده تا در خم بود از خشت بالين مي کند
  • عشق او جا در دل ديوانه خالي مي کند
    روشنايي جاي خود در خانه خالي مي کند
  • تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زيست
    خويش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟
  • هر که را شرم کرم در زير دامان پرورد
    در دل شب سايلان را زر به دامان افکند
  • مهر بر لب زن که در خاموشي جاويد ماند
    چون سپند آن کس که کرده آواز در محفل بلند
  • غنچه خسباني که سر در جيب فکرت برده اند
    باده گلرنگ را در پرده دل مي زنند
  • هر که خود را بشکند در ديده هايش جا کنند
    هر که گردد حلقه، بر رويش در دل وا کنند
  • چون زبان شانه از فيض خموشي اهل دل
    در رگ و در ريشه زلف چليپا مي روند
  • اين عزيزاني که من در مصر دولت ديده ام
    در ترازو جنس يوسف را به استغنا نهند
  • خاک در چشمش اگر تقصير در ريزش کند
    هر که خرجش همچو ابر از کيسه دريا بود
  • در زمين سينه ها تخم محبت مي فشاند
    خال او را در پناه خط خزيدن زود بود
  • در کدوي من مي وحدت به کام دل رسيد
    خام بود اين باده تا در کاسه منصور بود
  • اين زمان در قبضه قارون بود روي زمين
    رفت آن عهدي که قارون در زمين مستور بود
  • چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش
    باد در فرمان سليمان زمان را بس بود
  • تيره بختي همچو داغ لاله در خون مي تپيد
    از فروغ مي در و ديوار اطلس پوش بود
  • تا عنان اختيار ناقصم در چنگ بود
    تا به زانو پايم از خواب گران در سنگ بود
  • از صفاي سينه در چشمم جهان تاريک شد
    ديو يوسف بود تا آيينه ام در زنگ بود
  • آهنم روزي که منزل داشت در دل سنگ را
    چون جرس آوازه ام فرسنگ در فرسنگ بود
  • فکر دنيا هر که را سر در گريبان غوطه داد
    زود باشد در ضمير خاک چون قارون رود
  • هر که در گلزار بيدردانه خندد، مي زند
    غوطه در خون چون گل سيراب و از خود مي رود
  • در بيابان خار اگر در پاي مجنون مي رود
    جوي خون از ديده ليلي به هامون مي رود
  • دل ز بي برگي جگردارانه در خون مي رود
    تيغ از عريان تني مردانه در خون مي رود
  • طالع خوش قسمتي دارم که در بزم بهشت
    گر به کوثر مي زنم پيمانه در خون مي رود
  • بس که زلف اوست از دلهاي خونين مايه دار
    باد در خون مي نشيند، شانه در خون مي رود
  • در جواني مي توان برخورد صائب از حيات
    در بهار اين چنين تخمي نمي کاري چه سود
  • در سر بي مغز دولت را عروج ديگرست
    در نيستان آتش بي بال و پر رعنا شود
  • مانده اي ز آلوده داماني تو در زندان جسم
    ور نه از ديوار در بر ماه کنعان وا شود
  • سنبل جنت شود در سينه چون بشکست آه
    گريه چون در دل گره شد چشمه کوثر شود
  • نيست در يکتايي حق هيچ کس را اشتباه
    در نماز و تر ممکن نيست شک داخل شود
  • هر نواسنجي که سر در زير بال خود کشد
    خلوتش چون غنچه صائب در خزان پر گل شود
  • عشق دارد دامها در خاک در هر ذره اي
    ورنه تنها دانه اي چون رهزن آدم شود؟
  • صائب از انديشه آن زلف و کاکل در گذر
    فکر چون بسيار در دل ماند سودا مي شود
  • جلوه هاي مختلف دارد مي دولت که آب
    زنگ در آيينه و در تيغ جوهر مي شود
  • گنج خرسندي نهان در زير پاي عزلت است
    در صدف چون قطره لنگر کرد گوهر مي شود
  • بس که پيکان ترا در جان و دل دزديده ايم
    در رگ ما سخت جانان نيشتر خم مي شود
  • در دل ما خاکساران عشق مي گردد هوس
    در سفال ما خس و خاشاک ريحان مي شود
  • سرو از شرم قدت در دود آه قمريان
    چون الف در مد بسم الله پنهان مي شود
  • در زمستان باغ اگر از برگ عريان مي شود
    برگ عيش خلق افزون در زمستان مي شود
  • سرو را از طوق در زنجير قمري مي کشد
    در خيابان که قد او خرامان مي شود
  • در نظرها طاق نسيان مي کند محراب را
    طاق ابروي تو در هر جا نمايان مي شود
  • از ضمير صاف خود گرد تعلق شسته است
    قطره در دست صدف زان در مکنون مي شود
  • هر که خاک نيستي در چشم خود بيني نريخت
    گرچه در خلوت کند طاعت ريايي مي شود
  • سر به جيب خاک مي بايد کشيدن در خزان
    در بهاران بال و پر چون دانه مي بايد گشود
  • چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند
    آتش ما را بلندي دامن صحرا دهد
  • هر گدا چشمي ندارد راه در درگاه دل
    ورنه کام هر دو عالم را همين در مي دهد
  • شانه در زلف تو دست باد را بر چوب بست
    سرمه در چشم تو داد خودنمايي مي دهد
  • گوشه اي از وسعت مشرب اگر افتد به دست
    در همين جا مي توان در صحن جنت واکشيد
  • در طريق سعي مي بايد نفس را سوختن
    سرمه اي در چشم سنگين خواب مي بايد کشيد
  • در سر پل باده چون سيلاب مي بايد کشيد
    مي به کشتي در کنار آب مي بايد کشيد
  • مشق هجران در کنار بحر مي بايد کشيد
    آه در بحر از خمار بحر مي بايد کشيد
  • در ميان عاشقان من بي نصيب افتاده ام
    ورنه قمري سرو را در زير بال و پر کشيد
  • ناله ام در دل گره شد، رفت تا بلبل زباغ
    بي هم آوازي نفس در گلستان نتوان کشيد
  • تا ميان نازک او جلوه گر شد در لباس
    رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفيد
  • نامه چون برف مي خواهند در ديوان حشر
    تو در آن فکري که باشد سفره ات را نان سفيد
  • خاک در چشمي که در دوران آن خط غبار
    روشني از سرمه و از توتيا دارد اميد
  • جوش گل ديوار و در را در سماع آورده است
    کم نه ايد از مشت گل، رقصي درين بستان کنيد
  • برآ از قيد خودبيني که در زندان آب و گل
    کسي کز خود نپوشد چشم راه در نمي يابد
  • گشاد از بستگيهاجو، که تا غواص در دريا
    نمي سازد نفس در دل گره گوهر نمي يابد
  • نباشد در مقام خويشتن قدري هنرور را
    که در دريا کسي بوي خوش از عنبر نمي يابد
  • يد بيضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
    نماند در گره کاري که با دست دعا افتد
  • نمي باشد فراغ بال جز در ساده لوحيها
    که مرغ دوربين از سايه خود در بلا افتد
  • سرافرازي چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
    که زير پا نبيند گر سرش در زير پا افتد
  • در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
    گره در کارش افتد هر که از ياران جدا افتد
  • دل از اميد وصلش هر زمان در پيچ و تاب افتد
    وگرنه خضر هيهات است در دام سراب افتد
  • فلک را مي کشد در خاک و خون اقبال عشق او
    رهايي نيست صيدي را که در چنگ عقاب افتد
  • زبي پروا نگاهي آب در چشمش نمي گردد
    سر خورشيد اگر آن سنگدل را در گذار افتد
  • شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
    که خون در جويبار رگ به راه از نيشتر افتد
  • به خاموشي توان در مخزن اسرار ره بردن
    که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد
  • توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
    سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
  • مگو عاقل کجا در محنت ايام مي افتد
    که مرغ زيرک اينجا بيشتر در دام مي افتد
  • محيطي را حبابي چون تواند در گره بستن؟
    نگنجد در نظر حسني که بي اندازه مي افتد
  • سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمي گنجد
    که مي پرزور چون افتاد در مينا نمي گنجد
  • مرا آه از خموشي در دل ديوانه مي پيچد
    که از بي روزنيها دود در کاشانه مي پيچد
  • در ايام خط از عاشق عنا نداري نمي آيد
    گداي شرمگين در پرده شب بي حيا گردد
  • از ان ابرو به ديدن صلح کن در ساده روييها
    که اين محراب در ايام خط حاجت روا گردد
  • چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمي دانم
    که در پيمانه من خون شراب ناب مي گردد
  • نماند دست ارباب کرم در آستين هرگز
    که در جيب کريمان زر چو گل موجود مي گردد
  • حباب از ترک سر در يک نفس درياي گوهر شد
    خوشا مستي که در ميخانه بي دستار مي گردد
  • کمان کن قامت چون تير را در قبضه طاعت
    که در قطع تعلق عاقبت شمشير مي گردد
  • در آن گلشن که مي در جام ريزد مست ناز من
    فغان بلبلان گلبانگ نوشانوش مي گردد
  • ندارد خاکساري با بزرگي جنگ در مشرب
    که در کوي مغان گردون سبو بر دوش مي گردد
  • زپيچ و تاب فکرت در دل شبها مشو در هم
    که آخر جوهر آيينه ادراک مي گردد
  • تلاش صدر در بيرون در بگذار و خوش بنشين
    که بر بالانشينان بيشتر جا تنگ مي گردد
  • زدل جو آنچه مي جويي که باشد در بدر دايم
    سبک مغزي که رو گردان ازين در گاه مي گردد
  • به احسان خانه از سيل حوادث رسته مي گردد
    در بي خير در اندک زماني بسته مي گردد
  • زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟
    به روي ميهمان غيب حد کيست در بندد؟
  • چمن پيرا نه گل را دسته در گلزار مي بندد
    که گل در روزگار حسن او زنار مي بندد
  • زصندل جبهه ما در بغل پروانگي دارد
    بر همن کي به روي ما در بتخانه مي بندد؟
  • نه برقي در کمين، نه تندبادي در نظر دارد
    به اميد چه يارب خوشه ما دانه مي بندد؟
  • که را داريم ما غير ظفرخان در جهان صائب؟
    نهال آرزوي ما در اينجا پر برون آرد
  • در آن محفل که باشد در کمين صد آستين افشان
    چگونه شمع ما از زير دامان سر برون آرد؟
  • در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم
    گل از شوخي شبيخون بر سر دستار مي آرد
  • دل تاريک من از چشم بستن مي شود روشن
    اگر در خانه در بسته نور از جام مي بارد
  • مکش رو در هم از حکم قضا، ورمي کشي در هم
    چه پروا آتش از چين جبين بوريا دارد؟
  • تبسم مي کني در روزگار خط، نمي داني
    که اين شام سيه صبح قيامت در قفا دارد
  • به فکر ما فراموشان پا در گل کجا افتد؟
    که در هر گوشه اي چشم تو چندين آشنا دارد
  • به دامانش نياويزم، به دامان که آويزم؟
    همين صبح است در عالم که آهي در جگر دارد
  • نديدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
    که در غربت بود هر کس عزيزي در سفر دارد