نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
لاف اي فريد کم زن زيرا که
در
ره او
چون سرنگون نه اي تو صد سرفراز دارم
همه عالم پر است از من ولي من
در
ميان پنهان
مگر گنج همه عالم نهان با خويشتن دارم
چو از کونين آزادم، نگويم سر خود با کس
مرا اين بس که من
در
سينه سر سرفکن دارم
چه مي گويم که زلف او مرا برهاند از چنبر
به گرد جمله عالم
در
آورده رسن دارم
در
زاري و نزاري چون زير چنگ زارم
زاري مرا تمام است چون زور و زر ندارم
گر پرده هاي عالم
در
پيش چشم داري
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
گفتي به من رسي تو گر ذره اي است صبرت
کي
در
رسم به گردت کان ذره بس ندارم
چون
در
ره تو شيران از سير بازماندند
تا کي دوم به آخر شيري ز پس ندارم
ز غم تو همچو شمعم که چو شمع
در
غم تو
چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم
هر لحظه به رغم من
در
زلف دهد تابي
با تاب چنان زلفي من تاب نمي آرم
از بس که چو کرم قز بر خويش تنم پرده
پيوسته چو کردم قز
در
پرده پندارم
در
لب لعل ترک من آب حيات خضر بود
لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر ديگرم
از پاي مي درآيم و آگاه نيست کس
تا عشق آن نگار چه سر داشت
در
سرم
در
عشق او دلي است مرا بي خبر ز خويش
وز هر چه زين گذشت خبر نيست ديگرم
تا لب لعل تو
در
چشم من است
تا ابد از بحر و از کان مي بسم
چون ز دلتنگي و غم
در
جگرم آب نماند
چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم
بجز غم خوردن عشقت غمي ديگر نمي دانم
که شادي
در
همه عالم ازين خوشتر نمي دانم
برون پرده گر مويي کني اثبات شرک افتد
که من
در
پرده جز نامي ز مرد و زن نمي دانم
نا پديدار شود
در
بر من هر دو جهان
گر پديدار شود يک سر مو زانچه منم
چون خروشم بشنود هر بي خبر گويد خموش
مي طپد دل
در
برم مي سوزدم جان چون کنم
در
تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گويند براين ره به پايان چون کنم
نه ز ايمانم نشاني نه ز کفرم رونقي
در
ميان اين و آن درمانده حيران چون کنم
عشق توتاوان است بر من چون نيم
در
خورد تو
مرد عشق خود تويي پس من چه تاوان مي کنم
ني خطا گفتم تو و من کي بود
در
راه عشق
جمله عالم تويي بر خويش آسان مي کنم
تا جان بودم
در
تن رو از تو نگردانم
زيرا که حيات جان باروي تو مي بينم
از عشق تو نشکيبم گر خواني و گر راني
زيرا که دل افتاده
در
کوي تو مي بينم
درين ره کوي مه رويي است خلقي
در
طلب پويان
وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نمي بينم
هر شبي وقت سحر
در
کوي جانان مي روم
چون ز خود نامحرمم از خويش پنهان مي روم
تا بديدم زلف چون چوگان او بر روي ماه
در
خم چوگان او چون گوي گردان مي روم
ماه رويا
در
من مسکين نگر کز عشق تو
با دلي پر خون به زير خاک حيران مي روم
برتر ز هست و نيست قدم
در
نهاده ايم
بيرون ز کفر و دين ره ديگر گرفته ايم
همچو من
در
عشقت اي جان ترک جان ها گفته اند
تا به جانبازان عالم وصف جانان گفته ايم
چون سر و سامان حجاب راهت آمد
در
رهت
از سر سر رفته ايم و ترک سامان گفته ايم
خويشتن را
در
ميان قبض و بسط و صحو سکر
گه گدا را خوانده ايم و گاه سلطان گفته ايم
خاک راه از اشک ما گل گشت و ما
پاي
در
گل دست بر دل مانده ايم
در
چه طلسم است که ما مانده ايم
با تو به هم وز تو جدا مانده ايم
در
چهره آن ماه چو شد ديده ما باز
يارب که به يک دم چه مقامات گرفتيم
دوست چهل بامداد
در
گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمديم
عطار تا که نهاد
در
راه فقر قدم
کرد آن حقيقت فقر از جان و دل بريم
چون سر زلف تو را باد پريشان کند
جيم
در
افتد به ميم، ميم درافتد به جيم
ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم
تائبان را به شرابي دو سه
در
کار کشيم
هرچه
در
صد سال گرد آورده باشيم اين زمان
گر همه جان است ايثار ره جانان کنيم
پاي کوبان دست زن
در
هاي و هوي آييم مست
هم پياپي هم سراسر دورها گردان کنيم
گر
در
آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنيم
در
حضور او کسي ننشست تا فاني نشد
گر سر مويي ز ما باقي بود تاوان کنيم
گو بد کنيد
در
حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوري نه مکافات مي کنيم
در
کسب علم و عقل چو عطار اين زمان
هم يک دو روز کار خرابات مي کنيم
خورشيد که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت
در
تک و تاز است چگويم
جان چو بي چون است چون آيد به راه
تن چو
در
جوش است چون يابد نشان
چون ز تو جان نفي و تن اثبات يافت
زين دو وصفند اين دو جوهر
در
گمان
صفحه قبل
1
...
3074
3075
3076
3077
3078
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن