نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
گرچه تو را نبينم بي تو جهان نبينم
يعني تو نور چشمي
در
چشم از آن نشستي
من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها
در
زير خدر عزت چندان نهان نشستي
تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
گم شد جهان ز چشمم تا
در
جهان نشستي
مردان مرد اينجا
در
پرده چون زنانند
تو پيش صف چه آيي چون نه زني نه مردي
بايد که هر دو عالم يک جزء جانت آيد
گر تو به جان کلي
در
راه عشق فردي
هر ذره اي ز عالم سدي است
در
ره تو
از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندي
چون گويمت که خود را مي سوز چون سپندي
زيرا که چشم بد را تو
در
پي سپندي
هيچ است هر دو عالم
در
جنب اين حقيقت
آخر ز هر دو عالم خود را ببين که چندي
کي پاي دل به سختي
در
قير باز ماندي
گر ني به گرد ماهت زلف چو قير بودي
آن نافه اي که جستي هم با تو
در
گليم است
تو از سيه گليمي بويي از آن نديدي
آخر چو شير مردان بر پر ز چاه و رفتي
انگار نفس سگ را
در
خاکدان نديدي
عطار
در
غم خود عمرت به آخر آمد
چه سود کز غم خود غير از زيان نديدي
در
گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقي
زانکه تو ره ماوراي کعبه و خمار داري
چو عالم ذره اي است اينجا ز عالم چند باشي تو
که
در
پيش چنين کاري کمر بندي به عياري
چه مي گويم نه اي تو مرد اين اسرار دين پرور
که تو از دنيي جافي بماندي
در
نگونساري
بنگر که چند عاشق ز تو خفته اند
در
خون
ز کمال غيرت خود تو هنوز مي ستيزي
چو ز زلف خود شکنجي به ميان ما فکندي
به ميان
در
آي آخر ز ميان چه مي گريزي
تا بسته اي به مويي زان موي
در
حجابي
چه کوهي و چه کاهي چون پاي بست باشي
تا تو خود را خوارتر از جمله عالم نباشي
در
حريم وصل جانان يک نفس محرم نباشي
گر نشان راه مي خواهي نشان راه اينک
کاندرين ره تا ابد
در
بند موج و دم نباشي
جانا ز فراق تو اين محنت جان تا کي
دل
در
غم عشق تو رسواي جهان تا کي
چون جان و دلم خون شد
در
درد فراق تو
بر بوي وصال تو دل بر سر جان تا کي
نامد گه آن آخر کز پرده برون آيي
آن روي بدان خوبي
در
پرده نهان تا کي
اي پير مناجاتي
در
ميکده رو بنشين
درباز دو عالم را اين سود و زيان تا کي
گر يک شکر از لعلت
در
کار کني حالي
صد کافر منکر را دين دار کني حالي
ني که دو کون محو شد
در
بر تو چو سايه اي
بس که برآورد نفس پيش چو تو معظمي
تا به کي اي فريد تو دم زني از جهان جان
دم چه زني چو نيستت
در
همه کون همدمي
در
خويش مانده ام من جان مي دهم به خواهش
تا بو که يک زمانم از خود مرا ستاني
چون نيک نگه کردم
در
چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطاني
چه گوهري تو که
در
عرصه دو کون نگنجي
همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهاني
اميد ما همه آن است
در
ره تو که يک دم
ز بوي خويش نسيمي به جان ما برساني
دل من نشان کويت ز جهان بجست عمري
که خبر نبود دل را که تو
در
ميان جاني
چو به سر کشي
در
آيي همه سروران دين را
ز سر نيازمندي چو قلم به سر دواني
تا ديد آب حيوان لعل چو آتش تو
شد از جهان به يکسو از شرم
در
نهاني
شد
در
سر کار تو همه مايه عمرم
آخر تو چه چيزي که نه سودي نه زياني
چون همي داني کت خانه لحد خواهد بود
خانه را نقش چرا بر
در
و ديوار کني
در
همه شهر خبر شد که تو معشوق مني
اين همه دوري و پرهيز و تکبر چه کني
گر تو خواهي که چو عطار شوي
در
ره عشق
سر فدا بايد کردن تو ولي آن نکني
ز دولتي به چه نازي که تا که چشم زني
اثر نبيني ازو
در
جهان اگر بيني
چگونه پاي نهي
در
خزانه اي که درو
به هر سويي که روي صد هزار سر بيني
در
عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعره زنم يابي گه جامه درم بيني
در
ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
زير بن هر مويي صد نوحه گرم بيني
چون نداري ز اول و آخر خبر جز بيخودي
گر بکوشي
در
ميانه بيخود اکنون هم شوي
چيست شبنم يک نم از درياست ناآميخته
گر بياميزي تو هم
در
بحر کل بي غم شوي
ور
در
آميزي ز غفلت با هزاران تفرقه
چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوي
گر تو اي عطار هيچ آيي همه گردي مدام
ور همه خواهي چو مردان هيچ
در
يک دم شوي
نه جاني و نه غير از جان چه چيزي
نه
در
جان نه برون از جان کجايي
رو خرقه جسمت را
در
آب فنا مي زن
تا بو که وجودت را از غير بپالايي
پس گفت
در
اين معني نه کفر نه دين اولي
برتو شو ازين دعوي گر سوخته مايي
رخ تو چگونه ببينم که تو
در
نظر نيايي
نرسي به کس چو دانم که تو خود به سر نيايي
صفحه قبل
1
...
3076
3077
3078
3079
3080
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن