نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مي کند جا
در
دل معشوق پيچ و تاب عشق
ريشه جوهر
در
دل فولاد محکم مي کند
قرب و بعدي
در
ميان عاشق و معشوق نيست
قطره سير بحر
در
دامان هامون مي کند
مي کشد
در
خاکدان جسم، خواري جان پاک
باده تا
در
خم بود از خشت بالين مي کند
عشق او جا
در
دل ديوانه خالي مي کند
روشنايي جاي خود
در
خانه خالي مي کند
تا توان
در
کنج عزلت با سر آزاده زيست
خويش را عاقل چرا
در
دام صحبت افکند؟
هر که را شرم کرم
در
زير دامان پرورد
در
دل شب سايلان را زر به دامان افکند
مهر بر لب زن که
در
خاموشي جاويد ماند
چون سپند آن کس که کرده آواز
در
محفل بلند
غنچه خسباني که سر
در
جيب فکرت برده اند
باده گلرنگ را
در
پرده دل مي زنند
هر که خود را بشکند
در
ديده هايش جا کنند
هر که گردد حلقه، بر رويش
در
دل وا کنند
چون زبان شانه از فيض خموشي اهل دل
در
رگ و
در
ريشه زلف چليپا مي روند
اين عزيزاني که من
در
مصر دولت ديده ام
در
ترازو جنس يوسف را به استغنا نهند
خاک
در
چشمش اگر تقصير
در
ريزش کند
هر که خرجش همچو ابر از کيسه دريا بود
در
زمين سينه ها تخم محبت مي فشاند
خال او را
در
پناه خط خزيدن زود بود
در
کدوي من مي وحدت به کام دل رسيد
خام بود اين باده تا
در
کاسه منصور بود
اين زمان
در
قبضه قارون بود روي زمين
رفت آن عهدي که قارون
در
زمين مستور بود
چون هوا مغلوب شد،
در
دست خاتم گو مباش
باد
در
فرمان سليمان زمان را بس بود
تيره بختي همچو داغ لاله
در
خون مي تپيد
از فروغ مي
در
و ديوار اطلس پوش بود
تا عنان اختيار ناقصم
در
چنگ بود
تا به زانو پايم از خواب گران
در
سنگ بود
از صفاي سينه
در
چشمم جهان تاريک شد
ديو يوسف بود تا آيينه ام
در
زنگ بود
آهنم روزي که منزل داشت
در
دل سنگ را
چون جرس آوازه ام فرسنگ
در
فرسنگ بود
فکر دنيا هر که را سر
در
گريبان غوطه داد
زود باشد
در
ضمير خاک چون قارون رود
هر که
در
گلزار بيدردانه خندد، مي زند
غوطه
در
خون چون گل سيراب و از خود مي رود
در
بيابان خار اگر
در
پاي مجنون مي رود
جوي خون از ديده ليلي به هامون مي رود
دل ز بي برگي جگردارانه
در
خون مي رود
تيغ از عريان تني مردانه
در
خون مي رود
طالع خوش قسمتي دارم که
در
بزم بهشت
گر به کوثر مي زنم پيمانه
در
خون مي رود
بس که زلف اوست از دلهاي خونين مايه دار
باد
در
خون مي نشيند، شانه
در
خون مي رود
در
جواني مي توان برخورد صائب از حيات
در
بهار اين چنين تخمي نمي کاري چه سود
در
سر بي مغز دولت را عروج ديگرست
در
نيستان آتش بي بال و پر رعنا شود
مانده اي ز آلوده داماني تو
در
زندان جسم
ور نه از ديوار
در
بر ماه کنعان وا شود
سنبل جنت شود
در
سينه چون بشکست آه
گريه چون
در
دل گره شد چشمه کوثر شود
نيست
در
يکتايي حق هيچ کس را اشتباه
در
نماز و تر ممکن نيست شک داخل شود
هر نواسنجي که سر
در
زير بال خود کشد
خلوتش چون غنچه صائب
در
خزان پر گل شود
عشق دارد دامها
در
خاک
در
هر ذره اي
ورنه تنها دانه اي چون رهزن آدم شود؟
صائب از انديشه آن زلف و کاکل
در
گذر
فکر چون بسيار
در
دل ماند سودا مي شود
جلوه هاي مختلف دارد مي دولت که آب
زنگ
در
آيينه و
در
تيغ جوهر مي شود
گنج خرسندي نهان
در
زير پاي عزلت است
در
صدف چون قطره لنگر کرد گوهر مي شود
بس که پيکان ترا
در
جان و دل دزديده ايم
در
رگ ما سخت جانان نيشتر خم مي شود
در
دل ما خاکساران عشق مي گردد هوس
در
سفال ما خس و خاشاک ريحان مي شود
سرو از شرم قدت
در
دود آه قمريان
چون الف
در
مد بسم الله پنهان مي شود
در
زمستان باغ اگر از برگ عريان مي شود
برگ عيش خلق افزون
در
زمستان مي شود
سرو را از طوق
در
زنجير قمري مي کشد
در
خيابان که قد او خرامان مي شود
در
نظرها طاق نسيان مي کند محراب را
طاق ابروي تو
در
هر جا نمايان مي شود
از ضمير صاف خود گرد تعلق شسته است
قطره
در
دست صدف زان
در
مکنون مي شود
هر که خاک نيستي
در
چشم خود بيني نريخت
گرچه
در
خلوت کند طاعت ريايي مي شود
سر به جيب خاک مي بايد کشيدن
در
خزان
در
بهاران بال و پر چون دانه مي بايد گشود
چون شرر
در
سنگ،
در
شهرست سودا کو چه بند
آتش ما را بلندي دامن صحرا دهد
هر گدا چشمي ندارد راه
در
درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همين
در
مي دهد
شانه
در
زلف تو دست باد را بر چوب بست
سرمه
در
چشم تو داد خودنمايي مي دهد
گوشه اي از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در
همين جا مي توان
در
صحن جنت واکشيد
در
طريق سعي مي بايد نفس را سوختن
سرمه اي
در
چشم سنگين خواب مي بايد کشيد
در
سر پل باده چون سيلاب مي بايد کشيد
مي به کشتي
در
کنار آب مي بايد کشيد
مشق هجران
در
کنار بحر مي بايد کشيد
آه
در
بحر از خمار بحر مي بايد کشيد
در
ميان عاشقان من بي نصيب افتاده ام
ورنه قمري سرو را
در
زير بال و پر کشيد
ناله ام
در
دل گره شد، رفت تا بلبل زباغ
بي هم آوازي نفس
در
گلستان نتوان کشيد
تا ميان نازک او جلوه گر شد
در
لباس
رشته نتواند دگر
در
عقد گوهر شد سفيد
نامه چون برف مي خواهند
در
ديوان حشر
تو
در
آن فکري که باشد سفره ات را نان سفيد
خاک
در
چشمي که
در
دوران آن خط غبار
روشني از سرمه و از توتيا دارد اميد
جوش گل ديوار و
در
را
در
سماع آورده است
کم نه ايد از مشت گل، رقصي درين بستان کنيد
برآ از قيد خودبيني که
در
زندان آب و گل
کسي کز خود نپوشد چشم راه
در
نمي يابد
گشاد از بستگيهاجو، که تا غواص
در
دريا
نمي سازد نفس
در
دل گره گوهر نمي يابد
نباشد
در
مقام خويشتن قدري هنرور را
که
در
دريا کسي بوي خوش از عنبر نمي يابد
يد بيضاست باد صبح را
در
غنچه وا کردن
نماند
در
گره کاري که با دست دعا افتد
نمي باشد فراغ بال جز
در
ساده لوحيها
که مرغ دوربين از سايه خود
در
بلا افتد
سرافرازي چو شمع آن را رسد
در
بزم سربازان
که زير پا نبيند گر سرش
در
زير پا افتد
در
آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره
در
کارش افتد هر که از ياران جدا افتد
دل از اميد وصلش هر زمان
در
پيچ و تاب افتد
وگرنه خضر هيهات است
در
دام سراب افتد
فلک را مي کشد
در
خاک و خون اقبال عشق او
رهايي نيست صيدي را که
در
چنگ عقاب افتد
زبي پروا نگاهي آب
در
چشمش نمي گردد
سر خورشيد اگر آن سنگدل را
در
گذار افتد
شود زخم زبان
در
جستجو بال و پر سالک
که خون
در
جويبار رگ به راه از نيشتر افتد
به خاموشي توان
در
مخزن اسرار ره بردن
که گوهر
در
کف غواص از پاس نفس افتد
توانم حلقه ها
در
گوش کردن سرفرازان را
سر زلف تو گر
در
پنجه اقبال من افتد
مگو عاقل کجا
در
محنت ايام مي افتد
که مرغ زيرک اينجا بيشتر
در
دام مي افتد
محيطي را حبابي چون تواند
در
گره بستن؟
نگنجد
در
نظر حسني که بي اندازه مي افتد
سرشک تلخ من
در
گنبد خضرا نمي گنجد
که مي پرزور چون افتاد
در
مينا نمي گنجد
مرا آه از خموشي
در
دل ديوانه مي پيچد
که از بي روزنيها دود
در
کاشانه مي پيچد
در
ايام خط از عاشق عنا نداري نمي آيد
گداي شرمگين
در
پرده شب بي حيا گردد
از ان ابرو به ديدن صلح کن
در
ساده روييها
که اين محراب
در
ايام خط حاجت روا گردد
چه کفر نعمت از من
در
وجود آمد نمي دانم
که
در
پيمانه من خون شراب ناب مي گردد
نماند دست ارباب کرم
در
آستين هرگز
که
در
جيب کريمان زر چو گل موجود مي گردد
حباب از ترک سر
در
يک نفس درياي گوهر شد
خوشا مستي که
در
ميخانه بي دستار مي گردد
کمان کن قامت چون تير را
در
قبضه طاعت
که
در
قطع تعلق عاقبت شمشير مي گردد
در
آن گلشن که مي
در
جام ريزد مست ناز من
فغان بلبلان گلبانگ نوشانوش مي گردد
ندارد خاکساري با بزرگي جنگ
در
مشرب
که
در
کوي مغان گردون سبو بر دوش مي گردد
زپيچ و تاب فکرت
در
دل شبها مشو
در
هم
که آخر جوهر آيينه ادراک مي گردد
تلاش صدر
در
بيرون
در
بگذار و خوش بنشين
که بر بالانشينان بيشتر جا تنگ مي گردد
زدل جو آنچه مي جويي که باشد
در
بدر دايم
سبک مغزي که رو گردان ازين
در
گاه مي گردد
به احسان خانه از سيل حوادث رسته مي گردد
در
بي خير
در
اندک زماني بسته مي گردد
زدل چون
در
دو داغ عشق را مانع توانم شد؟
به روي ميهمان غيب حد کيست
در
بندد؟
چمن پيرا نه گل را دسته
در
گلزار مي بندد
که گل
در
روزگار حسن او زنار مي بندد
زصندل جبهه ما
در
بغل پروانگي دارد
بر همن کي به روي ما
در
بتخانه مي بندد؟
نه برقي
در
کمين، نه تندبادي
در
نظر دارد
به اميد چه يارب خوشه ما دانه مي بندد؟
که را داريم ما غير ظفرخان
در
جهان صائب؟
نهال آرزوي ما
در
اينجا پر برون آرد
در
آن محفل که باشد
در
کمين صد آستين افشان
چگونه شمع ما از زير دامان سر برون آرد؟
در
آن گلشن که من دست تصرف
در
بغل دارم
گل از شوخي شبيخون بر سر دستار مي آرد
دل تاريک من از چشم بستن مي شود روشن
اگر
در
خانه
در
بسته نور از جام مي بارد
مکش رو
در
هم از حکم قضا، ورمي کشي
در
هم
چه پروا آتش از چين جبين بوريا دارد؟
تبسم مي کني
در
روزگار خط، نمي داني
که اين شام سيه صبح قيامت
در
قفا دارد
به فکر ما فراموشان پا
در
گل کجا افتد؟
که
در
هر گوشه اي چشم تو چندين آشنا دارد
به دامانش نياويزم، به دامان که آويزم؟
همين صبح است
در
عالم که آهي
در
جگر دارد
نديدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
که
در
غربت بود هر کس عزيزي
در
سفر دارد
صفحه قبل
1
...
306
307
308
309
310
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن