167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • هرگه که شرح رويت عطار پيش گيرد
    کام و لبش ز معني پر در و گوهر آيد
  • به هواداري گل ذره صفت در رقص آي
    کم ز ذره نه اي او هم ز هوا مي آيد
  • کو آتشي که بر وي اين خرقه را بسوزم
    کين خرقه در بر من زنار مي نمايد
  • اندر ميان غفلت در خواب شد دل من
    کو هيچ دل که يک دم بيدار مي نمايد
  • چون تفاوت نيست در پيشان معني ذره اي
    کس نگشت آگاه تا چون اين و آن آيد پديد
  • باز کن چشم و ببين کز بي نشاني چشم را
    نور با آب سيه در يک مکان آيد پديد
  • راست که سلطان عشق خيمه برون زد ز جان
    يار در اندر شکست عقل دم اندر کشيد
  • چه گويم جمله را در پيش راهي بس خطرناک است
    دلي از هيبت اين راه بي تيمار بنماييد
  • چنين بي آلت و بي دل قدم نتوان زدن در ره
    اگر مردان اين راهيد دست افزار بنماييد
  • گفتم اي جان شدم از نرگس مست تو خراب
    گفت در شهر کسي نيست ز دستم هشيار
  • گفتم اين جان به لب آمد ز فراقت گفتا
    چون تو در هر طرفي هست مرا کشته هزار
  • در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
    هرزه زين بيش مگو کار به من بازگذار
  • نقش تو در خيال و خيال از تو بي نصيب
    نام تو بر زبان و زبان از تو بي خبر
  • چند غم جهان خوري، چيست جهان، خرابه اي
    ما همه در خرابه اي، مست و خراب اي پسر
  • وصف تو گر فريد را، ورد زبان همي شود
    آب شود ز رشک او، در خوشاب اي پسر
  • چون به جز تو ننگرم من در دو کون
    تو به من نيز آخر اي جان درنگر
  • آن در که به روي همه باز است نگارا
    چون بر من بيچار فراز است چه تدبير
  • بر مجمر سوداي تو همچون شکر و عود
    عطار چو در سوز و گذار است چه تدبير
  • مرغ توام به دست خودم دانه اي فرست
    زين بيش در هواي خودم بال و پر مسوز
  • در عشق روي او ز حدوث و قدم مپرس
    گر مرد عاشقي ز وجود و عدم مپرس
  • چون تو بدين مقام رسيدي دگر مباش
    گم گرد در فنا و دگر بيش و کم مپرس
  • يک ذره سايه باش تو اينجا در آفتاب
    اينجا چو تو نه اي تو ز شادي و غم مپرس
  • در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
    تو به يکي زنده اي از همه بيزار باش
  • چون مشک و جگر ديد او در ناک دهي آمد
    ناک از چه دهد آخر خاکي شده عطارش
  • يا چون زن کم دان شو يا محرم مردان شو
    يا در صف رندان شو يا خرقه ز سر برکش
  • جان چو قدم در نهاد تا که همي چشم زد
    از بن و بيخش بکند قوت و غوغاي عشق
  • اي همگنان را همدمي، شادي من از تو غمي
    عطار را در هر دمي، جانا تويي آرام دل
  • ماهي در درجت هر يک چو روز روشن
    ماهي که ديد او را سي و دو روز حاصل
  • جام در ده و اين دل پر درد را
    وارهان از ننگ و از نام اي غلام
  • چون تو ز ناز و کبر نگنجي به شهر در
    من شهر ترک گفته بيابان گرفته ام
  • دين و دل بر باد دادم، رخت جان بر در نهادم
    از جهان بيرون فتادم، از خودي خود برستم
  • در چنين بحري نيارم کرد عزم آشنا
    زانکه من اين بحر را نه پا و نه سر يافتم
  • اي عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم
    قرب صد درياي خون در وي مجاور يافتم
  • دل که دارد تا بگردد گرد اين دريا که من
    هر نفس در وي هزار و صد دلاور يافتم
  • در همه عمر از فلک معجون دردي خواستم
    خون دل با خاک ره بنگر که معجون يافتم
  • چون بر پير در شدم، پير ز خويش رفته بود
    کز مي عشق پير را، مست شبانه يافتم
  • چون دل من به نيستي، حلقه نشين دير شد
    دشمن جان خويش را، در بن خانه يافتم
  • عاشق و يار دايما، در دو جهان هموست بس
    زانکه خيال آب و گل، جمله بهانه يافتم
  • در ره عشق چون روم، چون ره بي نهايت است
    خاصه که پيش هر قدم، چاه و ستانه يافتم
  • صلاي کفر در دادم شما را اي مسلمانان
    که من آن کهنه بت ها را دگر باره جلا کردم
  • مي مپرس از من سخن زيرا که چون پروانه اي
    در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم
  • اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم
    خون دلم بخوردي و در خورد جان شدم
  • چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من
    بيرون ز هر دو در حرم جاودان شدم
  • دستم چو از نيرنگ او آمد به زير سنگ او
    بر چهره گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
  • چو دست من به يک بازي فرو بستي چه بازم من
    مکن داويم ده آخر که در ششدر فرو ماندم
  • همه شب بي تو چون شمعي ميان آتش و آبم
    نگه کن در من مسکين که بس مضطر فرو ماندم
  • از آن شد کشتيم غرقاب و من با پاره اي تخته
    که در گرداب اين درياي موج آور فرو ماندم
  • تو را ميان الف است و الف ندارد هيچ
    که من وراي الف هيچ در کمر ديدم
  • چون اين جهان و آن يک با صد جهان ديگر
    در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
  • چون عز و ناز ختم است بر تو هميشه دايم
    تا چند خويشتن را در عز و ناز دارم